تاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذرگنجینه اشکذر

برگی از تاریخ شفاهی اشکذر:گفتگو با سید حسین علوی نسب

اینجانب سیدحسین علوی نسب هستم که مردم من را به اسم آغا حسین سیدمرتضی و آغاحسین نجار می شناسند ، پدر من سیدمرتضی بوده ، فرزند سید حسین ، به همین خاطر اسم من هم سید حسین گذاشته اند اسم مادر من هاجر بوده ، دختر حسین میرزاعلی ، من پسر یکی بودم و سه خواهر داشتم که هر سه نفرشان از دنیا رفته اند. من متولد ۳/ ۸ / ۱۳۱۴ می باشم و اکنون ۸۲ سال دارم در ۲۹ سالگی با رقیه سلطان دهقانی دختر بمانعلی داداشی ازدواج کردم از ما دوازده فرزند به دنیا آمده است که چهار تایشان یا در بدو تولد یا در یک سالگی، دو سالگی از دنیا رفته اند و اکنون ۸ فرزند ، ۴ دختر و ۴ پسر با ۱۷ نوه و ۳ نتیجه دارم همه بچه هایم و عروس ، دامادهایم خوب و نجیب هستند و احترام بزرگ تری ام را نگه می دارند از آنها راضی و دعاگویشان هستم.
شغل
شغل من نجاری بوده، پدرم هم نجار بود و دو تا از پسرهایم هم نجار هستند البته وسایل و ابزارهایشان امروزی شده و نجاری امروز هم با قدیم خیلی فرق کرده است ، پدر من نجار ماهری بود و کارش از حد نجاری معمولی بالاتر بود بزرگان و اعیان اشکذر و آبادی های اطراف کارهای نجاری شان را به او واگذار می کردند چند نمونه از کارهایش هنوز هم مانده است ساختن منبر یا در مسجد و این طور کارها که با اهمیت بود را به او واگذار می کردند در اشکذر سید آغا پدر سید هاشم علوی نسب و مصطفی پورذاکری که می گفتند مصطفی رسولا ( رسول ها ) و سیدآغا هاشمی که در توده بودند هم کارشان خیلی خوب و عالی بود.احمد و محمود بیداری هم که برادر بودند نجارهای قابلی بودند پدر من مغازه نجاری نداشت وسایلش را داشت و هرچیزی را همانجا که قرار بود استفاده کنند می ساخت می رفت به خانه کسانی که در ، پنجره ، تخت یا هر چیز دیگری می خواستند همان جا برایشان می ساخت من هم همینطور کار می کردم پدر من کوره آهنگری هم داشت برای ساخت بعضی چیز های آهنی که در کارش به آن نیاز داشت مثل کلید رومی،من هم همیشه کنارش بودم و کمک می کردم دم کوره می دمیدم، آن زمان متر نبود، برای اندازه گیری چوبی داشتند به اندازه یک متر که به آن «گز» می گفتند یک گز ۲۰گره بود که با خطی روی گز مشخص شده بود هر گره ۵سانت می شد.من از وقتی که بچه ۷ ساله بودم زیر دست پدرم به کار نجاری مشغول شدم و این شغل را تا دو سال پیش یعنی ۸۰ سالگی ام ادامه دادم دو سال پیش مریض شدم مریضی ام مدتی طول کشید و بعد هم که بهتر و خوب شدم دیگر کار نکردم یعنی من ۷۴سال کارکردم از این ۷۴ سال۲۴ سال آن زیر دست ، کنار دست و بعد هم دیگر به حالت همکار با پدرم با هم کار می کردیم پدرم در سال ۱۳۴۵ در سن ۷۸ سالگی از دنیا رفت.


تولیدات
چیزهایی که می ساختیم خیلی زیاد بود بعضی هایش مشتری و سفارش دهنده زیاد داشت و بعضی هایش کمتر ، بعضی هایش هم خیلی کم ولی چند تایی ساخته ام، درهای چوبی انواع و اقسام داشت تخت ، نیم تخت ، در متقلی ، در خورشیدی ، در دوری ، در گنجه ، در پستو ، بالاخونه ، زیرزمین و… درهای چوبی میخ هایش هم چوبی بود و خودمان درست می کردیم ولی میخ آهنی هم که گاهی لازم می شد با چیزهای دیگری مثل چفت و حلقه و کوبه را در یزد از مغازه اش می خریدیم. درهای خانه ها دو حلقه داشت یکی حلقه بود برای زن ها و یکی کوبه برای مردها ، تجه داشت ، شوبند ( شب بند ) که از داخل پشت در بود یک چفت هم پشت در بود ولی محل نصب آن بالای در بود و از جلو در( روی در) یعنی از داخل کوچه باز و بسته می شد و برای این بود که وقتی بچه قرار بود مدتی در خانه تنها باشد مثلا مادرش می خواست برای کاری بیرون برود و برگردد مطمئن بود بچه از خانه بیرون نمی آید اسم این چفت غُلومُک ( غلامک ) بود چیزهای دیگری که درست می کردیم گُداره ( آخور دراز) برای طویله بود.
پدرم در ساخت تجه هم خیلی مهارت داشت.
تخته بند چوبی برای جوی آب ، رَته کن ، دَرَک ، قُلققو ( کلوخ کوب ) علف خرد کن ، دسته هاون ، در هاون ، دسته کردن کارد و چاقو ، دسته کردن سیخ شلغم کنی ، داس دروکنی ، داس پاجوش کنی ، گرجین ، میز ، صندلی ، کرسی ، صندوق انگور کشی ، جعبه انار، جعبه شفتالو ، خیش ، اِشتی، مُهردان برای مسجد ، چوب لباسی که به دیوار می کوبیدند ، دسته برای آسیاب های دستی ، نواَرت (نورد) دستگاه های قالی بافی و خورجین بافی و زیلو بافی ، کمونه خورجین بافی ، برای دستگاه زیلو بافی کَلی و پنجه هم درست می کردیم. چاولی، که در زیر سقف جای خنکی مثل تالار آویزان می کردند برای گوشت که هم جایش خنک باشد و هم دست گربه به آن نرسد قالب خشت مالی که چند رقم بود قاب آیینه ، شمشه بنایی، شمشه ملات بنایی، دسته کمچه وماله ، چرخ و چاه ، چهارپایه برای کوزه وسبو ، درِسبو ، وسایلی که برای دستگاه کاربافی زن ها نیاز بود ، بیرق هم درست می کردیم بیرق برای مسجد جمعه درست کردیم چوب سپیدار بود که از زربند آورده بودند پدرم برای مسجد سرده زارچ منبر ساخت که من هم کنارش بودم وقتی کار نجاری منبر تمام شد تعدادی چراغ موشی خواست با یک سینی و یک پاتیل رنگ ریزی ، از چراغ موشی ها دوده گرفت و با سرشوم ( سریشم) چسب ساخت که رنگ منبر هم بود و روی منبر مالید چیزهای دیگری که می ساختیم تخته شنا ، کتک رختشویی، تخته پلته (فتیله) کن ، تخته پا اجاق که برای نشستن زن ها کنار اجاق بود دسته بیل ، دسته کفیل (کف بیل) ، دسته کلنگ ، نعنی ( گهواره چوبی که با ریسمان می بستند)ماس دون ( ماست دان ) که صندوقی چوبی بود که در دیوارهای آن تعدادی سوراخ در می آوردیم که ماست و پنیر در آن می گذاشتند که جایش محفوظ و خنک باشد.
شُتُرُک چوبی که اسباب بازی بچه ها بود ، چوقط (چوب خط )هم به مردم می دادم تکه چوب کوچکی بود برای حساب قصابی ، رایگان به مردم می دادم پنجه رکاب دوچرخه هم درست می کردم اره و چاقو و داس و اینهاهم تیز می کردم اره تیز کنی صدای ناخوشایندی داشت انگار صدایش می رفت توی سر آدم ، آزار دهنده بود ، دیک سنگ را هم بند می زدم دیگی که ترک برداشته بود کنار جایی که ترک خورده بود با مته کمونه سوراخ های ریز می کردم و با میله آهنی خیلی نازک کوک می زدم شبیه منگنه در می آمد ، بعد هم با مخلوط آهک و سفیده تخم مرغ آب بندی می کردم دیگر از کارهای من بستن داربند انگور در خانه ها و باغ ها بود بیشتر در خانه ها ، من برای کارکردن به جاها و آبادی های مختلف رستاق و زارچ و جاهای دیگر می رفتم کُنده شکنی هم کرده ام بریدن درخت و در آوردن ریشه هم در کار من بوده است
یک حوض خانه چوبی هم درست کردم وقتی در پشت باغ خانه ها را برای خیابان خراب کردند زن ها حوض خانه نداشتند و کنار جوی آب می نشستند و راحت نبودند یک حوض خانه چوبی برایشان ساختم
یکی از کارهای من قالب بندی بود برای بتن ریزی ساختمان هایی در اشکذر قالب بندی بتون آن با من بود از جمله خانه هایی که بنیاد مسکن در شهرک حمزه ساخته است یا امامزاده مراد ،در حاجی آباد و حتی برای کار به شهرهای بزرگ هم رفته ام ، مشهد ، کرج ، بندرعباس ، و تهران ، در تهران در کاخ های شاه ، سعد آباد ،گلستان ، نیاوران ، کاخ مرمر ، اشکذری ها آنجا کار می کردند معمارهایش چند تا اشکذری بودند که مهمتر شان حاجی عباس رحیمی بود در مشهد که بودم با چوب قاب روی حوض درست کردم در زمستان برای جلوگیری از یخ زدن آب حوض قاب چوبی به اندازه روی حوض درست کردم می گذاشتند روی حوض و روی آن کاه می ریختند دیگر هرچه هم سرما شدید می شد آب حوض یخ نمی زد.
چوب ها
چوب درخت توت و چوب درخت گردو خیلی بادوام است چوب کاج تَرده ( موریانه ) نمی خورد چوب چنار برای ساختن در خوب است چوب توت برای ساختن نخل خوب است چوب بید برای درست کردن شیر برای آب انبارخیلی خوب بود اینطوری بود که چوب بید را مثل قند کله در می آوردند بعد آن را از درازا نصف می کردند شیر آب که خودش هم خارهایی داشت که در چوب جاگیر شود شیر را وسط این چوب که مثل قند بود می گذاشتند و آن را که به شکل قامه بود در سوراخ آب انبار قرار می دادند و چوب را می کوبیدند من یک بار همراه پدرم بودم که این کار را انجام می داد وقتی چوبی که به شکل قامه در آورده بود و شیر میان آن بود را در جای خودش کوبید یک کیلو پیه و نیم کیلو پنبه خواست پیه را گذاشت بجوشد تکه های پنبه در روغن پیه که داشت می جوشید می انداخت پنبه که به روغن آغشته می شد از روغن در می آورد آن را در لابلای همان چوب شیر در سوراخ سمبه هایش می گذاشت و می کوبید روغن پیه سرد می شد و می بست اینطوری خیلی خوب آب بندی می شد.
وزن چوب ها در تر و خشک شان فرق می کند چوب سپیدار ۶ کیلو ، ۱ کیلو، چوب بید ۶ کیلو ، ۵/۱ کیلو، چوب توت ۶ کیلو ، ۳ کیلو، شورونه ۶ کیلو ، ۵/۵ کیلو، چوب شورونه برای بادگیر مناسب است یک باد گیر در خانه اکبرآغا علوی بود که من چوب های آن را میخ می کردم می رفتم بالای بادگیر که داشتند می ساختند روی تیغه آن می ایستادم چوب هایش را میخ می کردم.
چوب درخت توت اگر در تیرماه ببُرند خیلی خوب است ولی برای درخت ضرر دارد چوب درخت را باید در پاییز بِبُرند. انار چوب خوبی نیست فقط برای ذغال خوب است چوب زردآلو محکم است و زیر ضربه ساطور خرد و ریز ریز و رشته رشته نمی شود به همین خاطر کُنده زیر ساطور قصاب ها چوب درخت زردآلو بود.
چوب هم از اشکذر و هم از جاهای دیگر تهیه می کردیم چوب توت بیشتر از خود اشکذر تهیه می کردیم ولی چوب گردو و چناراز کوه ها تهیه می کردیم بعد هم که دیگر چوب روسی پیدا شد و کار نجارها خیلی راحت تر شد.
وسایل و ابزارهای نجاری
نجاری ابزار کارش زیاد است ، اره، تیشه، مته کمونه ، رَنده ، اُشکنه که میله سرتیزی بود با دسته چوبی برای در آوردن سوراخ درون چوب استفاده می شد چوب دسته اُشکنه بایستی خیلی محکم باشد چون چکش روی آن می خورد چوب آن از درختی بود به نام « بَشمه» که این چوب را از اصفهان می آوردند درخت بَشمه رشدش خیلی کُند است تنه آن در یک سال به اندازه یک لایه خیلی نازک کلفت تر می شود .
وسیله های دیگر مُغار ، اره دو سر ، برای کارکردن با اره دو سر یک نفر شاگرد بود که در یک طرف چوب بود و استاد در طرف دیگر چوب، روبروی او ، ولی شاگرد پایین تر از استاد می ایستاد و زحمتش خیلی بیشتر بود زور اصلی روی کِفت و کول شاگرد بود چون دندانه های اره طوری بود که به سمت شاگرد که می رفت چوب را می بُرید و در برگشتن که به سمت استاد می رفت بُرش نداشت فقط برمی گشت و زوری نمی خواست . اره ها چند رقم بود اره رزن بُری ،اره تَربُر ، اره خُشک بُر که فرقش در دندانه هایشان بود چپ، راست کردن دندانه های اره تَربُر با اره خُشک بُر متفاوت بود
دکتر شباب
دکتر شباب که اشکذر بود دکتر خیلی خوبی بود خیلی هم مذهبی بود و با پدر من هم دوست بود همه ۱۷ بلوک می رفت بلوکی ها ( رستاقی ها ) می دانستند کدام روز نوبت کدام آبادی است به مهدی آباد ، صدرآباد، عزآباد ، همت آباد ، شرف آباد و همه روستاها روی برنامه می رفت.
مطبش در خانه اکبر ممدی (کلانتری) بود اسب و گاو هم داشت گاوش شیرده بود شیر گاو را هر اندازه ای که خودش نیاز داشت بر می داشت و بقیه اش را می گفت هرکس نیاز دارد رایگان ببرد هرجا می خواست برود هم با اسب می رفت یک شب تاریک که به اشکذر می آمده بود از راه در افتاده بود روی ریگ ها یک جایی که خانه زیر ریگ رفته بوده ، سقف زیر پای اسب فرو کش می کند و اسب و اسب سوار در گودی فرو می روند بعد از این قضیه آمد برای مسجد جمعه بیرق خرید یک دله نفت هم خرید و به حاجی نوروزعلی داد و او را هم مامور کرد که هرشب چراغ بیرق را روشن کند، همه نیازمندان و فقرای اشکذر را می شناخت و هر سال شب نوروز که می شد گوشت برایشان می فرستاد حتی وقتی هم که از اشکذر رفت فقرای اشکذر را فراموش نکرد هر سال هرجا بود این برنامه گوشت برای فقرا را با فرستادن پول ادامه می داد
طبل ساختن
از کارهای من آماده کردن طبل برای محرم بود در قدیم در اشکذر کسی نبود که بلد باشد طبل درست کند خدا رحمت کند حاجی محمودآغا علوی یک نفر به نام فرج کولی را می آورد اشکذر از او پذیرایی می کرد و او هم طبل درست می کرد وقتی فرج کولی از دنیا رفت این کار را غلامرضا علی باقل ها ( باقرها) انجام می داد بعد از فوت او این کار را به من محول کردند نزدیک محرم که می شد به قصاب ها سفارش می کردیم پوست های چپش را برای طبل کنار بگذارند ولی بعد از چند سال خدا سلامت بدارد حاجی فضل ا.. شکاری بانی می شد و با هم به یزد می رفتیم و هر چقدر پوست که لازم داشتیم می خرید می آوردیم پوستها را روی زمین میخ می زدیم و دباغی می کردیم کار پر زحمتی بود طوق طبل را آهنگرها می ساختند لبه های طوق را عام غربال می گذاشتیم
و سریشم می مالیدیم که بشود پوست را بر طوق ها میخ کنیم چه طبل و دهل های خوبی در می آوردیم بعد به یک باره طبل های طلقی پیدا شد و از طبل و دهل سازی ما بی نیاز شدند حتی طبل و دهل هایی هم که ساخته بودیم مورد بی توجهی قرار گرفت و از بین رفت به فکر هیچ کس نرسید که حداقل آنها را در جایی نگه دارند ، حیف .
غیر از بحث طبل در محرم هر کار نجاری هم که برای هیات و حسینیه و امام حسین (ع) بود من انجام می دادم.
سوزاندن منبر سید جعفر
یک بار پدر من همراه با سیدآغا میردهقان که به شورو ( شب رو) معروف بود از یزد به اشکذر می آمدند شب بوده و سرما ، راه که می افتند سردی هوا بیشتر می شود و باد اصفهانی شروع می شود داشتند یخ می کردند می رسند روبروی سید جعفر، می گویند برویم در سید جعفر گرم شویم آنجا هم سرما بوده ، پدرم اره و تیشه که ابزار کارش بوده همراهش بوده از ناچاری برای نجات از سرما ، منبر سید جعفر که البته خیلی کهنه و فرسوده بوده را تکه پاره می کند و آتش روشن می کنند ولی از این کار خود ناراحت بوده و همیشه پی فرصتی بوده که این سوزاندن منبر را جبران کند تا اینکه مدتی بعد یک نفر به نام سید محمود زارع مردآبادی بانی می شود و از پدرم درخواست می کند برای قبر امامزاده سید جعفر مرقد بسازد پدرم قبول می کند و ضمن اینکه چوب برای مرقد می بُریده ، چوب هایی هم برای ساخت یک منبر در نظر می گیرد وکنار می گذارد و بعد از ساخت مرقد ، منبر هم می سازد و موضوع را به بانی ساخت مرقد می گوید و او هم می گوید اشکال ندارد و پدرم از دغدغه و عذاب وجدانی که از سوزاندن منبر داشته راحت می شود .
جانور آدمی خوار
یک زمان جانور آدمی خوار آمده بود که بچه ها را می خورد زن ها همیشه بایستی مواظب بچه هایشان باشند مخصوصا در تابستان بچه ها را می گذاشتند وسط، دورشان می خوابیدند پسر خواهر من دو سال داشت که جانور آدمی خوار شکمش را خورد و بچه مرد چند تا بچه را کامل خورده بود و تعدادی هم ناقص کرده بود بچه را در ماس دون هم می گذاشتند من جانور آدمی خوار را خوب و کامل دیدم یک شب مادرم به خانه یکی از خواهرهایم به نام بی بی صغری رفته بود و من و یک خواهر دیگربه نام بی بی سکینه در خانه در اتاق بودیم مادرم که بیرون رفته بود چفت در را بسته بود ولی جانور آدمی خوار که آمد خود را به در زد چفت در باز شد و آمد توی اتاق ، من و خواهرم خیلی ترسیده و وحشت زده شدیم لحاف مان پهن بود می رفتیم زیر لحاف ولی جانور آدمی خوار لحاف را از روی ما می کشید و از اتاق بیرون می رفت دوباره ما می رفتیم زیر لحاف دوباره می آمد توی اتاق لحاف ما را می کشید مادرم نان را در گنجینه مطبخ گذاشته بود جانور رفته بود بیرون، دیوار گنجینه مطبخ خراب کرده نان خورده بود و رفته بود دستهایش از پاهایش کوتاهتر بود ( شبیه کانگورو)
باران ۱۲ روزه
من در حد ۱۴، ۱۵ سال داشتم که با پدرم رفته بودیم حاجی آباد کار کنیم از روزی که رفتیم باران شروع شد و تا دوازده روز پشت سرهم داشت باران می آمد خیلی از ساختمان ها و دیوارها خراب شد بعد هم سیل آمد یک نفر داد می زد سیل سیل سیل اول سر و صدا و غرش سیل که داشت نزدیک می شد آمد و سیل سر رسید بلندی سیل چند متر می شد خوب شد که ما از مسیر سیل فاصله داشتیم و خود را به جای بالاتر رساندیم من یک دفعه متوجه شدم پدرم نیست خیلی ترسیدم گفتم ای دادو بیداد سیل پدرم را برد یک نفر گفت نه پدرت رفته جایی دیگر و وقتی روی جای بالاتری رفتیم در فاصله دوری پدرم را دیدم که با تعدادی گوسفند روی بلندی است پدرم وقتی فهمیده بود سیل دارد می آید با عجله رفته بود گوسفند ها از طویله بیرون کرده بود و با خود به بلندی برده بود کار خطرناکی کرده بود ولی گوسفندها را هم نجات داده بود.
مدرسه نرفتم
مدرسه که آوردند اول در فیروزآباد دایر شد تعدادی هم از اشکذر می رفتند بعد در اشکذر هم مدرسه درست شد در منزل ابراهیم حاجی عباس که خودش فراش مدرسه شده بود خدا رحمت کند فرزندش حاجی علی اکبر خلیلیان هم به همین خاطر فراش مدرسه شده بود من هم ۷ساله بودم که قرار شد به مدرسه بروم البته خودم رغبتی نداشتم چون می دانستم در مدرسه بچه ها را کتک می زنند ولی پدرم خیلی می خواست من را به مدرسه بفرستد کتاب برایم خرید و یک کلاه قشنگ که می گفتند کلاه مخملی ، روز اول مدرسه رفتنم که آماده شده بودم و کتابم در دست گرفته بودم به محضی که پایم را به قصد مدرسه رفتن از خانه بیرون گذاشتم دیدم یک بچه که در مدرسه کتکش زده بودند گریه کنان داشت به خانه می رفت ، بلافاصله برگشتم خانه و کتابم را پرت کردم و دیگر تا حالا کسی نتوانست من را به مدرسه بفرستد.
زورگویی
در بعضی جاها خان ها و ارباب ها بودند که به مردم زور می گفتند و حق مردم را نمی دادند من یک بار در همت آباد سه ماه و یک روز برای یک خان کارکردم یک من ونیم جو و یک تومان پول به من دادند من کاری نمی توانستم بکنم زوری نداشتم که بتوانم حقم را از خان بگیرم در جاهای مختلف که می رفتم کار می کردم هم بعضی ها مزدم را کامل نمی دادند و حقم را می خوردند خیلی زحمت می کشیدم یک بار به بندرعباس رفته بودم ماه رمضان بود بعد از خوردن سحری دست به کار شدم و تا وقت افطار فقط به اندازه نماز ظهر و عصر که مشغول به کار نبودم بقیه اش داشتم کار می کردم.
آثار باستانی
در اشکذر تعدادی آثار باستانی بود که از بین بردند یکی اش که از همه مهمتر بود خانه کلاه دوز ها بود که کاج بلند در آن است حیف و صد حیف ، چه ساختمانی داشت اگر بود حالا از همه چیزهایی که هست مهمتر بود پدر من نجار خانه کلاه دوزها بود یک وقتی در این خانه ده دستگاه قالی بافی بود تازه آورده بودند و مردها هم قالی می بافتند هنوز هیچ زنی در اشکذر قالی بافی نمی کرد کلاه دوزها اول خودشان هم وضع مالی خوبی نداشتند شغل شان هم کلاه دوزی بود خانه هم اول مال خودشان نبود مال یک نفر شهر یزدی بود کلاه دوز ها در این خانه می نشستند بعد جایی از این خانه خراب می شود و گنج پیدا می شود کلاه دوزها پیش صاحب خانه در یزد می روند می گویند در خانه تان گنج پیدا شده بیایید ببرید صاحب خانه می گوید نمی خواهم برای خودتان باشد به همین خاطر وضع کلاه دوزها خیلی خوب می شود آدم های خیر و دست به خیری هم بودند وقتی وضع مالی شان خیلی خوب شده بود یک نفر لحاف دوز دیده بودند که در طول سال داشت برای آنها لحاف می دوخت سرِ زمستان که می شد این لحاف ها را به کسانی می دادند که نمی توانستند لحاف برای خودشان بدوزند .
گنبد و مخصوصا بادگیر مسجد حاجی غلام خیلی حیف شد بادگیر مسجد حاجی غلام از نظر بلندی بعد از بادگیر باغ دولت آباد بود زیلوهای آن هم خیلی ارزشمند بود در این کار اشتباه خراب کردن مسجد زیلوهایش هم این طرف ، آن طرف انداختند بعد هم آب رفت روی آنها و پوسید و از بین رفت یک زیلویش مانده که به تازگی در مسجد دیدم همین هم نگه دارند خوب است .منبر مسجد پشت باغ ، چه منبر ارزشمندی بود طوری ساخته بودند که نظیر آن پیدا نمی شد و هیچکس هم نمی توانست مثل آن را بسازد پدر من که در کار نجاری واقعا خیلی استاد بود وقتی می خواست استادی خودش را اظهار کند می گفت اگر بانی پیدا شود من مثل آن را می سازم حیف که نادانی کردند و از بین بردند.
سخن آخر
حرف آخر این که امشب خیلی شب با ارزشی برای من بود که از زندگی ام با شما صحبت کردم و یک چیز هم که باید بگویم اینکه در زندگی ام مواظب حلال ، حرام بوده ام یک روز در باغ پسته محمودآغا کار می کردم وقت پسته و پسته چینی هم بود رفتم توی باغ تا شب کار کردم یک دانه پسته ، نه خوردم و نه با خود بردم. خدا را شکر
منبع: نشریه آوای اشکذر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا