صفحه اصلیگنجینه اشکذر

دهقانان فداکار

ازبرعلی حاجوی مشهور به ریزعلی خواجوی و دهقان فداکار  پس از تحمل مشکلات جسمی ناشی از بیماری شدید ریوی و کهولت سن در بیمارستان امام رضا (ع) تبریز دار فانی را وداع گفت.

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.

 

چیزی شبیه افسانه!افسانه اش را برایت نقل می کنم. هر چند تو باور نکنی، به هر حال وظیفه ی من نقل کردن است.
«در سالهای جنگ شنیدم؛ روزی دست یکی از فرماندهان قطع می شود. گرما گرم عملیات بود. نیروها اگر می دیدند دست فرمانده قطع شده، روحیه شان را می باختند؛ نمی توانستند به عملیات ادامه دهند. فرمانده دور از چشم بچه ها دستش را می بندد و همان دست قطع شده را در جیبش فرو برده، به فرماندهی ادامه می دهد. چند ساعت بعد در اثر خونریزی زیاد از هوش رفته به زمین می افتد. نیروها وقتی دستش را از جیبش بیرون می آورند، تازه متوجه ماجرا می شوند!»
این خاطره سالها در گوشه ی ذهنم مانده بود. همیشه خیال می کردم افسانه است. درست مثل خاطره ی دهقان فداکار. آن روز که شنیدم دهقان فداکار یک پیرمرد آذربایجانی است به نام ریزعلی خواجوی، هم خوشحال شدم، هم شگفت زده و نیز وقتی شنیدم آن فرمانده کسی نبوده جز علی رضا موحد دانش! (www.rasekhoon.net)

 

واینجا گلزار شهدای اشکذر، پراست از دهقانان فداکار

شهید محمد کاظم دهقانی

شهید علی محمد دهقانی

شهید محمد جلال دهقانی

شهید محمدرضا دهقانی

و دهها دهقان ودهقانی دیگر که باسایر شهدای شهرمان هرکدامشان داستان فدکاری خود را دارند

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا