می گویند که در قدیم رسم بر این بود که هر شغل و منصبی از پدر به پسر برسد ؛ و مردم هم طبیعتا” این قاعده را قبول کرده بودند . طبیبی بود که پسری خرفت ، تنبل ،درس نخوان و به اصطلاح کلٌا” نا اهل داشت که « دل به کار نمی داد » ؛ تا این که طبیب خواست به حج برود و قاعدتا” طی یک سال یا بیشتر که آن زمانها سفر حج طول می کشید مریضانش نزد طبیب رقیب می رفتند و وقتی از حج باز می گشت کار و کاسبیش کساد می شد . به ناچار به هر ترتیبی بود وظیفه فرزندی و نیز ضرورت آینده نگری و پیش گرفتن یک شغل را به فرزندش حالی کرد و گفت اوٌلین راهکار ما طبیب ها این است که وقتی وارد خانه مریض می شویم چشم می دوانیم و بو می کشیم ببینیم در آن خانه چه چیزی خورده شده است تا مثلا” اگر در آنجا پوست پرتقال دیدیم یا بویش را حس ٌ کردیم بگوییم که لابد مریضتان پرتقال خورده است که به این روز افتاده است و آنها هم به تشخیص ما ایمان بیاورند و آفرین بگویند و…
پس از چند روز از عزیمت طبیب به حج ، خانواده ای به دنبالش آمدند که بر سر پدرشان که از روز قبل به ناگهان دچار بیماری سختی شده بود حاضر شود ؛ که چون او نبود بنا به قرار قبلی پسرش به جای وی به عیادت رفت و همه فکرش این بود که حالا چگونه پوست میوه یا چیزی بیابد که …. که به محض ورود به خانه چشمش به پالان خری افتاد که گوشه حیاط خانه نهاده بودند . بی اندازه خوشحال شد . بر سر بالین مریض حاضر شد و پس از مقداری احوالپرسی و نبض گیری از وی دستی بر شکم مریض نهاد و گفت : شکٌی ندارم خرخورده ای که به این روز افتاده ای !