خبرآغاز جنگ…

عصر ۳۱ شهریور ماه بسیار خوشحال از اینکه آرزوی چندین سالهام داشت برآورده میشد چون از کودکی و نوجوانی هر سال در آخر ماه صفر که اتوبوسها برای بردن هیأت عزاداری به اشکذر میآمدند آرزو میکردم که ای کاش من هم یک روزی میتوانستم با اتوبوس به مشهد بروم، سوار اتوبوس مشهد شدیم. اتوبوس حرکت کرد تا هوا روشن بود از شیشه اتوبوس پیوسته به بیرون نگاه میکردم. هوا کم کم تاریک شد. کمی ترس و دلهره از تصادف داشتم آیه الکرسی خواندم راننده اتوبوس اخبار ساعت هشت شب را گرفت. گوینده رادیو اعلام کرد ساعت دو و پانزده دقیقه امروز هواپیماهای عراقی چندین فرودگاه و پادگان نظامی از جمله فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کردهاند و نیروهای زمینی ارتش عراق هم به شهرهای مرزی ایران حمله کردهاند و نیروهای مسلح ایران در حالت آماده باش کامل هستند و به زودی پاسخ دندان شکن به متجاوزین بعثی عراق خواهند داد.
همهمه و گفتگو بین مسافران اتوبوس شروع شد و من هم با خود گفتم ای کاش ما هم فردا به خدمت اعزام میشدیم و از طرفی هم اولین سفر زیارتی مشهد بود به هر حال عنان اختیار به دست سرنوشت بود و کاری از ما ساخته نبود وارد مشهد شدیم بعد از گرفتن منزل با عجله به حرم رفتیم به تازگی ساختمانهای نزدیک حرم را خراب کرده و در حال ساخت میدان بسیار بزرگی بودند که اطراف آن دیوار بلندی با آجر و کاشی محصور شده بود و حرم در وسط آن قرار داشت که بعد از چند سال باز جهت توسعه حرم این میدان تخریب گردید و صحنهای جدید از جمله صحن جامع رضوی ساختند در بازگشت از سفر مشهد مقدس از آن طرف برای اولین بار به تهران رفتیم. خلاصه با بازگشت از سفر با شنیدن اخبار جنگ برای اعزام به خدمت لحظه شماری میکردم. یک روز رادیو اعلام کرد ارتش، سربازان آموزش دیده منقضی سال ۵۶ را فرا خوانده و این افراد باید هر چه زودتر خود را به یگانهای مربوط معرفی نمایند. و از اعزام دیپلمههای ۵۹ چیزی نگفت و ما چارهای جز انتظار نداشتیم.
کتاب خاطرات اسارت”حاج حسن جعفری نسب”