تاریخ شفاهی اشکذرصفحه اصلیمصاحبه ها

روایتی از خداشناسی و رضا در زندگی یک فروشنده دوره‌گرد مجومردی

محمد حسین حاتمی مجومردی، مردی هفتادساله با بیش از چهل سال دست‌فروشی در کوچه‌پس‌کوچه‌های مجومرد، فیروزآباد،اشکذر و زارچ، همواره به رضای خدا و صبر در برابر سختی‌های زندگی اعتقاد داشته است. او با پُشته‌ای از کالا و امید، نان زن و بچه‌اش را از طریق دست‌فروشی به دست می‌آورد.

مدت‌ها بود در جست‌وجوی سوژه‌ای برای روز کارگر، کوچه‌به‌کوچه ذهنم را زیر و رو می‌کردم. تا اینکه خودش در زد، البته در خانه همسایه را! آن دولتی که می‌طلبیدم سال‌ها ،پرسید راه خانه و از در آمده! نه دعوتی در کار بود، نه هماهنگی‌ای.

خودم را مختصر معرفی کردم و گفتم: «یک پشت ناخن» خبرنگار هم هستم. خواستم گفت‌وگویی با او داشته باشم. او با روی باز قبول کرد. آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفت‌وگوی من با محمد حسین حاتمی مجومردی، معروف به محمد حاتمی است؛ مردی هفتادساله با بیش از چهل سال دست‌فروشی در کوچه‌پس‌کوچه‌های مجومرد، اشکذر، زارچ و فیروزآباد.

گفتم: «پُشته‌ای به آن سنگینی را با یک دست بلند می‌کنی و بر شانه می‌گذاری، در گرمای تابستان و سرمای زمستان، در کوچه‌ها می‌چرخی. اذیت نمی‌شوی؟»

نگاهی به آسمان انداخت، انگار داشت با خدا حرف می‌زد، گفت: «اذیت که می‌شوم، اما چاره‌ای نیست. کارم سخت است ولی راضیم. خدا به بنده‌اش می‌گوید: شکمت را سیر کردم، چرا از من راضی نیستی؟ پس من هم راضیم به رضای او..»

بعد مکثی کرد و ادامه داد: «اگر گله گوسفند داشتی و یکی از گوسفندان مُرد باز هم بگو الحمدلله. نگو چرا گوسفندم مرد شاید روزی سگ و جانوری بود زوزه‌اش را خدا شنیده…»

قصه‌اش از قنات شروع شده بود. گفت که مقنی بود. سال ۱۳۶۳ در دل تاریکی زمین، دستی را جا گذاشت و با یک دست برگشت بالا. آن روزها، ۱۵۰ هزار تومان پول داشت، ۱۲۰ هزار تومانش را از کسی قرض گرفته بود.

داستان جوانمردی یک مجومردی  برایم تعریف کرد،حاتمی گفت وقتی دستم قطع شده بود بسیاری برای عیادت به خانه ما می‌آمدند آن مرد طلبکار هم آمده بود او خواست خانه مان را ترک کند به او گفتم یک لحظه صبر کن با تو کاری دارم  فهمید می‌خواهم طلبش را بدهم  گفت نمی‌خواهد الان با من کاری داشته باشی هرچی اصرار کردم آن طلب را قبول نکرد به زور ۱۲۰ هزار تومان بدهی ام داخل جیبش گذاشتم با دلخوری پول‌هایم را پرت کرد گوشه اتاق و گفت: «حالا وقت این حرف‌ها نیست.» تا مدت‌ها هرجا می‌دیدمش او خود را از من پنهان می‌کرد.

اما حاتمی نایستاد. یک پیمانکار شرکت برق از او خواست کار سرپرستی کارگران را بر عهده بگیرد. مدتی گذشت تا پروژه در یزد به پایان رسید. بعد در مجومرد دکان خواربار کوچکی زد. چرخ دکان خوب نچرخید، ناامید نشد. پشته‌ای برداشت، آن را پر از ماکارونی، نخود، ماش و خرت‌وپرت کرد. و بطرف اشکذر روانه شد، ابتدا خجالت می‌کشید. در سایه درختی در محله توده اشکذر نشست و بساطش را پهن کرد. چند زن از او خریدند، بعدتر شناختندش و کارش رونق گرفت.

اکنون، بیش از چهل سال است که این پُشته را بر دوش می‌گذارد و از این کوچه به آن کوچه، از این محله به آن محله، از مجومرد تا فیروزآباد، از اشکذرتا زارچ، نان زن و بچه‌اش را با عزت درمی‌آورد. باز هم می‌گوید: «راضیم به رضای خدا.»

در پایان این گفت‌وگوی صمیمانه، قندانی قند به مبلغ ۶۰هزار تومان از او خریدم و با خود به خانه بردم؛ تا هر بار که دانه‌ای قند از آن قندان در استکان چای می‌نهم، به یاد آورم که در پسِ شیرینی این قندها، چه تلخیِ رنج‌ها و شکوهِ استقامتِ مردی نهفته است که با یک دست، پُشته‌ای از زندگی را به دوش می‌کشد.

این متن در سایت اشکذرخبر هم منتشر کردم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا