دانشنامه اشکذرصفحه اصلیمشاهیر اشکذرمصاحبه ها

مشاهیر اشکذر- دکتر ولی ا.. دهقانی اشکذری

برای تهیه تاریخ شفاهی این شماره در کوچه برخوردار یزد به مطب دکتر ولی ا.. دهقانی رفتیم تا از گذشته و خاطراتشان برایمان بگویند. دکتر با روی خوش ما را پذیرفتند و به گفتگو نشستند که ماحصل این گفتگو را تقدیم حضورتان می نماییم.

من دکتر ولی ا… دهقانی اشکذری فرزند محمد علی هستم. در ۲۵ فروردین ماه سال ۱۳۳۰ در اشکذر متولد شدم تا کلاس ششم ابتدایی در اشکذر درس خواندم . فکر می کنم اسم مدیر ما حسینعلی دلجو و معلم کلاس اول ما آقای مهینی بود.

تعداد ما در کلاس اول نزدیک به ۲۰ نفر بود. وضعیت درس و مدرسه آن روز خیلی بد بود. اوایلی بود که درس و مدرسه در آمده بود . مردم آن طور که بایستی، اهمیت نمی دادند.

وضعیت بهداشت و سر و وضع مدرسه و کلاس و دانش آموزان نسبت به امروز خیلی عقب بود. کفش و لباس هیچ کس مرتب نبود. خود من که وضع اقتصادی پدرم هم خوب بود کفشم یادم هست گیوه بود. پدر من یک مغازه داشت کنار آب انبار پشت باغ کاج که الان اثری از آن نیست.چایی و قند و نبات و صابون و این طور چیزها می فروخت. من هم در دوره ابتدایی که بودم گاهی می رفتم در این مغازه جنس می فروختم. وضعیت آنروزها از هر جهت متفاوت بود. کسانی که یادشان هست می دانند کوچه محله پشت باغ با آن جوی آب که بایستی از راه کم عرض کنار آن عبور کنیم چه وضعی داشت . یک بار در زمستان برف آمده بود من دوچرخه سوار شدم توی برف کنار جو سر خوردم و به زمین افتادم . دستم دَر رفت. دکتر دوایی در اشکذر نبود. من را آوردند یزد. در یک کاروانسرا یک نفر حکیم باشی های قدیم بود، دستم را با یک وضعی جا انداخت که هنوز هم اثر آن باقی مانده است. حمام های خزینه ای بود که چقدر بیماری مثل کچلی و تراخم از این خزینه ها به همه منتقل می شد.

برای امتحان ششم دبستان به مجومرد (رضوانشهر) می رفتم. کلاس های ۷ و ۸ هم به دبیرستان مجومرد می رفتیم. از اشکذر حدود ده نفر بودیم. اول پیاده می رفتیم بعد دوچرخه خریدیم. کلاس ها صبح و بعد از ظهری بود. ظهر ها مجومرد (رضوانشهر) می ماندیم. برای ناهار ظهر کمی خوراکی با خود می بردیم. بیشتر گوشت کوبیده ای بود که از شام دیشب برای ما کنار گذاشته بودند. یا چند تا انار و هر چه بود از همان محصول هایی که در اشکذر به عمل می آمد.

بازی هایی بود مثل والیبال، پینگ پنگ و دو میدانی . من پینگ پنگ خیلی خوب بازی می کردم . بیشتر در منطقه اشکذر اول می شدم بعد هم که به دبیرستان ایرانشهر یزد رفتم، در مسابقات پینگ پنگ استان دوم شدم .محمد رضا دهقانی هم که الان جانباز است چندین سال همکلاسی بودیم . خیلی با استعداد و زرنگ بود. ورزشش هم خوب بود. در بیشتر مسابقات دو اوّل می شد. برای درس خواندن بیشتر شب ها تعدادی از همکلاسی ها به خانه ما می آمدند. درس می خواندیم. چراغ های لمپا بود که پایه و مخزن نفت آن شبیه به جام بود و یک لوله شیشه ای مخصوصی بالای آن قرار می دادند. بچه ها دور این لمپا می نشستیم.

دفتر نبود، کاغذ های بزرگی بود که تا می خورد و جمع می شد. بعد من و تعدادی از بچه ها به دبیرستان ایرانشهر یزد رفتیم.  کلاس های ۱۰ ، ۱۱ و ۱۲ در دبیرستان ایرانشهر خواندم. دبیرستان ایرانشهر خیلی مهم بود، همه کس را راه نمی دادند. شرایطی داشتند. اوّل من را قبول نکردند، بعد پدرم یک آشنا پیدا کرد و قبولم کردند. این هم بگویم که من هیچ وقت شاگرد خیلی درس خوان و اوّل کلاس نبودم . درسم معمولی و متوسط خوب بود. آنجا هم معدل بالا می گرفتند ولی هر طور بود در آنجا ثبت نام کردم . وقتی به دبیرستان یزد رفتم، با بچه ها درس می خواندیم. دو جا بود که می رفتیم برای درس خواندن. یکی مسجد برخوردار بود که شب ها تا صبح درش باز بود. یعنی هیچ وقت درش را نمی بستند. بچه ها می آمدند تا نصفه های شب درس می خواندند. کتابخانه وزیری هم می رفتم، برای درس خواندن خیلی جای خوبی بود. کتاب های غیر درسی هم گاهی می گرفتم و می خواندم.

در دبیرستان ایرانشهر دیپلم گرفتم. پنج شش نفر از اشکذر بودیم که با هم دیپلم گرفتیم. سالی که ما دیپلم گرفتیم مدیرش آقای بامشاد بود و معاونش کسی بود به نام قناعت گر. معلم های خوبی در دبیرستان ایرانشهر درس می دادند. کسانی مثل حکیم علایی ، آیت اللهی و مشّایی. مشایی معلم فیزیک بود. در درس فیزیک مهارت و تسلّط خوبی داشت. برای درس زبان انگلیسی معلم خوبی نبود. البته در یزد اصلاً کسی نبود که بتواند انگلیسی درس بدهد. من برای انشاء نوشتن خیلی مشکل داشتم نمی توانستم انشاء بنویسم و همیشه از انشاء می ترسیدم. نمره هایم خیلی پایین بود. یک معلم به نام چاره جو که با پدرم هم دوست بود گاهی به خانه ما می آمد . یک شب به خانه ما آمد، فردایش امتحان انشاء داشتیم و من ناراحت بودم. او یک انشاء برای من نوشت، طوری نوشته بود که به هر موضوعی می خورد. گفت هر موضوعی دادند تو همین را بنویس! خواندم و حفظ کردم. و فردایش بدون توجه به موضوع انشاء همان ها را نوشتم و ۱۹٫۵ گرفتم. خیلی خوشحال شدم.

سالی که دیپلم گرفتم در دبیرستان ایرانشهر ۱۵۰ نفر بودیم و همه در کنکور شرکت کردیم، کنکور مثل حالا نبود، سئوالات تشریحی بود و هر دانشگاهی برای خودش کنکور برگزار می کرد. از ۱۵۰ دیپلم ایرانشهر ۶۰ نفر در کنکور دانشگاه ها قبول شدیم. من برای دانشگاه های اصفهان، تهران و مشهد امتحان دادم و فقط مشهد در رشته الهیات قبول شدم دوباره سال بعد امتحان دادم. رشته کشاورزی دانشگاه تهران قبول شدم که دانشکده اش در کرج بود  دلیلی که کشاورزی انتخاب کردم این بود که پدرم در کار کشاورزی بود و علاقه داشت من رشته کشاورزی بخوانم  رفتم شروع کردم . ولی خوشم نیامد. بعد هم مریض شدم ، یک مریضی سخت که سه ماه در خانه خوابیده بودم. حصبه گرفته بودم در حدی که امیدی به خوب شدنم نبود. دایی اسماعیل من که مردم به او آقا اسماعیل می گفتند می آمد به من آمپول می زد یک بار به من گفت وقتی خوب شدی باید درس بخوانی و دکتر شوی. من هم قول دادم. وقتی خوب شدم دیگر دنبال رشته کشاورزی نرفتم. اول رفتم بازار تهران، چراغ برق و در کار فروش لوازم یدکی وارد شدم. با آقای حاجی فضل ا.. شکاری و میرزا آقا ابریشمی با هم بودیم. ولی از درس و دانشگاه هم غافل نشدم مخصوصاً که شادروان حاجی محمدحسین کلانتریان خیلی می خواست من درس بخوانم و تشویقم می کرد که به دنبال درس بروم. در میدان بهارستان موسسه ای بود به نام شکوه که کلاس های آمادگی کنکور برگزار می کرد. رفتم در این کلاس ها ثبت نام کردم. و این شد که دفعه بعد که در کنکور شرکت کردم، رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم. یادم هست، صبح که آمدم بازار یکی از بچه ها آمد به من گفت رشته پزشکی قبول شده ای، باور نمی کردم. بعد که اسمم را در روزنامه دیدم خیلی خوشحال شدم ولی باز هم باورم نمی شد! گفتم شاید مشابهت اسمی باشد. و من قبول نشده باشم. بعد خبرش به اشکذر رسید همه مخصوصاً پدر و مادرم خیلی خوشحال شده بودند. در هر صورت در آن موقع خبر مهمی بود. البته قبل از من هم از منطقه اشکذر افرادی پزشک شده بودند مثل آقای دکتر حبیب آقای علوی یا دکتر روستایی از فیروزآباد و افراد دیگری هم بودند. در هر صورت بعد از قبول شدنم وقتی از تهران به اشکذر آمدم، شب بود. جایی که پیاده می شدیم به آن گودال سیاه می گفتند. محلش پشت شهرک صنعتی فعلی اشکذر بود چهار پنج کیلومتر بایستی پیاده می آمدیم. وقتی پیاده شدم شب بود و بسیار تاریک. تنها بودم و هیچ روشنایی ای دیده نمی شد. فقط یادم هست که یک بیرق از دور می دیدم که می دانستم مال اشکذر است. به سمت بیرق حرکت کردم تا به اشکذر رسیدم. وقتی به اشکذر رسیدم هنوز خیلی دیروقت نبود و مردم بیرون از خانه بودند. نزدیک خانه مان چند نفر نشسته بودند داشتند شلغم برای گوسفندشان خرد می کردند. وقتی من را دیدند هیجان زده شدند. یکی از زن های همسایه هم تا من را دید گفت به به آقای دکتر، آقای دکتر گفتن این زن به من احساس عجیبی داد. جالب بود که دنبال من تا خانه مان آمد. پدر و مادرم از دیدنم فوق العاده خوشحال شدند. این زن هم انگار باورش شده بود که از حالا من دکتر هستم و آمد نشست گفت پایم خیلی درد می کند. یک وضعیتی بود که نمی توانستم بگویم حالا کو تا دکتر شدن من ! گفتم برو فردا بیا. و فردایش چندتا قرص از دایی آقا اسماعیلم گرفتم. نمی دانستم چه قرصی است هر چه بود به او دادم. چند روز بعدش هم آمد گفت خیلی خوب شدم.

در آن سالی که من قبول شدم دکتر نجفی، دکتر زارع و افراد دیگری هم قبول شده بودند. خلاصه دیگر رفتیم در دوره دانشجویی پزشکی، دانشگاه و خوابگاه، درس و کلاس و فضای دانشگاه که به روال خودش ۷ سال طول کشید که خاطرات خودش را دارد. ماهی ۴۰۰ تومان به ما می دادند که همه مخارج دانشگاه که البته هزینه زیادی نداشت، از آن تأمین می شد. که من مبلغی از آن را پس انداز کردم . توانستم با همین پول و پول دیگری که از جای دیگری به دست آوردم، زمین خانه ای که الان در آن زندگی می کنیم را بخرم. دوره دانشجویی خیلی شیرین و پرخاطره بود.

در سال سوم پزشکی ازدواج کردم دارای ۳ فرزند، یک دختر و دو پسر می باشم. جا دارد از همسرم که پیوسته و همیشه تلاش کردند که زمینه پیشرفت من فراهم باشد، قدردانی کنم.

بعد از فارغ التحصیلی که می خواستم کار پزشکی ام را شروع کنم، می خواستم در اصفهان بمانم ولی اصفهان سهمیه ای نداشت که بتوانم در اصفهان بمانم. به یزد آمدم . رئیس مرکز بهداشت یزد به من گفت که باید یک سال به ده بالا بروم بابت خدمت سربازی.هر جا می گفتند بایستی می رفتم. به ده بالا رفتم، خیلی هم خوب بود. بعد هم دو سال رئیس مرکز بهداشت بافق بودم. مطب نداشتم و می خواستم کار کنم. برای کشیک و بیمارستان های گودرز و فرّخی می رفتم .

 

در دوران دفاع مقدس، چند بار به جبهه اعزام شدم و در کنار رزمندگان به انجام وظیفه پزشکی مشغول بودم.

دنبال مطب نرفته بودم چون به فکر ادامه تحصیل بودم. برای تخصص می خواستم چشم پزشکی بروم. خیلی علاقه داشتم ولی شرایطش برای من فراهم نشد. سال ۵۹ امتحان دادم رشته داخلی دانشگاه اصفهان قبول شدم. نرفتم. سال ۶۰ امتحان دادم اصلاً قبول نشدم. سال ۶۱ امتحان دادم، جراحی عمومی قبول شدم، علاقه نداشتم و نرفتم. سال ۶۲ اورولوژی دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم، مشغول به تحصیل شدم. و در سال ۶۶ فارغ التحصیل شدم. در دوره تخصصی دکتر کاظمی و دکتر میرمیران هم بودند. در هر صورت اگر موفقیّتی داشته ام در مرتبه اول مدیون پدر و مادرم می باشم که به درس خواندن تشویقم می کردند. مخصوصا مادرم واقعا زن متدین و شریفی بود. همه مردم محل مخصوصا زن های محله او را به احترام و اکرام می شناختند. قرآن زیاد می خواند و بچه ها را به اخلاق و آداب دینی توصیه می کرد. پدرم هم آدم خیرمندی بود. برای مردم هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.

پدر مادرم از روحانیون سرشناسی بود که در فیروزآباد زندگی می کردند. بعد هم دایی آقا اسماعیل که گفتم آمپول زن بود و وسایل آمپول زنی اش را به شکل قدیم با جوشاندن روی چراغ استریل می کرد. تعداد زیادی از اشکذری ها و رستاق و فیروزآباد و مجومرد هستند که به آنها آمپول زده و هنوز یادشان هست. پدرش هم در قدیم آبله کوب منطقه اشکذر بوده. در هر صورت این دایی آقا اسماعیل هم من را تشویق به درس خواندن می کرد.

یک مطلب دیگر هم که لازم می دانم بگویم این است که در قدیم همان طور که قبلا گفتم معلمی داشتیم به نام چاره جو . او یک روش درس خواندن را به من توصیه کرد و آن این بود که درسی که معلم قرار بود فردا بدهد همان شب می خواندم و یک آمادگی ذهنی پیدا می کردم و وقتی معلم درس می داد می فهمیدم و شبش هم دوباره می خواندم و دیگر کاملاً یاد می گرفتم.

روش خیلی خوبی بود که در دوران دانش آموزی و دانشجویی و تا زمانی که درس می خواندم ادامه دادم. خیلی روش مفید و موثری بود. الان هم به دانشجویانم همین روش را توصیه می کنم و کسانی که به کار ببندند موفق می شوند. موفّقیت انسان در گرو تلاش است. هر کس کوشش کند موفق می شود. فرصت ها سریع تمام می شوند باید از وقت استفاده کنی. ما یک گروه پزشکان هستیم که از سال ها قبل هر سال در جلسه ای در تهران دور هم جمع می شویم همه از همان دوره دانشجویی رشته پزشکی هستیم که با هم دوست شده بودیم. اول ۱۲۰ نفر بودیم الان به ۸۰ نفر رسیده ایم. ۴۰ نفر از دنیا رفته اند. من تاکنون مسافرت های علمی متعددی داشته ام و به کشورهای مختلف از جمله فرانسه، اسپانیا، ایتالیا و آلمان برای گذراندن دوره های علمی یا شرکت در کنفرانس ها سفر کرده ام و مقالات و پوستر های متعددی داشته ام. استاد راهنمای ۴۲ پایان نامه پزشکی را به عهده داشته ام الان هم اکثر شب ها حداقل نیم ساعت مطالعه می کنم. البته مطالعه من در زمینه مطالب علمی خودم می باشد و با این تخصص که دارم در حد توان خود در خدمت بیماران هستم و هر کاری از دستم برآید برای بیماران انجام می دهم. تعریف از خود نباشد، تا حالا یک مورد زیر میزی از بیماران نگرفتم که هیچ،  در موارد زیادی از بیمارانی که وضع مالی خوبی ندارند، حق ویزیت هم نمی گیرم و این را انجام وظیفه اخلاقی شغلی  خودم می دانم.

دوبار عمره و یک بار سفر حج واجب رفته ام، از کار خودم راضی هستم متوسط روزانه در مطب خودم ۵۰ مریض می بینم. برای همه آرزوی موفقیت دارم، از شما هم که در امور فرهنگی اشکذر فعالیت می کنید، تشکر می کنم.

آوای اشکذر

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا