مطالب شما

یادداشت چهاردهم

امروز۹۵/۱۱/۶ برای گرفتن دو کتاب به کتابخانه وزیری یزد رفتم  چند کتاب هم که با همکاری موسسه فرهنگی – هنری آسمان کویر به چاپ رسیده و نیز یک نسخه از ماهنامه های اشکذر و آوای اشکذر که تا کنون به چاپ رسیده را جهت نگهداری برای کسانی که در آینده احیانا ممکن است به آن نیاز داشته باشند تحویل دادم و همین امر زمینه ای شد که با آقای انتظار بقیه الله مسئول کتابخانه به دیده نایی و گَف و گُفتی بنشینیم از شغل هایی که حسرت و غبطه و حتی حسادت من را بر می انگیزد مسئولیت کتابخانه است و امروز که با آقای انتظار هم صحبت شدیم همین حس به من دست داد زیاد حرف زدیم از چیزهای جالبی که برایم  تعریف کرد جریان آمدنش به کتابخانه وزیری بود که الآن پنجاه سال از شروع آن می گذرد  شغل رسمی آقای انتظار دبیری در آموزش و پرورش بوده است که بازنشسته شده ، گفت در اوائل معلمی برای شغل دوم قرار بود یک مغازه اجاره کنم و به کتابفروشی بپردازم با صاحب مفازه صحبت کرده بودم و قرار گذاشته بودیم برای نوشتن اجاره نامه به حضورش بروم شبی که قرار بود فردایش اجاره نامه بنویسیم خواب دیدم حاجی آقای وزیری موسس کتابخانه در طیقه دوم میرچقماق دارد برای مردم روضه می خواند و مثل محرم و عاشورا شلوغ بود بعد در پایان روضه خوانی گفت هرکس می خواهد به کتابخانه کمک کند هر مبلغی که می خواهد به آقای انتظار بدهد من یک چادرشب کنار خودم پهن کرده بودم و مردم خیلی پول در چادرشب ریختند وقتی بیدار شدم با خودم فکر می کردم این چه خوابی بود صبحش به مدرسه رفتم در کلاس داشتم درس می دادم که به من اطلاع دادند حاجی آقا وزیری آمده در دفتر با شما کار دارد فوری به دفتر مدرسه رفتم با تعجب دیدم حاجی آقا منتظر من است بعد از احوالپرسی گفت باید برای کمک به کتابخانه بیایی گفتم من قرار گذاشته ام مغازه اجاره کنم کتابفروشی را ه بیندازم گفت نه باید به کتابخانه بیایی  قبول کردم  وقتی قبول کردم خیلی خوشحال شد ومن را بوسید بعد از مدرسه به صاحب مغازه پیغام دادم که منصرف شده ام و همان روز ساعت ۴ یعد ازظهر به کتابخانه رفتم   بعد آقای انتظار از خاطرات دیگری از کتابخانه برایم گفتند و گفتند تا اکنون که نزدیک به چهل سال از درگذشت حاجی آقا وزیری می گذرد هنور با هم ارتباط معنوی و روحانی داریم و گاهی در خواب با هم صحبت می کنیم  یک بار در خواب با هم صحبت می کردیم به او گفتم پسرم ۳۰ سالش شده و حاضر به ازدواح نیست گفت ناراحت نباش تا یک هفته دیگر درست می شود و درست تا هفته بعدش پسرم که به هیچ وجه حاضر یه ازدواج نبود قبول کرد و ازدواج نمود   و همینطور یک بار دیگر در خواب صحبت می کردیم به او گفتم دخترم بزرگ شده هر کس می آید خواستگاری  رد می کند گفت تا یک هفته دیگر یک استاد دانشگاه می آید و ازدواج می کنند از خواب که بیدار شدم گفتم چه می شود خوابم هم به کسی نگفتم یک هفته بعدش یک نفر آمد در کتابخانه با من صحبت کرد گفت برادرم که در دانشگاه تدریس می کند من را فرستاده برای خواستگاری و این ازدواج هم سرگرفت از جمله چیزهایی بود که آدم نمی تواند در برابر آن هیچ اظهار نظری داشته باشد   و خاطرات دیگری از شادروان حاجی آغا وزیری تعریف کرد که وقت بر عرض آن نیست خیلی سفارش کردم که خاطرات خود را بنویسد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا