کلاس پیرمردها!

وقتی امام فرمان تشکیل نهضت سوادآموزی را دادند، همه خیلی جدی دنبال این افتادند که همه بیسوادها باید باسواد شوند. روحانیون هم بالای منبر تبلیغ میکردند. در مسجدالرضا هم یک شب آقای افضلیان که پیشنماز مسجد بود، صحبت کرد و به مسجدیها و آنهایی که میآمدند نماز جماعت، گفت که حتماً باید سواد یاد بگیرند.
یک دوره هم من شدم معلمشان. کلاس، شبها توی مدرسه شهید رجایی تشکیل میشد. خیلی دیدنی بود. شباهتی به کلاس و درس و مدرسه نداشت. بیشتر همین مسجدیها بودند که با شال و کلاه و قباهای بلند و پیژامه مشکی و گیوههایی که کش کش میکرد، سر کلاس میآمدند. میز و نیمکتهای کلاس مال دانشآموزان ابتدایی بود و همه از کوتاهی نیمکتها شکایت داشتند. هر میز و نیمکت برای یک نفر بود و گاهی دو نفر روی آن مینشستند. حضور و غیاب و وقت و ساعت کلاس هم اصلاً برایشان اهمیت نداشت. یک شب زود میآمدند، یک شب دیر. من گاهی مدتی در کلاس مینشستم تا این که کمکم صدای کش کش گیوهها و حرفزدنشان که خیلی بلند بود، به گوش میرسید. وقتی میآمدند و مینشستند هم آن قدر حرف میزدند تا کمکم حرفهایشان تمام میشد. یکی از شبها گفتم: «این طوری نمیشود که شما هر وقت خواستید، بیایید. یعنی دارید مدرسه میآیید و میخواهید سواد یاد بگیرید؛ باید نظم و حساب و کتاب توی کار باشد. من الان چقدر وقت است که اینجا نشستهام… اینطوری نمیشود…»
وقتی یک عالمه روضه خواندم و نصیحتهایم تمام شد، یکیشان گفت: «شب جمعه میشود یک ملا روضه ننشینیم؟» و همه زحمتهای یک ساعته مرا بر باد داد.
کتاب گوهر