درس روزگار / با خاطرات بمانعلی دهقانی اشکذری(داداشی)
من حدود ۹۵ سال دارم، ما در اشکذر به داداشی معروف هستیم، به خاطر اینکه بزرگترهای ما، چهار تا برادر بودند که خیلی با هم صمیمی و مهربان بودند و همدیگر را داداش و داداشی صدا می کردند. کم کم به داداشی معروف شدیم.
مادر من ۱۲ تا بچه به دنیا آورده بود و پنج تایشان در نوزادی و بچگی از دنیا رفتند، ما پنج تا برادر و دو خواهر بودیم. من در ۱۷ سالگی ازدواج کردم، برای عقد من ۷، ۸ – ۱۰ نفر بودند. فرش نبود ، روی زمین و خاک نشسته بودند. برای کسانی که آمده بودند، طبق رسمی که بود یک قند به در خانه یشان بردم، زنم خیلی خوب بود، نجیب، با حیا و با خدا، خدا رحمتش کند.
حمام گردانی
نزدیک به ۶۰ سال پیش، ۵ نفر بودیم که حمام محله را اجاره کرده بودیم. من ، محمد علی دهقان معروف به پینه دوز، رسول مقنی، سیدابوالقاسم میرایبر (آبیار) و میرزامحمد خاله بابایی. مزدی که مردم به حمامی می دادند سالیانه بود و هر خانواده ۷ نفره، ۷ من (۶ کیلو) جو، خانواده ۵ نفره تا ۳ نفره ۵ من جو، آدم ازدواج کرده که به خانه نرفته سالی ۱ من جو مزد حمامی می دادند.
حمام که ۵ نفری می گرداندیم، هفته ای بود، هر هفته دست یک نفرمان بود که در این مدت شب ها را بایستی آتش حمام می سوزاندیم و روزها به مردم خدمت می کردیم و هر چه می خواستند به آن ها می دادیم.
میرزا محمد خاله بابایی همراه پسرش بخش علی
می رفتند بیابان های طرف خضرآباد، حدود کذاب، زربند و آنجاها ؛ هیزم می کندند. ۴۰ روز در بیابان می ماندند، توی بوکن زندگی می کردند. خورد و خوراکشان اشکنه، قلی آرد، شیرشو و کشک و این ها بود. برای نان پختن، اجاق سنگی بسته بودند و یک تابه کوچک روی آن می گذاشتند، در یک پارچه ای که به آن سفره کاری می گفتند، خمیر می کردند در خمیرکردن آب را روی دستشان می ریختند که ذره ای از آن روی زمین نریزد و نان می پختند. یک کماچدان کوچک هم داشتند که در آن غذا می پختند و چایی هم درست می کردند و تا ۴۰ روز هم شسته نمی شد.
بخش علی دو تا مشک آب داشت که بایستی برود یک فرسنگی از آب انبار صحرایی که با آب سیل پر می شد، آب بیاورد. آب خیلی ارزش داشت، مواظب بودند یک قطره آن هم به زمین نریزد.
ما که می رفتیم هیزم بیاوریم، نان یا هر چیز دیگری برایشان می بردیم. ما می رفتیم از بیابانی که هیزم کنده بودند، هیزم ها را .. با حیوان می آوردیم. هیزمی که می آوردیم برای سه جا بود، حمام توده، حمام باغستان و کوره حسین کوره پز. تا زمانی که نفت کوره پیدا شد. ما ۵ نفر بودیم که بیابان می رفتیم هیزم می آوردیم. من، میرزا دهدوار، میرزاحسین دهقانی معروف به علی خجّه، میرزاحسین کریم و محمد علی دهقان معروف به پینه دوز. ۵ نفری هفت حیوان (الاغ) می بردیم.
اگر حیوان مال خودمان بود، یک مَن جو مزد می دادند و اگر علاوه بر حیوان خودمان، یک حیوان دیگر هم داشتیم، نیم من جو می دادند که یک و نیم کیلوبرای کسی که حیوان آورده بود می دادند و یک و نیم کیلو برای صاحب حیوان بود.
صبح زود بعد از نماز صبح حرکت می کردیم. حدود ۷ یا ۸ فرسخ یا بیشتر و کمتر می رفتیم. معمولاً ظهر به بیابان می رسیدیم که هیزم کن ها بودند، ۴ ساعت طول می کشید که هیزم ها را با طناب ببندیم. اگر هوا طوفانی می شد، دیگر نمی توانستیم بار هیزم ببندیم. مجبور بودیم صبر کنیم، تا صبح همانجا می ماندیم اما اگر هوا خوب بود همان وقت حرکت می کردیم، بعد از چند ساعت می رسیدیم به آب انبار نو، شب شده بود، بارانداز می کردیم ، کنار آب انبار خانه ای بود برای زنی به نام زینب، معروف به زن علی چرخابی، شب در نزدیکی این خانه در بوکن می خوابیدیم، حیوان ها را می بردیم ته بوکن، توبره آن ها را می بستیم، خودمان هم دم بوکن می خوابیدیم. صبح بلند می شدیم و راه می افتادیم.
هروقت به اشکذر می رسیدیم هیزم را پشت بام حمام می بردیم از جایی که ما هیزم ها را از پشت حیوان ها به به پشت بام حمام می بردیم خرده ریزه هایی از هیزم ها می ریخت چند نفر می آمدند که این خرده شاخه های هیزم که چند تا مشت می شد جمع می کرند و گاهی سر همین خرده ریزه ها دعوا و مشاجره راه می افتاد هیزم اینقدر ارزش داشت.
هیزم کن ها که به بیابان می رفتند، ۴۰ روز یکبار می آمدند. وقتی می آمدند سر و وضعشان دیدنی شده بود. ۴۰ روز در بیابانی که آب به اندازه ای که بتوانند سر وصورتشان را بشویند، نداشتند. نمازشان را با تیمم می خواندند. سر و صورتشان با ریش و موهای ژولیده و آب ندیده و لباس های کهنه و وصله دار و سوراخ؛ پر از خاک و خول. هر ۴۰ روز یکبار که می آمدند، شبش می آمدند خانه یکی از ما ۵ نفر که شریک بودیم. می نشستیم حساب می کردیم؛ حساب دقیق، اگر مثلا یک کلّه قند اضافه آمده بود، تکه می کردیم و بین خودمان تقسیم می کردیم. روزگار سختی بود و من مدت ۴ سال هم اوجار (آبیار) اشکذر بودم.
معیشت سخت
در قدیم زندگی خیلی سخت بود، چیزی نبود که مردم بخورند و سیر شوند. از برنج و این ها اصلا خبری نبود، لپو و شولی می خوردند. نان را با سنجد می خوردند یا مرزنگوش یا نان و پیاز. کسی که باغ داشت، مشتی بود. از حدود ۴۰ روز بعد از نوروز که دیگر توت و آلوچه دست می آمد، یک چیزی در باغ پیدا می شد.
باغ های اشکذر هم که انار و انگورش خیلی خوب بود. انگورهای عسکری، شاونی، خلیلی، تیرماهی، رازقی، سمرقندی، کماری، مَرَ و چند رقم انار. ما باغ بزرگی داشتیم، همه رقم انار و انگوری داشتیم. خیلی خوب خدمت باغ می کردیم. همین انار خیلی خوب داداشی، مردم از باغ ما به باغ هایشان بردند و به اسم داداشی معروف شد. انار بزرگ با دانه های درشت و آبدار و خیلی خوشمزه.
از چرخ و موتور و ماشین هم خبری نبود. همه جا را پیاده می رفتیم، هر کس وضعش خوب بود ، یک الاغ داشت، ما ۴ ساعت پیاده می رفتیم یزد و ۴ ساعت هم طول می کشید که بر می گشتیم. در یزد دیزی می گرفتیم ۳ عباسی . یک ذره آب و نخود که چربی کمی داشت. یادم هست جعبه انار و انگور پشت می کردم پیاده به یزد می بردم. بایستی جعبه انار یا انگور برای ارباب ها به یزد می بردیم در خانه شان تحویل می دادیم. پول صنّاری، یک شاهی، پنج شاهی، پنج پنه باد، یک ریال و دو ریال بود. پولی در کار نبود، می رفتیم کارگری باغ کنی که می گفتند شاگردی. ۴ ساعت کار می کردیم، مزدمان ۵/۱کیلو جو بود.
اشکذر کشاورزی اش خوب بود، باغ و صحراهای خوبی داشت. صحرای پایین، لرد بالا، جوبَر، صحرا فیروزآباد، صحرا دیلُم، کرخانه، صحرا دهشخی، کوچه کلاه فرنگی، کوچه میرجمال و جاهای دیگری هم بود.
کمبود گوشت و نان
روزگار زحمت کشی بود. زحمت می کشیدیم نان خالی هم نبود بخوریم. محصولی عمل نمی آمد، آفت می زد، گندم که آفتاب نمی خورد، آفتی پیدا می کرد که به آن «زنگال» می گفتند که گندم را از بین می برد.
گوشت و نان به فراوانی امروز نبود، قصاب یک بز می کشت و برای یک هفته مردم بس بود. مردم چوب خط داشتند گوشت نسیه می کردند و قصاب روی این چوب خط که یک تکه چوب باریک بود، با کارد قصّابی در هر نوبت که گوشت می گرفتند، یک علامت می زد. به شکل دندانه دندانه در می آمد. وقتی چوب خط پر می شد، با قصّاب حساب می کردند. چوب خط ها سه درم (۱۰ مثقال)، شش درم (۲۰ مثقال)، ۹ درم (۳۰ مثقال)، ۱۲ درم (۴۰ مثقال)، ۲۵ درم و پنجاه درم که ۷۵ گرم بود. و ۱۰۰ درم که یک و نیم کیلو می شد. ولی اندازه چوب خط های مردم، همان ۶ درم و ۹ درم و ۱۲ درم بود. مثلا ۶ درم گوشت می گرفتند آبگوشت بار می گذاشتند، غذای پنج شش نفر که یک خانواده بودند می شد. کشک می خوردند. در روشنی مهتاب کشک می مالیدند، چند لقمه می خوردند و در حالی که هنوز هیچ کس سیر نشده بود، می رفتند می خوابیدند.
گاهی نا امنی هایی هم پیدا می شد. دزدها می آمدند غارت می کردند. یک بار دزد ها آمدند گوسفند دزدیده بودند. چرخ و چا شکسته بودند، گوسفند را کباب کرده بودند. کسی حریفشان نشده بود.
وضع کفش و لباس مردم خیلی بد بود . کفش که همه نداشتند، کسانی هم که داشند گیوه بود. وقتی گیوه به پا می کردند و راه می رفتند، خیلی وقت ها گیوه شان را بیرون می آوردند، می زدند زیر بغل و پابرهنه می رفتند که گیوه کهنه نشود . بعضی ها زیر کف گیوه نعل می زدند که دیرتر کهنه بشود. می گفتند گیوه ام نعل کرده ام.
از برق و چراغ های امروزی خبری نبود، روغن چراغ بود، چراغ های روغن چراغ که یک ذره نور داشت و همیشه دود می کرد، صبح که می شد دماغ هایمان پر از دوده شده بود. بعد که نفت آمد، چراغ موشی پیدا شد . از توی یک ظرف کوچکی مثل یک شیشه کوچک یک نخ بالا می آوردند که فتیله اش بود و سر آن شعله چراغ بود.بعد لمپا و گرد سوز پیدا شد که پایه داشت، گردسوز هم برای روشنایی بود و هم روی آن که پایه برایش می گذاشتند، آب داغ می کردند یا دیک آب گوشت می گذاشتند. بعد چراغ دستی هم پیدا شد که برای صحرا و آب بردن خیلی خوب بود. چراغ دستی می بردیم صحرا توی گمبه ، فتیله اش پایین می کشیدیم که نفت کمتر بسوزد، گنبه صحرا برای زمستان خیلی خوب بود. آتش روشن می کردند، یک چادر شب هم جلوی در گنبه بند می کردیم که سرما نیاید. آب انبار های دستی بود که از آن آب می خوردیم یا دست و صورت می شستیم. آبش خیلی کثیف بود، به قدری که اصلا گفتنی نیست.
خشت مالی
یک اتاق ساختن خون جگری بود. بایستی خشت بمالند، خشت هزارتایی دو ریال . هزار تا خشت که می مالیدند، دو ریال مزد می گرفتند. شش هفت ساعت طول می کشید تا هزارتا خشت مالیده شود. کار سختی بود. بایستی آب با دله از سر جوی بیاورند. دو تا دلّه را با ریسمان به دو سر چوب می بستند. چوب را روی شانه می گذاشتند و آب می آوردند. خشت که هنوز نم بود بر می چیدند، از روی زمین حالت ایستاده می دادند و گل های اضافی دور آن را می گرفتند که می گفتند «ناخنش را بگیر» هر صدتایی که بر می چیدند، یک خشت بالا می گذاشتند و صدتا صدتا می شد که برای شمردن راحت بود.
مسافرت رفتن
اشکذر کلا ۵-۶ تا حاجی داشت. کربلا هم خیلی کم می رفتند، نمی توانستند بروند. خرجی نداشتند، مشهد هم همه نمی توانستند بروند. پیاده می رفتند. حدود ۲۰ روز طول می کشید. با حیوان هم می رفتند، روی حیوان کجاوه می گذاشتند، روی کجاوه می نشستند. خیلی زحمت کشیدیم، دیگر هم نمی خواهم برگردم. برگردم چه کنم؟ از کسی هیچ ترسی نداشتم. به کسی هم کاری نداشتم. کسی هم با من کاری نداشت، خدا را شکر به جایی هم نرسیدیم، الحمدلله کسی هم نشدم ، نه پریدم نه گزیدم. از خدا می خواهم افتاده و زمین گیر نشوم که محتاج دیگران باشم. غذای خوب به قول خودمان چیزیِ خَش، خَشُمه ! تا گرسنه نشوم غذا نمی خورم. هنوز چند لقمه مانده سیر شوم که دیگر نمی خورم . الهی همه جوان ها خوشبخت شوند، از خدا عاقبت به خیری می خواهم.
نشریه آوای اشکذر