ترکه هایی که زدم را چه کنیم !؟

خدا روح معلم شهید ما حاج محمدحسین جعفری نسب را شاد کند ، خدا را شاهد می گیرم اگر امروز جلو حسینیه شهدا اشکذر، برای مراسم پرسه امام حسین علیه السلام و شهادت امام سجاد علیه السلام ایستادم و در زندگی دنیا و آخرت چیزی دارم از همون ترکه هایی است که از معلم شهیدم حاج محمد حسین خوردم، از دلسوزی های معلمی او دارم
خدا می داند هنوز یادم نمی رود یک شب ، یک زن مبتذل، با پوشش بسیار زننده و تقریبا برهنه،که نمی خواهم توصیف کنم آورده بودند اشکذر ، حالا ما بچه دبستانی با سن پایین ، با یکی دیگه از بچه ها از روی بازیگوشی با چند تا از بزرگترها رفته بودیم مجلس این زن مبتذل
نمی دانم چه طور به گوش شهید حاج محمدحسین رسیده بود، فرداش رفتیم مدرسه و سر کلاس، شهید حاج محمدحسین اولین نفری که صدا زد درس جواب دهد، من بودم، سوال اول پرسید ،بلد نبودم ، سوال دوم بلد نبود ، خلاصه چند سوال پرسید ،دید اصلا درس ها را نخواندم ، فهمید اینکه گفتند فلان مجلس رفته ایم راسته !
اون زمان زدن بین معلم ها مثل آب خوردن بود، تازه معلم شهید جعفری نسب خوب تو معلم ها بود برای تنبیه بدنی !
شهید حاج محمدحسین ترکه را گرفت و گفت دستت بیار جلو، محکم زد به دست و گفت ” چرا درس نمی خونی!؟ چند بار این جمله گفت ” بعدش هم صورت آورد کنار گوش من و گفت ” فلانی خجالت نمی کشی ! تو چرا !؟ تو از خانواده متدین هستید! چرا بزرگترهات دقت نکردند که رفتی مجلس اون زن مبتذل
خدا می داند انگار دیروز بود ، من شاگرد و شهید حاج محمدحسینِ معلم ، با هم رفتیم جبهه ، تو جبهه قبل عملیات رو کرد به من کرد و گفت ” فلانی ترکه هایی که زدم را چه کار کنیم !؟ حلال می کنی !؟ خدا می دونه گفتم ” حلال چیه !؟” اگر اون ترکه ها نبود الان معلوم نبود من کجا بودم ، شما حلال کنید
معلم شهید جعفری نسب ، غیرت دینی داشت و دلسوزی او برای همه واقعی بود! همه می دانستند برای همین بچه ها می دونستند که حرص و جوش هایی که می خوره برای بچه ها واقعیه و به درد خودشون و آینده می خوره
پنج شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
جلو حسینیه شهدای اشکذر
مراسم پرسه امام حسین علیه السلام
یکی از شاگردان معلم شهید جعفری نسب
سلام-یادی از عاشورائیان زمان یعنی ۳۰۵ شهید شهرستان اشکذر،
هفتاد و دو پروانه پروانه ی فرزانه / شمع رخ حق دیدن رفتند چو مستانه … !
رفتند همه مه رویان لا حول و لا گویان / آن منزل توست نی این ، رفتند از این خانه
از ساغر دل داده ، مدهوش و افتاده / از پیر خراباتش تا کودک دردانه
پیراهن خود بینی از تن بدر آوردند / تا که نشود حایل بین خود و جانانه … !
رفتند چو کبوترها مستانه و بی پروا / با آنکه بدانستند دامی است و بی دانه
این نی که فنا باشد در عین بقا باشد / از کالبد خاکی تا کودک شش ماهه
خواهی که شوی کامل آن مرحله ها طی کن / این سلسله ها سالک خالی نکند شانه … !