شهید معظم ابوالفضل فقیهی فرد فرمانده گردان روح الله لشگر۵نصر
در سی ام آبان ماه سال ۱۳۳۸ دراشکذر یزد متولد شد. پس از ۳ سال به اتفاق خانواده به مشهد آمد . از ۶ سالگی نمار خواندن را شروع کرد و در کودکی به نقاشی می پرداخت و همچنین قرآن را یاد می گرفت. برادرش می گوید: ابوالفضل برای یاد گرفتن قرآن در کودکی تلاش بسیاری می کرد.
ابوالفضل در سال ۱۳۴۴ وارد دبستان کاظمیه مشهد شد و در سال ۱۳۴۹ دبستان را به پایان برد. از سال ۱۳۵۰ دوره راهنمایی را در مدرسه ۱۵ بهمن آغاز کرد. دوران دبیرستان را نیز از سال ۱۳۵۴ در هنرستان صنعتی در رشته اتومکانیک آغاز کرد و در سال ۱۳۵۷ به پایان رساند. همزمان با شروع نهضت اسلامی، او در تمام راهپیماییها حضور مستمر داشت و دیگران را نیز برای شرکت در راهپیماییها دعوت می کرد.پس از اخذ دیپلم برای خدمت سربازی خود را معرفی کرد، اما چون امام دستور داده بودند که سربازها از سربازخانه ها فرار کنند، از رفتن به خدمت امتناع کرد. پس از آن با یکی از دوستانش به کار برق کشی پرداخت. بعد از انقلاب به سربازی رفت و خدمت خود را در کردستان گذراند. بعد از بازگشت، سرپرستی بسیج محله را به عهده گرفت و بچه های محل را آموزش می داد و پس از آن عضو نیمه فعال سپاه شد و در پادگان بسیج مسئول آموزش اسلحه های سنگین و سبک بود. در سال ۱۳۵۹ به سپاه پیوست.
در سال ۱۳۶۰ و در ۲۲ سالگی ازدواج کرد که حاصل این زندگی مشترک دو فرزند بود به نام های علی و عباس.ابوالفضل هم در جبهه و هم در پشت جبهه فعالیت می کرد. در پشت جبهه به مردم آموزش نظامی می داد و در مواقع حساس هم در جبهه مشغول جنگیدن بود. او اوقات فراقت خود را در دوره های قرآن و دعای توسل می گذراند.
ابوالفضل در ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در جزیره مجنون به شهادت رسید و در ۸ فروردین ۱۳۶۴ در مشهد تشییع و در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد.
وصیتنامه:
…عزیزان من، به خدا سعادت ما در این است که هر کاری را که انجام می دهیم و صحبتی را که می کنیم و راهی را که می پیماییم، رضایت خدا در آن باشد و در غیر این صورت پرهیز از آن لازم است. چنانچه پیکر آغشته به خون فرزندتان را مشاهده کردی، به خود ناراحتی راه ندهید و شکرگزار خدا باشید که حاصل عمرتان مورد قبول او واقع شده است.
خاطرات:
خاطره اول
ابولفضل و همسر و فرزند دو ساله اش یک روز به خانه ما آمدند . پس از چند لحظه ای که نشسته بودند من رفتم که برای فرزندشان شکلات بیاورم که مرا صدا زدند و گفتند : مادر بیایید نگاه کنید دخترم می خواهد نماز بخواند وقتی من آمدم دیدم این دختر دو ساله چادر سرش کرده و یک مهر کوچولو هم جلویش گذاشته و دارد نماز می خواند.
راوی: سکینه میردهقان
خاطره دوم
یکسری برادرم جهت دیدن مادربزرگم به شهر یزد رفته بود. یک روز در خانه مادربزرگم بودند تلویزیون در حال پخش مراسم تشییع جنازه بوده و یک مادری که خودش جنازه پسرش را در حال گذاشتن در داخل قبر بوده نشان داده، در این هنگام برادرم رو به مادرم می کند و می گوید: مادر بزرگ ، شما هم دعا کنید که من روزی به شهادت برسم و برای شما باعث افتخار شوم.
راوی: عصمت فقیهی فرد
خاطره سوم
آخرین مرتبه ای که برادرم از جبهه آمده بود و قبل از اینکه به جبهه برود پسر دائی ام به شهادت رسید و ما خیلی گریه و بی تابی می کردیم و می گفتیم: که این بچه حیف شد که رفت اگر می بود به اسلام خدمت می کرد.برادرم ابوالفضل با خوشحالی گفت: چرا شما بی تابی می کنید. آخر چرا ناراحت هستید، خوشا به سعادت پسر دائی ام.دعا کنید در این راه بروم.
راوی: عصمت فقیهی فرد