عمومی

داستان تیتر “شاه رفت”

 

شاه که از پله‌های هواپیما بالا رفت، خودم را با عجله رساندم. با یک دستم به نرده‌های پله‌های هواپیما آویزان شدم و با دست دیگرم آخرین عکس شاه را در ایران از او گرفتم. پاهایش توان کشیدنش را نداشتند و به زور از پله‌ها بالا می‌رفت. دستش را به لبهٔ نرده‌های پله‌ها گرفته بود. عکس را که چاپ کردم، پشت آن نوشتم: «آخرین عکس انقراض سلطنت در ایران.»

شاه در تمام مدتی که منتظر آمدن بختیار بود، به‌ شدت نگران بود و با نگاهی پر از اندوه، تک‌تک آدم‌ها را با دقت نگاه می‌کرد. فرح انگار عجله داشت هرچه زودتر برود و از مخمصه‌ای که در آن گرفتار آمده بودند خلاص شود، اما معلوم بود شاه دلش نمی‌خواست برود. شاید می‌دانست این بار دیگر نمی‌تواند برگردد.

لحظه‌ای که عکس گریه کردن شاه در لحظات آخر را گرفتم یکی از فرماندهان ارتش خودش را روی پای او انداخت و گفت: «اگر شما بروید تکلیف ما چه می‌شود؟» شاه بلندش کرد و گریه‌اش گرفت. بعد هم کسی اسپند دود کرد و در این لحظه، فیلم دوربینم تمام شد! تا آمدم فیلم را عوض کنم، بقیهٔ صحنه‌ها را از دست دادم، ولی در لحظهٔ آخر توانستم خودم را به پله‌های هواپیما برسانم و در حالت معلق آخرین عکس تکی را از او بگیرم. خیلی مریض‌احوال بود و کاملاً معلوم بود پایش ناراحت است.

خبر رفتن شاه از ایران را هم من به روزنامهٔ اطلاعات دادم موقعی که از نردهٔ‌ پله‌های هواپیما پایین آمدم، خبرنگار اطلاعات -که قصد داشت با بختیار مصاحبه کند- به من گفت: «جعفر زود برو و خبر بده که شاه رفت!» من سریع خودم را به پاویون فرودگاه رساندم و از مسئول آنجا خواستم اجازه بدهد به روزنامه تلفن بزنم. سردبیر نبود و معاونش گوشی را برداشت و گفت: «جعفر! چه خبر؟» گفتم: ‌«شاه رفت!» باورش نشد. دوباره تکرار کردم: «شاه رفت! تازه گریه هم کرد.» حیرتش چند برابر شد. گفتم: «زود گوشی را به آقای صالحیار بده!» او گوشی را گرفت و با تردید پرسید: «جعفر! خودت با چشم‌های خودت دیدی؟» جواب دادم: «همین الان هواپیمایش از روی باند بلند شد، شاه رفت!» همین جمله هم تیتر درشت صفحه اول اطلاعات شد: «شاه رفت!» بعد به سرعت به روزنامه برگشتم و عکس‌ها را دادم که چاپ کنند.

جعفر دانیالی،
تاریخ ایرانی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا