گنجینه اشکذر

گفتگو با پدر ۲شهید//محمدعلی دیودیده

یکی از همسفرهای مشهدمان آقای محمدعلی دیودیده بود که اتاقشان هم در هتل کنار اتاقمان بود. فرصت هایی برای مصاحبت داشتیم. مثل خیلی همسفرها از حال و روز هم پرسیدیم از گفته ها و خاطراتشان یادداشت هایی برداشتم. ره آورد این سفر که به عنوان تاریخ شفاهی این شماره تقدیم حضورتان می گردد.

 

اولین سفر مشهد

حالا که امام رضا (ع) طلبیده و در مشهد هستیم به شما بگویم تقریباً ۲۵ سال داشتم که برای اولین بار به مشهد می آمدم. با مینی بوس می آمدیم که برای مرحوم میرزاآقا پسر حاجی میرزاخالق بود. سه شبانه روز در راه بودیم. راه برای ماشین هموار نبود. ریگ فراوان بود که می گفتند «ریگ شتران» ، ماشین پیش نمی رفت. چوب و تخته و هیزم های قیچ که از همان جا می کندند می ریختند جلوی لاستیک های ماشین و ماشین یک متر، یک متر جلو می رفت. خیلی سخت بود. تا حالا که با قطار به این راحتی آمدیم از زمین تا آسمان فرق کرده. حرم هم خیلی خیلی فرق کرده . داخل حرم کنار ضریح، در قسمتی که قبر هارون الرشید است، فاصله ضریح تا دیوار خیلی کم بود. دو نفر هم نمی توانستند با هم رد شوند. یادم هست یک دفعه با یک نفر دیگر خواستیم رد شویم، آنقدر فشار بهمان آمد که دو نفرمان به جلو پرت شدیم. بعد معمار احمد اشکذری آمد و آن جا را درست کرد.

اطراف حرم هم بازارهای تنگ و باریک بود که یکی از آن ها بازاری بود که دیگ سنگ می تراشیدند، آنوقت کجا، حالا کجا!

 

چرا «دیودیده» ؟

این که به ما می گویند دیودیده و فامیل ما دیودیده است، داستانش این طور است که در قدیم وقتی شناسنامه درآمده بوده که سجل می گفتند دستورداده بودند همه باید شناسنامه بگیرند. پدر من هم رفته بوده شناسنامه بگیرد، پدرم یک بیماری چشمی داشته که وقتی به چیزی نگاه می کرده، فوری نمی توانسته بگوید چیست. کمی طول می کشیده تا چشمش ببیند. یعنی دیر می دیده! کسی هم که شناسنامه می دیده برای هر کسی که می خواسته فامیل بدهد دنبال دلیل و بهانه ای بوده. وقتی پدرم رفته بوده احوالش را پرسیده ، چند نفر که آنجا بودند گفته بودند که او دیر می بیند. آن شناسنامه نویس هم نوشته بوده «دیردیده» بعد آن را «دیودیده» خوانده بودند و شناسنامه من و بچه هایم شده است «دیودیده» . چند سال یک نفر به نام آقای ملک زاده که بافقی بود مأمور ثبت احوال اشکذر شده بود، خانه شان در همسایگی ما بود. مردم می آمدند از او شناسنامه می گرفتند. سه سال همسایه ما بود. از بافق که می آمد خرماهای خیلی خوبی برای ما می آورد. برای هر شناسنامه ۱۰ ریال می گرفت.به همین خاطر مردم نمی رفتند شناسنامه بگیرند. او هم ناراحت بود که مردم نمی آمدند شناسنامه بگیرند. یک دلیلش هم این بود  که بچه ها زیاد می مردند. مردم صبر می کردند ببینند چه می شود. این حرف که می زنم مال حدود ۵۶ سال پیش است.

 

معافیت از خدمت

من سربازی نرفته ام. معاف شدم. پسر یکی بودم، می توانستم معاف شوم، خانه محمدعلی دهقانی (ممدی) پشت باغ برای سربازگیری بود. من با پدرم رفتیم گفتند تو معاف هستی. عکس بیاور، ورقه معافی برایت بنویسیم.

عکس گرفتم و تحویل دادم. گفتند ورقه ات به محمود آقا علوی می دهیم، بعد برو بگیر. بعد از آن با پدرم به صحرای فیروزآباد رفتیم کار کنیم. یک نفر آمد دنبالم که باید برای سربازی بیایی. گفتم من معاف شده ام. گفت نه. دوباره گفتند باید بیایی. دوباره با پدرم رفتیم. گفتندمعاف هستی. هر که گفته، بیخود گفته. برگشتیم صحرا و باز همان شخص آمد و همان کار را کرد. دوباره که به پاسگاه رفتیم، گفتند برو و دیگر هر کس هم گفت، نیا. ورقه معافیم هنوز نرفته ام بگیرم. پیش محمودآقا علوی است.

سربازی رفتن طوری بود که خیلی از کسانی که بایستی بروند، پول به این و آن می دادند و فرار می کردند ولی ضعیف، بیچاره ها که کسی نداشتند می بردند. افرادی هم این وسط کار برای خودشان درست کرده بودند.  هر چه دولت به من میگفت معاف هستی، دوباره دنبال من می آمد که گفته اند بایستی بروی، می خواست اگر می شود یک پولی از من بگیرد.

 

ازدواج

وقتی می خواستم ازدواج کنم، دختر یک خانواده که او را می شناختیم، خواستگاری کردم.  گفتند غیر از مهریه باید یکسال هم بصورت اجیر برایمان کار کنی.  کرت و باغ و صحرا و کشاورزی زیادی داشتند. در واقع مهریه ی خیلی سنگینی تعیین کردند که برایم قابل قبول نبود. یعنی یکجوری تحقیرم کردند و من نپذیرفتم.

از خانواده ی دیگری زن گرفتم. بیش از ۶۰ سال است که داریم زندگی می کنیم، سر هم پیر شده ایم، از همسرم راضی هستم ، در سختی ها و مشکلات و داشتن و نداشتن هایم با من ساخته است.

 

دکتر خراسانی

من تقریباً ۱۰ سالم بود. حدود ۷۰ سال پیش.  یک دکتر به اشکذر آمده بود می گفتند خراسانی، مال خراسان هم بود. و همسایه ی ما بود. به مردم نسخه و دارو می داد. محمدحسن خاتون هم دکاندار بود که مغازه اش هم نزدیک خانه ما بود و داروخانه هم بود. پدر من یک بار برای محمدحسن خاتون با الاغ بار به صحرای دهشیخی برده بود. بعد که رفته بود پولش را بگیرد، گفته بود من برای گاهواره گری پول نمی دهم. بیا توت خشک ببر تا حسابت صاف شود.

دکتر خراسانی ، دکتر خیلی خوبی بود. دارو و درمانش به درد مردم می خورد. یک اسب هم داشت. پدر من هر روز اسبش را می برد سر جوی آب، اسب آب می خورد. یک بار این اسب وحشی شده بود، وحشیگری می کرد. نمی گذاشت کسی نزدیکش برود، لگد می زد و دندان می گرفت. نمی گذاشت کسی افسار به سرش بیاندازد. پدرم با یک مهارت خاصی توانست افسار به سر اسب بیاندازد.

این دکترخراسانی یکبار که به اشکذر می آمده بود، شب بود راه را گم کرده بود. به وسیله چراغ بیرق مسجد جمعه راه را پیدا کرده بود. دیگر تا چند سال پول می داد که چراغ بیرق را روشن کنند.

 

برق

ما که بچه بودیم هنوز برق نبود. مردم چراغ موشی و چراغ لمپا داشتند. تا این که معمار رحیمی، موتور برق آورد و بعضی ها یک سیم کشیده بودند و فقط یک لامپ داشتند. یک موتور آورده بودند، گازوئیل می سوزاند و شب ها چند ساعتی آن را روشن می کردند. من در وضعیتی نبودم که بتوانم خودم یک سیم برق داشته باشم. یکی از همسایه های ما برق کشیده بود و یک سیم هم به ما داده بود. در عوض من کارهای زیادی برایشان انجام می دادم. که دیگر مزدی به من نمی دادند. شاگردی باغشان می کردم. لنگه های انار و انگور یا ریسمان برایشان هرجا که می گفتند، میبردم. علاوه بر این ها روزی یک ریال هم بایستی بابت برق بدهم که در ماه سی ریال می شد. با این وضع باز هم همسایه ناراضی بود و یک روز برق ما را قطع کرد. من هم ناراحت شدم، همه ی سیم های آن را کندم و توی خانه شان پرت کردم و دو روز بعدش خودم یک سیم برق خریدم.

 

کار و زحمت

از ۷-۸ سالگی دنبال زحمت کشی بودم. کارم هم در رعیتی و کشاورزی، شاگردی باغ و صحرای مردم، شاگردی بنّایی، و جنگل بانی هم بوده. ریگ جلو می آمد و داشت اشکذر را می گرفت. معماررحیمی خدا رحمتش کند، چاه زد که خیلی جلوگیری کرد و جنگل بانی هم راه افتاد. من مدت زیادی برای جنگل بانی کار می کردم. همراه عده ی دیگری از اشکذری ها با هم بودیم به خاطر اینکه در کار کشاورزی تجربه داشتم برای جنگل بانی هم خیلی خوب کار می کردم. برایشان طوری که بلد بودم، کرت کرت در می آوردم. مهندسی که آنجا بود خیلی خوشش آمد و یک تومان مزد من بیشتر کرد. در جوانی هم مدتی با چند نفر از اشکذری ها به یزد می رفتیم در باغ های بزرگ یزد که برای ارباب ها بود، کار می کردیم. مثلاً می رفتیم ریشه های علف را در می آوردیم. شاید در یک روز سی مَن ریشه علف می کندیم و روی سقف ماشین حاجی میرزاخالق می بستیم و به اشکذر می آوردیم. مدتی برای علی عسکر خان که شهردار یزد بود کار می کردیم. روزی ۵۰ ریال مزد می گرفتیم. گاهی یک هفته در یزد می ماندیم. شب ها می رفتیم خانه ی یکی از اشکذری ها که در یزد خانه خریده بود. با ماشین حاجی میرزاخالق که می رفتیم کرایه ۱۰ ریال بود. از بچگی هم گاو داشتیم و من با گاومان واله می بردم. مزد می گرفتم. یک بار گاوم را برده بودم بار ببرم. یک بار خیلی سنگین روی گاوم گذاشتم، که کمر و پای گاو شکست. و نتوانستیم او را به خانه بیاوریم. چند روزی آنجا در صحرا نگهش داشتیم. دیدم این گاو دیگر خوب نمی شود، همان جا او را کشتیم، گوشتش را به خانه آوردم. بعد دیگر من گاو نداشتم و با الاغی که از یک نفر می گرفتم، واله می بردم. برای خرمن کوبی هم با چند نفر دیگر می رفتیم، تراکتور آمده بود و ما برایشان کارگر خرمن خرد کن بودیم. مزدمان روزی یک من گندم بود. این تراکتوری که ما کارگرش بودیم، برای خرمن کوبی به جاهای دیگر مثل شمسی، حسن آباد، حسین آباد و آبادی های اطراف می رفت. این کسی هم که تراکتور داشت و من کارگرش بودم حقم را خورد. اول با من قرار گذاشت که علاوه بر روزی یک من گندم، در سود کارش هم شریک باشم و من چون خودم را در سود شریک می دیدم خیلی زحمت می کشیدم ولی او در آخر کار فقط روزی همان یک من گندم داد و بابت سود که با من قرار گذاشته بود، یک ریال هم نداد اگر بخواهم این طور چیزها را بگویم که حقم را نداده اند، زیاد است. من یک آدم زحمتکش ولی کم حرف بوده ام. افراد زورگویی بودند که زورشان به من می رسید.

یکبار آب باغم که مال خودم بود نمی گذاشتند ببرم. طوری که مجبور شدم پیاده به یزد پیش سیدحسین حیدری رفتم. گفتم ۸ دوره است نگذاشته اند من آب ببرم. خیلی ناراحت شد و خدارحمتش کند، با کمک او مشکلم حل شد. من باغ و ملک زیادی نداشتم.  خدا پدرم را رحمت کند، قبل از فوتش خودش ارثش را بین ما تقسیم کرد و سهم هر کسی را داد. سهم من یک باغ و یک کرت بود. همین برای من خیلی ارزش داشت. قیمت باغ ۲هزار تومان بود. در هر صورت همین که یک کلید باغ داشتم خیلی ارزش داشت. یک سال با پدرم برای یک نفر کار کرده بودیم. گاهواره گری. که با گاو و الاغ به باغ و صحرایش بار برده بودیم. هر چه می رفتیم پولمان را بگیریم، نمی داد. قند شرکت تعاونی هم دست او بود. گفتیم حالا به جای طلبمان قند به ما بده. گفت قند دولت نمی شود برای پول گاهواره گری بدهند. خلاصه عده زیادی حق من و پدرم را خورده اند و خیلی هایش را نتوانستیم بگیریم که به آن دنیا افتاده است.

 

اولین نانوایی اشکذر

اولین نانوای اشکذر حاجی آقاحسین سیدغفور بود. در حسینیه اسماعیلی که الان جزء خیابان است (جلوی حسینیه دوشهید). یک مغازه نانوایی زده بود، هر روز چندتایی نان می فروخت. مردم اشکذر همه در خانه نان می پختند. چندتایی نان که او می پخت کسانی که مثلاً با شتر بار هیزم یا بار های دیگر به اشکذر آورده بودند ، می خریدند. بارشان هم در همان حسینیه اسماعیلی می فروختند. مغازه رجبعلی (پدرحسین رحمانیان) هم آنجا بود و برای فروش بار شترها کمک می کرد.

 

«تون سوزونی» حمام

بعضی از مردم بیشتر کسانی که همسایه حمام بودند و آنهایی که در کوچه حمام خانه شان بود، شب ها می آمدند به تون سوزون حمام کمک می کردند. و صبح که خیلی سرما می شد، چند چوب آتش برای مزدشان با خود به خانه می بردند. و در خانه سنگ روی آن می گذاشتند که خاکستر نشود که دوباره استفاده می کردند.

 

حمل بار ۱۲۰ کیلویی

یک بار من برای یک نفر کار کرده بودم، پولم را نمی داد، خیلی طول کشید به برادرش گفتم . برادرش به او گفته بود که پول من را بدهد. گفت برای طلبی که داری بیا در انبار ما هر قدر که می توانی یک نوبت گندم ببر. گفت فقط یک بار می توانی ببری من هم گندمی که حتماً از ۲۰ مَن (۱۲۰ کیلو) بیشتر بود، پشت کردم و به خانه بردم.

 

نان ارزن

وضع خیلی بد بود، مردم در زحمت و نداری بودند. گرسنگی بود. مردم شلغم و لپو می خوردند، خیلی که خوب بود، نان کشک می خوردند. ماست هم نمی توانستند تهیه کنند. گندم خیلی کم بود و حاصل نمی داد. مردم از ناچاری به جای گندم، ارزن می کاشتند. ما می رفتیم با گاو و گرجین ارزن خرد می کردیم. ارزن نبایستی مثل گندم خشک شود تا خرد کنند، تا هنوز تر بود بایستی ارزنش را جدا کنند. بعد سیفال آن خشک می شد و آن را خرد می کردند که کاه ارزن بود. ارزن را می بردیم آسیاب. خیلی معطل می شدیم. شاید شب تا صبح معطل می شدیم برای خرد کردن سه چهار کیلو ارزن. وقتی هم با آرد ارزن نان می پختند، بایستی تا داغ است فوری بخورند اگر سرد می شد قابل خوردن نبود.

ارزن ذاتش گرم است. وقتی می خوردیم پشت دست هایمان خارش می گرفت. و تاول تاول می زد و ورم می کرد. اگر به گاو هم می دادیم، موی تن گاو می ریخت.  بعضی ها نان گرم ارزن را در آب می زدند و می خوردند. نان خورشت نبود.

 

فرزندان

من ۱۰ فرزند داشته ام؛ ۶ دختر و ۴ پسر. دخترانم سر خانه و زندگی خودشان هستند. ولی پسر دیگر ندارم. یکی پسرم که در قدیم در نوزادی از دنیا رفت. البته آن وقت مردن بچه یک امر عادی بود. همان روزی که بچه ی ما مُرد، در اشکذر هفت تا بچه ی دیگر هم مرده بودند. پسر بزرگم هم چند سال پیش ناگهانی از دنیا رفت. دو پسرم هم در زمان جنگ به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند. اول محمدحسن به جبهه رفت ۱۸ سال بیشتر نداشت. خیلی هم ضعیف بود. جنگ که شروع شد هوای جبهه رفتن داشت. به او گفتم شاید جبهه رفتن برای تو لازم نباشد. گفت من باید بروم. بار اول که به جبهه رفت مجروح شده بود. در بیمارستان اصفهان بود که به ملاقاتش رفتیم. پاهایش مجروح شده بود. بعد از چند روز به اشکذر انتقالش دادند. خیلی طول نکشید که گفت دوباره می خواهم به جبهه بروم. هنوز پاهایش کاملاً خوب نشده بود، یک گوسفند برایش نذر کرده بودم وقتی زنده برگشته بود نذرم را ادا کردم. گوسفندی که نذر کرده بودم، کشتم و آش امام حسین (ع) پختم. تصمیم گرفته بود دوباره برود. گفتم صبر کن آشی که برای نذر خودت هست، بخوری. گفت آش هرکس قسمتش باشد می خورد. خداحافظی کرد و رفت.

آش نذری اش را پختیم، او به جبهه رفت و در تاریخ ۱۹/۱/۶۴ در شرق دجله به طرز فجیعی به شهادت رسید. طوری که فهمیدیم چیزی از جنازه اش باقی نمانده بود. وقت تشیع جنازه می گفتند مواظب باشید هیچ کس مخصوصاً مادر و خواهرهایش نخواهند جنازه را ببینند. و نگذاشتند کسی به جنازه نزدیک شود. طوری که فهمیدیم فقط قسمت کوچکی از صورتش باقی مانده بود که به عنوان جنازه تشیع شد. چیزی نگذشت که محمدرضا هم گفت می خواهم به جبهه بروم. گفتم ما را تنها نگذار. گفت خدا دارید و تنها نیستید. گفت وظیفه من است که راه برادرم را ادامه دهم و بروم اسلحه اش را بردارم و جلوی دشمن بایستم. در هر صورت او هم رفت و در تاریخ ۲۸/۱۱/۶۵ به شهادت رسید. فاصله شهادتشان حدود ۲ سال بود. دومین سالگرد محمدحسن چهلم محمدرضا بود. شهادت آن ها برای من و مادرش خیلی سخت بود. چیزی نیست که فراموش شدنی باشد. شب و روز به یادشان هستیم. داغشان همیشه تازه است. پدر و مادر شهدا می فهمند چه می گویم. به درگاه خدا راضی هستیم، خودش به ما داده بود،  امانت بود، پس دادیم.

حرف آخر

در سال ۱۳۱۲ در اشکذر به دنیا آمدم. فرزند میرزاحسن هستم. خانه پدری ما در کوچه ای بود که الان خیابان شهید محمدرضا دهقانی است که نزدیک مسجد حاجی غلام می باشد که به صورت ارثی به من رسیده بود.  ما یک خواهر و سه برادر بودیم. الان ۸۳ سال دارم، ۳۰ تا نوه و نتیجه دارم. ۳ بار به مکه رفته ام، دو بار عمره و یک بار حج واجب. ۸ بار به کربلا رفته ام، دو بارش زمان صدام بود. بارها به مشهد آمده ام که فعلاً (۸/۸/۹۵) آخرین بارش می باشد. خیلی زحمت دنیا کشیده ام. عمری از من گذشته، عصا به دست شده ام، قند و چربی دارم. دست و پاهایم درد می کند. انگشتان دستم مشت نمی شود. مریضی های پیری دیگری هم دارم . از سالخوردگی و زحمت دنیاست. از خدا عاقبت خیر می خواهم.

 

“نشریه آوای اشکذر”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا