تو خانه را می طلبیدی و او صاحب خانه را
شخصی اراده ی حجّ نمود. پسرش پرسید: « پدر جان اراده ی کجا داری؟!.»
گفت: « به زیارت بیت الله می روم.» پسر خیال کرد، هر کس خانه ی خدا را ببیند، خدا را هم خواهد دید.
گفت: « پدر جان من را نیز همراه خود ببر.»
پدر گفت: « صلاح نیست تو را ببرم! »
پسر اصرار کرد. پدر ناچار او را همراه خود برد. به میقات رسیدند. جامه ی احرام بستند. لبیک گویان داخل حرم شدند.
به محض ورود، پسر آن چنان متحیر شد که فوری بر زمین افتاد و روح از بدنش جدا شد. پدر را ترس احاطه کرد.
گفت: « کجا رفت فرزند من؟!چه شد پاره ی جگر من؟! »
از گوشه ی بیت صدایی بلند شد: « تو خانه را می طلبیدی، آن را یافتی؛ ولی پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید. او هم به مراد خود رسید. »
در این هنگام از هاتفی صدایی شنید که می گفت: «إنّه لیس فی القبر و لا فی الارض و لا فی الجنّه، بل هو فی مقعد
صدق و عند ملیک مقتدر… یعنی: او نه در قبر است و نه در زمین و نه در بهشت، بلکه او در بهترین جاها و پیش پادشاهی قدرتمند است.»
حج؛ زیارت کردن خانه، بود حجّ ربّ البیّت؛ مردانه، بود
نجوا