اطراف ماتاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذر

داستان میهمان شدن حاج شیخ غلامرضا در اشکذر

آقای حاج غلامرضا کوچه بیوکی (فقیه خراسانی) هر وقت به اشکذر می آمد فقط به منزل حاج غلامرضا طالبیان ( پدر بزرگ  حاج آقا طالبیان امام جمعه محترم اشکذر ) می رفت و برای صرف شام یک کاسه ماست که از شیر گوسفندی بود که خود حاج غلامرضا طالبیان آن گوسفند را پرورش داده بود با یک تکه از نان که آن هم گندمش خود حاج غلامرضا کاشته بود استفاده می کرد و میزبان می دانست که آقای حاج غلامرضا فقیه خراسانی بجز همین نان و ماست غذای دیگری تناول نمی کند و برای پذیرائی یک پیاله چای کافی است و یک جای مختصر برای خواب آن هم چند ساعت سر شب.

یک روز آقایی که یکی از بزرگان محسوب می شد از حاج غلامرضا فقیه خراسانی دعوت بعمل آورد که یک شب به منزل ایشان تشریف بیاورد و حاج غلامرضا هم برای اینکه رد احسان نکرده باشد دعوت ایشان را می پذیرد و شب بعد از نماز مغرب و عشا به منزل ایشان می رود و پس از صرف چای می گوید مقداری نان و کمی ماست برایش بیاورند و بعد از خوردن غذا سراغ جای خواب می گیرد که او را به کنار سالن پذیرایی می برند و یک بالش و  یک پتو بطور موقت برایش می آورند میزبان فکر می کند حاج شیخ خسته است و می خواهد ساعتی استراحت کند حاج شیخ می خوابد و کم کم سر وکله ی مهمانها پیدا می شود وقتی مردم متوجه می شوند حاج شیخ مهمان آن آقا شده است بعضی ها با دعوت و گروهی هم بدون دعوت هجوم می کنند و خانه پر می شود از مهمان. میزبان هم آمادگی پذیرایی همه ی مهمان ها را داشته و از روز قبل مقدمات کار را فراهم کرده بود و به افتخار حاج شیخ چند گوسفند ذبح کرده و با آن چند رقم خورشت درست کرده بود و مقداری از آن را به صورت کباب در آورده بود.

تا افراد سرشناس و آشیخ و دوستان و آشنایان با هم یک شام درست و حسابی بخورند وقتی شام حاضر می شود می آیند سراغ حاج شیخ و او را برای صرف شام صدا می زنند حالا شیخ غلامرضا که به خیال خودش شامش را خورده و خوابیده و می خواهد چند ساعتی استراحت کند و قبل از اذان صبح بیدار شود و به عبادت مشغول شود و بعد از اذان به طرف یزد حرکت کند وقتی بیدارش می کنند گوشه پتو را کنار می زند و می گوید با من چکار دارید می گویند: حاج آقا، بلند شوید شام آماده است حاج غلامرضا می گوید من که شام خورده ام و نیم نگاهی به سالن پذیرایی می کند و می بیند چه خبر است! سفره های رنگین با غذاهای الوان و مهمانها سبیل در سبیل نشسته اند می گوید من که شام خورده ام و میل ندارم و سرش را زیر پتو می کند و چند ساعتی می خوابد و طبق روال گذشته قبل از اذان صبح بلند می شود و بعد از نماز شب و نماز صبح سوار بر الاغش می شود و به طرف شهر یزد حرکت می کند و دیگر به جز منزل حاج غلامرضا طالبیان دعوت کسی را قبول نمی کند.

پاکنه ، خاطرات ملاعباس حیدری

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا