صفحه اصلی

داستان ذکاوت یک یزدی

 

مرحوم سید عبدالغفور غفوری, یکی از تجار دوره پهلوی اول و دوم بود. او مردی باهوش, مذهبی و آینده نگر, مردمی و خیر, به شمار می رفت.
وی با همراهی میرزا تقی رسولیان, یکی از بنیانگذاران کارخانه یزدباف بود. وی در محله کوچه میرقطب که یکی از محلات قدیمی و اعیان نشین آن موقع یزد زندگی می کرد. منزل سید عبدالغفور جنب حسینیه بزرگ میرقطب قرار داشت. و برای تامین مخارج حسینیه و مراسم عزاداری همیشه پیش قدم بود. ساکنین این محله افرادی خوشنام, زحمتکش و مورد احترام بودند. ولی متاسفانه آن جا مردی زندگی می کرد که بعضی اوقات گول شیطان را خورده و به منازل مردم دستبرد می زد و حتی مواقعی که در زندان هم بود و اگر در این محله دزدی ئی واقع می شد, مردم می گفتند یا کار اوست یا شاگردان او! و بعدا این موضوع ثابت می شد.
به هر حال, در یکی از روزها, آقا سیدعبدالغفور غفوری تصمیم می گیرد برای زیارت, به مشهد مقدس برود. وقتی برای خداحافظی از دوستان و آشنایان و همسایگان, نزد آنها می رود, از او سوال می کنند: شما با وجود فلان سارق,در این محله, برای منزل خود, نگهبانی در نظر گرفته اید؟ و غفوری در پاسخ می گوید مطمئن باشید من بهترین نگهبان را انتخاب کرده ام.
روز قبل از مسافرت آ سید عبدالغفور, کلیدهای خانه اش را برداشته, و نزد دزد محله رفته و می گوید: من چند روز برای زیارت و دعا, به اتفاق خانواده, عازم مشهد هستم. از شما می خواهم در این مدت شب ها در منزل من بخوابید و از آن مواظبت کنید! وقتی مردم محل, از این موضوع مطلع می شوند, به هوش و ذکاوت آن سید خیرمند آفرین می گویند. و این موضوع نقل مجالس آن زمان می گردد.
آسید عبدالغفور, بعد از بازگشت از سفر مشهد مقدس, ضمن تشکر از نگهبان منزلش, به وی می گوید من در صدد راه اندازی کارخانه ی یزد باف هستم. و به مسئولین آنجا گفته ام که شما را هم استخدام کنند.
آن مرد بعد از این قضایا, یکی از مریدان آقای غفوری شده و تصمیم می گیرد تا آخر عمر دنبال کارهای خلاف نرود.
یاد درگذشتگان به خیر و روحشان شاد.

روزنامه ندای یزد, شماره 1606, 25 شهریور 1399

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا