خوشبختی کجاست!؟

سؤال کلیدی اغلب ما این است: خوشبختی کجاست و خرسندی را چگونه میتوان بهدست آورد؟
نکته اینجاست که در ذهن بسیاری از ما، جواب رایج به این سؤال مهم که فلسفه زندگی آدمها را تعیین میکند با کلیدواژه پول شروع میشود و اینگونه ادامه پیدا میکند که «بعدش خودش درست میشود». تاکید میشود بعد از اینکه پول داشته باشی وخیالت که راحت شود، خلاق میشوی، تن به هر کاری هم نمیدهی و نهتنها به آرزوهایت میرسی بلکه آرزوهای دیگری هم میسازی.
نقد این است که این جوابها یک خطا در خود دارد؛ اینکه پولفقط نمادی از ثروت است و این ثروت واقعی است که میتواند آدم را خوشبخت و دلخوش کند.پول، تنها یکی از فاکتورهای این ثروت به شمار میآید؛ فاکتوری که اصرار بیش از حد به داشتن آن و اینکه همهچیز پس از پولدارشدن آغاز میشود، دردسر اصلی ما بهویژه در زندگی مدرن شهری است.
مولانا در فیهمافیه آورده است: «حق تعالی با بایزید گفت: یا بایزید چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم». این خواستن، دردسر اصلی ماست؛ خواستنی که الزاما به خواستنیشدن زندگی منجر نمیشود. اینجا در شهر، سخت است که نخواهی؛ حتی اگر به حکم عقل و منطق بدانی که نباید بخواهی. حراجهای بسیار، جاذبههای بیشمار و رقابتهای زیاد، ویژگیهای ما در سبک زندگی شهری است؛ همین هم میشود که سراغ داریم آدمهایی را که در شهر، درآمد میلیونی و هزینههایی در این سطح دارند اما نهتنها خوشحال نیستند بلکه دل از یارانه دولتی ۴۵هزار و ۵۰۰تومانی هم نمیکنند؛ چون بنا را بر این گذاشتهاند که ابتدا پول باید باشد تا دیگر چیزها را روی آن بنا بگذارند؛ یک پیشفرض ذهنی که بهسختی تغییر میکند.
سفر، یکی از ابزارهای مفید و کارآمد برای این تغییر است. آن هم سفر در خلأ، به جاهای دور و خلوت، نه به شهرکهای فانتزی توریستی که بیشتر از دیدنی، خریدنی و خرجکردنی دارند. کویر و مرز، پیشنهادهای سازندهای برای یافتن خوشبختی است؛ جایی که طبیعت، بر صنعت شهرنشینی ما غلبه دارد و انسان، فرصت پیدا میکند کمی با خودش خلوت کند. کمی مردمانی را ببینید که از شدت نداری، نان در سفره ندارند اما لبخند را همیشه دارند؛ کار و مال چندانی ندارند اما امید دارند؛ نه به بنده خدا، به خود خدا.
سفر به روستاهای دورافتاده زابل در حاشیه مرز افغانستان، یکی از بهترین پیشنهادها برای جستوجوی آسودگی، در اوج سختی است.