
روزهایی بود که زمزمهٔ آب در جویهای اشکذر، نوای زندگی بود. صدای شرشرش شادی را در دل کوچهها میریخت ، زنان و دختران، تشت های ظروف و لباسها را بر دوش میگذاشتند و کنار جوی مینشستند؛ خندههایشان با جریان آب درهم میپیوست.
در یکی از آن سالها چند روز آب قنات اشکذر قطع شده بود مردم همگی غمگین و نگران بودند،مردم، چشمبهراه قطرهای امید بودند. غم، سایهاش را بر محلهها گسترده بود، گویی نشاطِ زندگی رخت بربسته بود.
تا آن روز… آن روزی که فریادِ شادی از دور به گوش رسید: «آب آمد! آب آمد!» گویی بهار در پاییز سر برآورده بود. مردم، سبکپا به سوی جوی دویدند و به استقبال آب رفتند،عطر صلوات در محله ها پیچید.
مردی با آمدن آب، اذان میگفت… صدایش با زمزمهٔ آب یکی شده بود. گویی بانگ اذانش، سپاسی بود به درگاه خداوند برای این نعمت گمشده و آب، دوباره قصهٔ زندگی را از سر گرفت.
جوی آب دوباره پر از خاطره شد. صدای خندهها، نجواهای عاشقانه و دعاهای مادران، دوباره در آب جاری شد. آن روز، مردم اشکذر فهمیدند که آب، فقط آب نیست… نفس زمین است، امید است، زندگی است. و هر قطرهاش، یادآوری است از رحمتی که همیشه بوده، هست و خواهد بود.
این نوشته در اشکذرخبر هم منتشر کردم