داستان مدرسه در اشکذر
مرحوم ملاعباس حیدری : «حدود سال ۱۳۱۰ شمسی در اشکذر مدرسه دایر شد. خانه ی اکبر مَمدی (محمدی) نام معلم ما محمد بود که از گردفرامرز می آمد و اشکذر خانه گرفته بود. بعد معلم دیگری به نام خوشنویس آمد...»
تا آنجا که به یاد می آورم حدود سال ۱۳۱۰ شمسی در اشکذر مدرسه دایر شد. خانه ی اکبر مَمدی (محمدی) نام معلم ما محمد بود که از گردفرامرز می آمد و اشکذر خانه گرفته بود. بعد معلم دیگری به نام خوشنویس آمد. ما در کلاس ۲۳ نفر بودیم که الان ۲۲ نفرشان از دنیا رفته اند و فقط من هستم. از همکلاسی هایی که یادم هست احمد آقا و آقا ابراهیم علوی ، عباس اکبر حاجی حسین، محمد حسین میرزا، حاجی ملا حسین، آقا رضا سید هاشم رنگ ریز، حاجی احمد محمد ابراهیم از مجومرد احمد آقا و حاجی آقا ابراهیم علوی، استاد حسین کامران و غلامحسین صالحی یادم هست. یک مغازه هم نزدیک مدرسه بود اسم صاحب مغازه ترشیشی بود ما کاغذ، دفتر و قلم را از او می خریدیم. قلم نیزه هم داشت. قلم نیزه سنار بود، یک ورقی ۳ شاهی بود، ۲ ورقی یک عباسی، شیشه ی مرکب ۵ شاهی (اندازه ی یک ورقی به اندازه ی کاغذهایی که امروز A3 می گویند و دو ورقی هم دو برابر آن بود. کاغذ ها زرد بود و خط کشی نداشت. حدود ساعت ۸ صبح میرفتیم، ظهر آزاد می شدیم و دوباره بعد از ظهر ساعت ۲ می رفتیم. توی کلاس تخته سیاه بود، معلم شلاق داشت و تنبیه می کرد مثل امروز کسی خوردنی به مدرسه نمی آورد. بعد مدرسه را به فیروز آباد بردند. من هم در مدرسه ی فیروزآباد ثبت نام کردم. به خاطر اینکه قرآن بلد بودم و در میان بچه ها سوادم بیشتر بود مبصر شدم. یک روز با یکی از بچه های مجومردی دعوا کردم دعوا هم از آنجا شروع شد که در باغچه ی مدرسه یک درخت گل رز بود آن بچه ی مجومردی یک گل از درخت چید و من که مبصر بودم به معلم گفتم و معلم او را تنبیه کرد و باعث شد که بعد از مدرسه با هم دعوا کنیم و من دیگر مدرسه نرفتم. از درس هایی که در مدرسه خواندیم یکی شعر ایرج میرزا بود :
داشت عباس قلی خان پسری پسر بی ادب بی هنری
اسم او بود علی مردان خان کلفت خانه ز دستش به امان
هر چه می گفت لله لج می کرد دهنش را به ادا کج می کرد
هر کجا لانه ی گنجشک بود بچه گنجشک درآوردی زود
ای پسر جان من این قصه بخوان تو مشو مثل علی مردان خان
و شعر دیگر ایرج میرزا :
پسر رو قدر مادر دان که دایم کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که خواهد تو را بیش از پدر بیچاره مادر
زجان محبوب تر دارش که دارد زجان محبوب تر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلتد شب از بیم خطر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز تو را چون جان به بر بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را بگیرد در نظر بیچاره مادر
بشوید کهنه و آراید او را چو کمتر کارگر بیچاره مادر
تموز و دی تو را ساعت به ساعت نماید خشک و تر بیچاره مادر
اگر یک عطسه آید از دماغت پرد هوشش زسر بیچاره مادر
اگر یک سرفه بی جا نمایی خورد خون جگر بیچاره مادر
برای این که شب راحت بخوابی نخوابد تا سحر بیچاره مادر
دو سال از گریه روز و شب تو نداند خواب و خور بیچاره مادر
چو دندان آوری رنجور گردی کشد رنج دگر بیچاره مادر
سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی خورد غم بیشتر بیچاره مادر
تو تا یک مختصر جانی بگیری کند جان مختصر بیچاره مادر
به مکتب چون روی تا باز گردی بود چشمش به در بیچاره مادر
وگر یک ربع ساعت دیر آیی شود از خود به در بیچاره مادر
نبیند هیچکس زحمت به دنیا زمادربیشتر بیچاره مادر
تمام حا صلش از زحمت این است که دارد یک پسر بیچاره مادر
شعر دیگری که در مدرسه می خواندیم:
ما که اطفال این دبستانیم همه از خاک ِ پاک ایرانیم
همه با هم برادر ِ وطنیم مهربان همچو جسم با جانیم
اشرف و اَنَجب ِ تمام ِ ملل یادگار ِ قدیم ِ دورانیم
وطن ِ ما به جای ِ مادر ِ ماست ما گروه ِ وطن پرستانیم
شُکر داریم کَز طفولیت درس ِ حُب الوطن همی خوانیم
چون که حُب وطن ، زِ ایمانست ما یقینا ز اهل ِ ایمانیم
گر رسد دشمنی برای وطن جان و دل رایگان بیفشانیم
منبع: پاکنه (خاطرات مرحوم ملاعباس حیدری)