حکایات
قدرِ داشتههامون رو بدونیم
مردی از خانهاش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانهاش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند:
خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراسِ بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع …
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست،
در تمام مدتِ عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثلِ این خانهای که تو تعریفش را کردی.
خیلی وقتها نعمتهایی که در اختیار داریم را نمیبینیم، چون به بودنشان عادت کردهایم،
مثل سلامتی، پدر ، مادر، دوستانِ خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.