باز محرم و عاشورا رسید و دلهای عاشق و جانهای تشنه معنویت را روحی تازه بخشید. یکی از آثار هنری که به زیباترین وجه ممکن و در معنای حقیقی جمال، توانسته حماسه حسینی را به تصویر بکشد، فیلم فاخر “روز واقعه” اثر جاودان و میراث مانای شهرام اسدی است که نویسندگی فوقالعاده آن توسط استاد بهرام بیضایی، انجام شده است.
تصویرهای نقاشیگونه، موسیقی اعجابانگیز و ادبیاتی محتشم، صحنههای تاثیرگذار روز عاشورا را در فیلم روز واقعه به اکمال مجسم رسانده است. کسانی که بارها و حتی بیش از صدبار این فیلم را دیدهاند، معترفاند آنچه از کودکی، در ذهنشان از حادثه کربلا وجود داشته؛ دقیقا در این فیلم به تصویر کشیده شده و نزدیکترین صورت به تخیل است.
در سال۱۳۷۴ که همزمان با اولین روزهای انتشار روزنامه همشهری با تدبیر جناب آقای کرباسچی، شهردار محترم تهران بود، تبلیغ فیلم سینمایی روز واقعه چاپ میشد و ما که دسترسی به سینما نداشتیم، در حسرت دیدن آن بودیم. حالا هربار دیدن آن، حظی وافر در ما ایجاد میکند. گویی اولین بار است که میبینیم و با صحنهای تازه روبهرو خواهیم شد و هربار زیبایی تمامنشدنی از صحنههای دلانگیز از حماسه و عرفان را به تماشا مینشینیم.
موسیقی بجا و نهفته در دل فیلم، خود شاهکاری سترگ از نقل معانی عاشوراست که توسط استاد مجید انتظامی خلق شده است. حزن و حماسه، در جای جای فیلم، روایت دلداگی به آلالله را به زبان موسیقی بیان میکند. آنگونه که گویی نوحهای جانگداز در سراسر فیلم، شنیده میشود حتی در صحنههای رقص و پایکوبی عرب در مراسم عقد.
عبدالله نصرانی، مردی در سیمای مسیح، ۳۷بار به خواستگاری راحله از طائفه بزرگ عرب میرود و هر بار جواب نه از پدر راحله میشنود تا اینکه پدر، اشک حسرت را بر گوشه چشم دختر میبیند و درمییابد که کار دیری است که از دست شده است. باوجود مخالفت برادران دختر، پدر اما میپذیرد و عبدالله نیز به اسلام میگرود.
پدر در مقابل نهی برادران راحله از دادن دختر به نصرانی مسلک، غرور جاهلی آنان به دینشان را سرزنش میکند و تذکر میدهد که از مسلمانی عبدالله بوی تازگی میشنود و از مسلمانی آنان، بوی تعصب و جهل. چراکه اگر ایشان، مسلمانی از پدر دارند، عبدالله این گنج را به رنج یافته است.
در روز عقد، عبدالله، ندایی به گوش جان میشنود که یاری میطلبد. “کیست که مرا یاری کند؟” او میشنود که “فردا در وادی وحشت، مسیح را در نینوا به صلیب میکشند”. در مجلس اما، خبر حرکت حسینبنعلی به سمت کوفه، بهصورتی مبهم و طعنآلود، دهن به دهن میچرخد. عبدالله که نام حسین را از زبان نوعروسش، به نیکی شنیده، در شگفت از حرف حضار سخنچین است. سرگشته و حیران در پاسخ به ندای درونیاش، مجلس عقد را رها میکند و برای یافتن مقصود، عازم کوفه میشود. چراکه در مجلس، همه از درک مقصود عاجزند.
در کوفه اما مرگ، ارزان میفروشند. عبدالله برای کار بزرگی به سمت کوفه شتاب میکند چنان کار بزرگی که حتی راحله هم از علت شتاب دامادش، درمیماند و سرافکندگی، نصیب او و طائفهاش میشود و طعن عرب که چه عیبی در راحله بود که عبدالله، از عقد با او منصرف شد. نصرانی، راه کوفه را میگیرد و میرود. حال آنکه راه کوفه از بیراهه میگذرد.
شنربانان بیابان هم از علت شتاب او و ترک مجلسش میپرسند. عبدالله از نجابت و زیبایی راحله میگوید که چون در وادی بگذرد، عطر گلهای ایران میپراکند و اگر ترک گفته نه اینکه در راحله عیبی باشد که او در پی حسینبنعلی است. شتربان میماند که عبدالله در تاریکی، دنبال حقیقت رفته است. چه میداند آنکه اشتر میچراند.
راحله، به همراه برادرانش در پی عبدالله میروند. برادران، برای کشتن عبدالله و رهایی از سرافکندگی و راحله برای یافتن عبدالله و علت ترک نوعروس. در راه مییابندش. راحله میپرسد. عبدالله پاسخ میدهد که او فراخوانده شده و باید برود. راحله میپذیرد و از او میخواهد برود و حقیقت را بداند. با یقین برگردد و یا با انکار. حالا راحله و برادران با سربلندی به میان قبیله برمیگردند.
عبدالله تازه مسلمان، در راه کوفه، به دو قبیله بنیخائف و بنیجبیره میرسد که برای جنگ با حسینبنعلی رهسپارند. عبدالله با کنایهای بنیخائف را از خواب غفلت بیدار میکند که “مسیح را مسیحیان نکشتند، چگونه است مسلمانان، امام خود را میکشند؟” بنیخائف از سخن تیزتر از تیغ تازه مسلمان، به خود میآیند و میفهمند که به جنگ پسر پیامبر میرفتهاند و برمیگردند.
در بیابان، عبدالله از حرکت میماند. گرما و بیمرکبی که حتی اسب هم یارای رفتن ندارد. غیر از عبدالله هستند کسانی دیگر همانند اسود آهنگر که توسط امام، به یاری فراخوانده شدهاند. آهنگر، شمشیری سوزان و سرخ که از کوره داغ برون آورده را نشان میدهد که “عشق، یعنی این. یعنی گداختن. عشق، مرکب حرکت است، نه مقصد حرکت. تا این عشق با تو چه کند؟” حرفهای اسود، در ذهن عبدالله، او را بحرکت وا میدارد.
در نزدیکی کربلا، عبدالله، برگشتگان از کاروان امام را میبیند که پشیمان، عازم یار و دیار خود هستند. یکی ضجه میزند که “مادرم به عزایم بنشیند، شرم میکشدم که از نیمه.راه برگشتم” دلبستگان به زن و فرزند و پدر و مادر که بدهی نپرداخته داشته و خانههای خود نساخته بودند.
عبدالله، به صحرانشینان، میرسد که سوگوارند و زبان گرفتهاند که اگر بلائی هست، بگذرد. شیخ صحرانشینان، روایت پیشگویان بدوی را میگوید که گفتهاند در روز دهم، دو آفتاب بر آسمان دیده میشود. عبدالله، اسبی و شمشیری از شیخ میخواهد. بهای اسب را قبلا امام پرداخته؛ اما شمشیری نمیدهند که اگر لازم بود، امام به آنان میگفت. عبدالله با اسب به سمت حادثه میرود. صحرای کربلا. دیر میرسد عصر عاشوراست.
حیران از صحنههای قتل و غارت دودمان اهلبیت و مقتدایش. نظارهگر سرهای بر نیزه و چادرهای سوخته و دستهای بریده. اگر نباید به وقت میرسید، پس مراد از خواندنش چه بود؟ میافتد و از هوش میرود. چشم باز کرده و جوشش خون از زیر سنگ را میبیند. سایه بانوی بزرگواری بر سرش او را به خود میآورد: “برگرد ای جوانمرد! و خبر ما را ببر”.
دلیل خواندنش این بود. باید میدید و میگفت. او با بیرق حسین به شهر و دیار، برمیگردد. راحله، به دیدنش میشتابد و اهل شهر در میدان، به استقبالش. راحله از عبدالله میپرسد. بگو عبدالله. بگو چه دیدی؟
عبدالله پاسخ میدهد: تمام حجت من از مسلمانی، حسینبنعلی است. من، حقیقت را بر نیزه دیدم. من، حقیقت را پارهپاره بر خاک دیدم. من، حقیقت را به زنجیر دیدم…
اباصلت کبیری
منبع: راهبرد