حکایت سید علی اکبر و دعای باران

نشریه آوای آشکذر در شماره ۹۹خود مصاحبه ای با خانم فاطمه فرقانی اله آبادی فرزند مرحوم بمانعلی انجام داده است در بخشی از این گفت و گو آمده است:
«همانطور که گفتم پدربزرگ پدری همسر من اسمش سید علی اکبر بوده که شش فرزند داشته سه پسر به نامهای سید اسماعیل، سید رضا و سید حسین که سید اسماعیل پدر شوهر من بوده و چون در قدیم رسم بوده اسم پدر را روی فرزند میگذاشتند اسم همسر من هم سید علی اکبر میباشد سید علی اکبر پدربزرگش سه دختر هم داشته به نامهای زهرابیگم، صغری بیگم و فاطمه بیگم این شش بچه ی سید علی اکبر با هم فاصله سنی زیادی نداشتهاند و به قول معروف قد و نیم قد بودهاند این اطلاعات پیش نیاز حکایتی است که میخواهم برای شما تعریف کنم این حکایت را خودم از زبان مرحوم سید علی بمان که برادر شوهرم بود شنیدم و کسان دیگری از سالمندان هم بودند که نقل میکردند همه شان از دنیا رفتهاند، خدا رحمت شان کند زمان واقع شدن این حکایت حول و حوش ۱۲۵۰ شمسی بوده، سال دقیق آن را نمی دانم حدوداً سی سال پیش مرحوم سید علی بمان این حکایت را برای من تعریف میکرد و حکایت از این قرار است که سید علی اکبر که همانطور که گفتم شش بچه قد و نیم داشته که اسم بردم خانه شان آخر کوچه حمام که از طرف خیابان آزادگان اول کوچه حمام میشود قرار داشته که هنوز هم به همان شکل قدیمی اش باقی مانده، یک کُرت داشته که گندم کاشته بوده و همه امیدش برای تامین نان خانه شان همین کُرت گندمش بوده، خیلی از مردم همینطور بودند زمستان بوده و هوا سرد طوری که برای گرم شدن شال پشمی روی لحاف بچه هاشان انداخته بودند برنامه مرسومی بود که در زمستان هر کس شال پشمی یا مویی داشت برای گرم شدن روی لحاف میکشیدند خلاصه در آن شب زمستان سید علی اکبر میدانسته که وقت آب بردن کرت گندمش میباشد بلند میشود و به صحرا میرود که آب کرتش بدهد میبیند که آبیار آب کرتش نداده و آب را از جلوی کرت رد کرده و دارد کرت های دیگر را آب میدهد حالا به هر دلیلی بوده یا پول نفقه نداده بوده یا میخواستند اذیتش کنند هر طور بوده میفهمد که دیگر قرار نیست آب کرتش بدهند ،خیلی ناراحت و عصبانی میشود و محزون و دل شکسته و ناراحت از اینکه امسال گندم ندارد و بچههایش گرسنه میمانند به خانه برمیگردد از شدت ناراحتی با عصبانیت لگد محکمی به در خانه میزند طوری که تجه (قفلهای بزرگ چوبی قدیم) شکسته و پرت میشود به تندی و با شدت و حدت وارد اتاق میشود زن و شش بچه قد و نیم قدش زیر لحاف خواب بودند شال پشمی و لحاف شان را میکشد و به سویی پرت می کند بر سر بچهها که خواب بودند داد میزند که یالّا بلند شوید، بلند شوید که امسال نان ندارید بخورید از گرسنگی می میرید،گشنه می مانید، نان ندارید، بلند شوید برویم پشت بام دعا کنیم بچهها را بلند میکند با مادرشان میبرد پشت بام و میگوید هرچه من میگویم شما هم بگویید خودش میگوید: «این مرتیکه د….. آب از سر کرت ما رد کرده» بچهها که مات و مبهوت مانده بودند از پدرشان میپرسند: «د….» ش هم بگوییم؟ سید علی اکبر می گوید: «بگویید» بچهها هم دستهای کوچکشان را به آسمان بلند میکنند و دعای پدر را تکرار میکنند. خدایا این مرتیکه د… آب از سر کرت ما رد کرد، خدایا کرت ما خشک ماند، خدایا به این بچههای سید رحم کن، خدایا ما گشنه میمانیم، خدایا رحم کن. بچهها و مادرشان هم این دعا را تکرار و گریه میکنند و اشک میریزند در یک لحظه آسمان غرش میکند و باران بر سر و روی بچهها میریزد و اشکهای شان را از صورتهای شان میشوید، سریع پایین میآیند و لحاف و شال پشمی که پدر به گوشهای پرت کرده بود را برمیدارند و دوباره میخوابند. باران با شدت هرچه بیشتر ادامه پیدا میکند سید علی اکبر دوباره به صحرا میرود میبیند از شدت باران آب دارد از همه کرت ها بیرون میزند. آنقدر باران میبارد که داشته خرابی میرسانده. مردم از این اتفاق متعجب میشوند و از آنجا که از اعتقاد خاطر و صفا پاک قلب سید علی اکبر خبر داشتهاند و گرچه خبر نداشته اند که بارش باران به خاطر دعای او و بچههایش میباشد پیش سید علی اکبر می آیند واز او میخواهند برای ایستادن باران دعا کند میگویند: « خانههایمان دارد خراب میشود » و او دعا میکند و باران میایستد. آن سال آن کرت گندم آنقدر گندم آورده بود که نان دو سال خانه سید علی اکبر تامین می کند.»