صفحه اصلی
عـلی یک دینار وامی را که گرفته بود،انفاق کرد
روزی عـلی به فـاطمه گفت: خوردنی چیزی در خانه هست؟
فـاطمه گفت: نه، به خدا سوگند دو روز است که خود و فرزندانم گرسنهایم.
عـلی گفت: چرا به من نگفتی؟
فـاطمه گفت: از خدا شرم کردم چیزی از تو بخواهم که نتوانی آن را فراهم کنی.
عـلی از خانه بیرون آمد و از کسی یک دینار وام گرفت تا برای همسر و فرزندانش غذا تهیه کند.
در راه دوستش مقدادبناسود را دید که با آشفتگی در زیر آفتاب سوزان در کوچه می گردید.
از او پرسید: چه شده؟ چرا در این هوای گرم از خانه بیرون آمده ای؟
مقداد اکراه داشت که پاسخ بدهد و عـلی اصرار داشت که پاسخ بشنود.
سرانجام مقداد گفت: نتوانستم صدای گریه کودکان گرسنهام را تحمل کنم.
عـلی یک دینار وامی را که گرفته بود، به مقداد داد و…
شهر گمشده : ص۴۵۰