صفحه اصلی

پی یَر تو چقه ماهیی!

آخر وقت بود  داشتم چراغ های کتابخانه را خاموش می کردم که یک آقایی آمد کتابخانه بعد از سلام و احوال پرسی گفت خدا را شکر که کتابخانه هستید من هم که خیال کردم آمده دنبال بچه اش گفتم خواهش می کنم انجام وظیفه کردم  ولی همه بچه ها رفته اند  او کاغذ کوچکی از تو جیبش در آورد و گفت این رضایت‌نامه بچه ام هست امضا کردم می خواستم انگشت هم بزنم دیدم استامپ تو خانه نداریم آمدم کتابخانه تا از استامپ شما استفاده کنم خدا را شکر که این وقت شب باز بودید!

من گفتم امضا کردید دیگر انگشت زدن نیازی نبود او  گفت من هم هر چه به بچه ام گفتم امضا کردم انگشت هم نزنم غمی نیست او راضی نمی شد منم براینکه دل بچه ام قرار باشه!  آمدم این جا ، در آخر آن پدر  انگشت جوهریش را بروی کاغذ رضایتنامه گذاشت و رفت!

با خودم گفتم او  هم مانند خیلی ها  هرگاه با اصرار فرزندش مواجه می شد می توانست به بچه اش بگوید  هزار سالش هم نمی خواهم بروی اردو ! ولی بخاطر بچه اش ساعت نه شب در سرما و باران آمد کتابخانه تا انگشتش جوهری کند و برود!

آخه «پی یَر»* تو چقه ماهیی!

ازخاطرات یک کتابدار

*«پی یَر» : پدر

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا