تاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذرصفحه اصلی

خاطراتی از فاطمه صغری دهقانی اشکذری

 

فاطمه صغری دهقانی اشکذری هستم ، فرزند میرزاحسین معروف به خالو بابایی، در سال ۱۳۰۶ در اشکذر در محله توده متولد شدم از همان بچگی کار می کردم پدرم دوبار ازدواج کرد ازدواج اولش با مادر من بود ولی مادر من در جوانی از دنیا رفت من از مادر خودم یک برادر بزرگتر داشتم که او هم در جوانی در یک دعوا بر سر زمین و کرت کشته شد و یک خواهر هم داشتم ازمن کوچکتر بود که در نوزادی اش مادرم مریض سخت شد خواهرم را به دایه دادند در همان طفلی در خانه دایه از دنیا رفت

شغل پدر من لبافی بود خیلی هم کار می کرد شب و روز نداشت همیشه در کارخانه بود استراحتش خیلی کم بود سحر بر می خیزید می رفت در کارخانه ، تا اذان صبح دو تا واله بافته بود همسایه ها شاکی بودند ، می گفتند ، صدای کار بافتنت مزاحم خواب ماست ، می گفت ، چاره ای ندارم ، باید کار کنم از کار کردن سیر نمی شد ما هم می رفتیم در کارخانه کار می کردیم ، کمانه می کشیدیم ، ریسمان لا می کردیم ، تونه می تابیدیم، مادرم هم خیلی کار می کرد دو سال و نیم از فوت مادرم گذشته بود که پدرم مجدداً ازدواج کرد

ازدواج مجدد پدر

یک نفر اشکذری مقداری انار باغ ما را به حسن آباد برده بود بفروشد با یک خانواده حسن آبادی در مورد صاحب باغ انار صحبت می کند و می گوید صاحب باغ انار زنش فوت کرده و می خواهد ازدواج کند آنها هم دختر بزرگ داشته بودند خلاصه نتیجه صحبت شان این می شود که دخترشان می آید زن پدر من می شود

ازدواج من

بعد از اینکه دختر حسن آبادی زن پدر من شد  ؛ پسرشان هم آمد با من ازدواج کرد و زن پدرم ، خواهر شوهرم هم شد، پدرم اینقدر می خواست کار بکند که دوره ای هم که ما عقد کرده بودیم اگر بنده خدا از حسن آباد بلند می شد به خانه ما می آمد پدرم هر دو تایی مان را به کارخانه می برد که برایش کار کنیم، تقریباً یک سال عقد کرده بودیم ، شوهر من با برادرش در تهران کار می کردند و شریک بودند ، می خواست برای کار به تهران برود من دیدم در خانه هم باید زیاد کار کنم و هم زیر دست زن پدر باشم ؛ این بود که به شوهرم گفتم ، اگر می خواهی به تهران بروی ، اول من را به حسن آباد ببر، قبول کرد ، یک روز با پدر و مادرش آمدند من را به خانه ببرند یک الاغ هم آورده بودند برای بردن جهیزیه ، همه جهیزیه من یک آفتابه و سینی و چند تکه مس بود که وزن همه اش یک من و نیم (۹ کیلو) وزنش بود با چند تا لحاف و یک قوری بند زده ، تشک و متکا هم نداشتم بعد که رفتیم حسن آباد خودم کار بافتم ، متکا دوختم و با کاه پر کردم ، اینقدر زمانه بد بود که من برای رفتن به خانه شوهر ، هیچ لباس به درد بخوری نداشتم ، یادم هست که یکی از زن های همسایه مان که وضعش بهتر بود من را به خانه برد و لباسی که تا اندازه ای نو بود به من داد پوشیدم و من با آنها و الاغی که جهیزیه ام بر آن بار بود به حسن آباد رفتیم    هرچه رفتنم از خانه و اشکذر سرد و بی سر و صدا بود حسن آبادی ها برداشتم کردند و برای عروس شان سنگ تمام گذاشتند لوطی ها آورده بودند و سه شبانه روز می خواندند و می زدند من خوشبخت شده بودم و خیلی راضی بودم چاله کارکندم و کاربافی راه انداختم ، کارکردن را شروع کردم می خواستم کمبودهای جهیزیه ام را خودم تهیه کنم البته شوهرم و خانواده اش خیلی خوب بودند و هیچوقت ایراد و اعتراضی نداشتند حسن آباد کشاورزی خیلی خوبی داشت شوهرم برای کارکردن به تهران می رفت  من را چند بار به تهران برد ولی من در تهران دلم بند نمی شد بار اول که رفته بودیم یک زمین در چهارراه عباسی خرید ، هنوز در تهران خانه ها خشت و گلی می ساختند در آن زمین چند اتاق خشت و گلی ساخت حتی من برای اینکه دلم بند شود در آن خانه چاله کاربافی کندم وکاربافی راه انداختم ولی دلم بند نشد ، بعد از نزدیک به سه سال به حسن آباد برگشتم چند بار دیگر هم همراهش به تهران رفتم یک بارش در یک باغ بزرگ در نیاوران باغبان بود ، باغ خیلی بزرگی بود و همه میوه ای داشت ولی من باز هم دلم بند نشد و دوباره گفتم می خواهم برگردیم ، این دفعه دیگر هرچه در تهران داشت فروخت و آمد اشکذر ، حکیم اباد خانه و باغ بزرگ خرید ، همین جا که حالا نشسته ایم باغش هفده قفیز بود قبل از اینکه ما از حسن آباد و تهران به اشکذر بیاییم پدرم هم در توده خانه شان ریک گرفته بود و آمده بودند باغ بالا ، خانه ساخته بودند و حالا هم چند تایی از برادرهایم که از زن دوم پدرم هستند اینجا زندگی می کنند به حکیم آباد که آمدیم هم من خیلی کار می کردم ، غیر از کارهای مربوط به کشاورزی ، کار هم می بافتم ، سفیدآب هم درست می کردم ، هیچ وقت از کار کردن خسته نشده ام ، یک شب فامیل ها برای برنامه ای که داشتند هفت من ( ۴۲ کیلو) آرد برایم آوردند همه اش را همان شب خمیر کردم و تا صبح پختم ، باورشان نمی شد ، گاو هم داشتیم که تیمار می خواست و شیر و ماست مان هم خیلی زیاد بود، شب های زیادی بود که شب تا صبح چند تا بقچه ریسمان لا می کردم ، صبح گاو را می دوشیدم و ماست و پنیر را به یزد می بردم چندین سال پشت سر هم ، تابستان و زمستان من هفته ای  حداقل دو روز صبح با مینی بوس به یزد می رفتم و عصر با مینی بوس برمی گشتم یک مغازه بود که مشتری بودیم و همیشه ماست و پنیر من را بر می داشت یک روز هیجده کیلو پنیر برایش برده بودم برنداشت به جای دیگری بردم فروختم، از آن طرف هم چایی و سطل نبات می خریدم می آوردم به طلب کارهایم می دادم یک روز عصر که می خواستم به اشکذر بیایم و بار هم داشتم وقتی به گاراژ رسیدم یک مینی بوس در دهنه گاراژ ایستاده بود ، بارم را گذاشتم توی مینی بوس، راننده گفت ، من حکیم آباد نمی روم و آمد که بارم را از مینی بوس پایین بگذارد ، گفتم تو حق نداری این کار بکنی ، بین مان مشاجره شد ، یکی از مسافرها به طرفداری من درآمد ، به راننده گفتم ، کرایه بیشتر می خواهی بگو ، می دهم ولی باید من را به حکیم آباد ببری ، کوتاه آمد و بارم را برایم آورد

یک خاطره

یادم هست بچه که بودم مرحوم حاجی علی آسیابان در توده نانوایی می کرد نان های کُپُک خوشمزه ای می پخت ، پدر من گوشت و نخودی که می خواست آبگوشت بپزد را در یک دوره می ریخت به حاجی علی می داد ، حاجی علی هم می گذاشت کنار تنور نانوایی اش و تا نان می پخت ، این آبگوشت ما هم پخته شده بود و پدرم صنار ، ده شاهی به او می داد.

حالا ۹۳ سال دارم هنوز کار می کنم ، خورجین شیرازه می کنم ، انار دانه می کنم و بیکار نمی نشینم اگر بیکار بنشینم مریض می شوم ، نان بازاری نمی گیرم ، پایم به دکان نانوایی نمی رسد برای یک سالم گندم خوب پیدا می کنم می خرم ، آن را می شویم و به آسیاب می برم خرد می کنم البته این کارهایی که زحمت دارد بچه ها برایم انجام می دهند ، خدا خیرشان بدهد هر دو روز نیم کیلو آرد برای خودم خمیر می کنم و نان می پزم اول شب می خوابم و اذان صبح بیدار می شوم الحمد ل.. همه چیز به خوبی گذشته است هفت تا اولاد ، شش تا دختر و یک پسر دارم که همه شان ازدواج کرده اند و سر خانه و زندگی خودشان هستند که، ۳۶ نوه ، ۸۱ نتیحه و ۶ تا نبیره دارم سی سال است شوهرم فوت کرده است مرد خوب و متدینی بود حق و حقوق شرعی مالش را می داد ، کمی سواد داشت و قرآن هم می خواند ، چند بار وصیت نامه نوشت ، هر بار که بچه تازه متولد می شد دوباره وصیت نامه می نوشت در وصیت نامه اش برای من هم سهم یک دختر تعیین کرد عمرش بیشتر به دنیا نبود از قدیم گفته اند :” نفس شمرده اند و روزی هم کشیده اند ” در این سی سال که تنها بوده ام حدود پانزده سالش را یکی از زن های همسایه که دوست بودیم و کسی نداشت هر روز غروب پیش من می آمد و فردا صبحش به خانه می رفت بعد از فوت آن دوستم دیگر تنها هستم خدا را شکر محتاج کسی نیستم البته بچه ها سر می زنند ، احوالم می پرسند و اگر هم نتوانند بیایند تلفن می زنند و اگر کاری داشته باشم من هم برای آنها زنگ می زنم ، هر کار داشته باشم می آیند انجام می دهند ، دعا گویشان هستم

 

نشریه آوای اشکذر

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا