تاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذرصفحه اصلیگنجینه اشکذرگنجینه بیت الشهدا

خاطره ای از پیروزی انقلاب در اشکذر

روز ۲۲ بهمن که انقلاب پیروز شد، دم غروب، بچه‌ها کاروان‌ شادی راه انداختند. چهار، پنج تا ماشین بود و تعداد زیادی موتور گازی و دنده‌ای و دوچرخه. ماشین‌ها که یکی ـ‌ دوتایش وانت بود، پر از آدم شده بود و چند نفر هم دور و بر آن‌ها روی سپرهای عقب آویزان شده بودند. موتورها و دوچرخه‌ها هر کدام چند نفر سوار کرده بودند که همدیگر را گرفته بودند تا نیفتند، و گاهی هم یک نفر کنده می‌شد و می‌پرید پایین و دوباره خودش را یک جوری آویزان می‌کرد. همه چراغ‌هایشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. دوچرخه‌ها هم هر کس زنگ داشت، زنگ می‌زد و صداهایش افتاده بود توی هم. من هم یک موتور گازی کهنه و کوچک و قراضه داشتم که به تازگی از علیرضا خریده بودم که چراغش روشن نمی‌شد. صدای بوقش هم در نمی‌آمد. خوب هم نمی‌رفت و مجبور بودم بعضی‌ جا ها با پا زدن کمکش کنم و گاهی هم خاموش می‌شد و توی آن شلوغی با دست می‌گرفتم و می‌دویدم تا روشن شود.
دوچرخه‌ها و موتورها به هم می‌زدند و این کاروان شادی‌ در آن دم غروب از کوچه‌ها و خیابان‌های اصلی اشکذر عبور می کرد و مردم هم کنار کوچه‌ها دم در خانه‌ها ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. به زارچ و مجومرد هم رفتیم. وقتی از جلوی پاسگاه رد شدیم، سربازها آمده بودند جلوی در و پشت نرده‌ها و دست تکان می‌دادند و یک پارچه سفید هم جلوی در پاسگاه نصب کرده بودند که روی آن با دستپاچگی و خطی زشت نوشته بودند : «ما همبستگی خود را با نهضت و رهبری امام خمینی اعلام می‌کنیم.»
بچه‌ها هنگام گذشتن از جلوی پاسگاه، خیلی شور و هیجان از خود نشان دادند. در کوچه و محله هم که می‌رفتند، از جلوی خانه شاه دوست‌ها که رد می شدند، سر و صدایشان بیشترمی شد و چند مشت و لگد هم به در آن چند خانه می زدند.
روز بعد هم بچه‌ها در مدرسه شیرینی دادند و رفتند بلندگو از مسجد آوردند و رادیو را که سرودهای انقلابی می‌خواند، گذاشتند پشت بلند‌گو؛ به ویژه این سرود «الله، الله» را که می‌خواند، همه را به شور و وجد می‌آورد.
آن سال،‌ به خاطر انقلاب و تعطیلاتی که پیش آمده بود، قسمت‌های زیادی از کتاب‌های درسی را برای امتحانات حذف کردند. بعضی‌ از کتاب‌ها، از نصف هم کمتر شد. گروهی از بچه‌هایی که چندین سال بود در دیپلم مانده بودند، به برکت انقلاب، دیپلم‌شان را گرفتند. آن سال، من کلاس دوم دبیرستان بودم. رشته ما، اقتصاد اجتماعی بود که همان سال‌ها و به تازگی در مقطع دبیرستان دایر شده بود.
بعد از ظهرها توی کتابخانه جمع می‌شدیم و روزنامه می‌خواندیم. روزنامه‌ها مخصوصاً بعد از پایان اعتصاب‌شان خیلی خواندنی شده بودند. روزنامه اطلاعات که خبرهای «شاه رفت» را در دی ماه و «امام آمد» را در بهمن با خط خیلی درشت چاپ کرد. این روزنامه را با حرص و ولع و علاقه‌مندی می‌خواندیم. روزنامه‌ها در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، اخبار حوادث انقلاب و تصاویر به زیر انداختن مجسمه‌ها را چاپ می‌کردند که دیدنش خیلی هیجان داشت. بعد از پیروزی انقلاب، اخبار اعدام سرسپرده‌های بزرگ رژیم در روزنامه‌ها چاپ می‌شد؛ همراه با عکس‌ هیکل‌های بزرگشان که تیرباران شده بود؛ کسانی مثل نصیری، رئیس ساواک؛ رحیمی،‌ فرماندار نظامی تهران؛ ناجی، فرماندار نظامی اصفهان؛ خسروداد که همه‌شان سرهنگ و سرلشکر و از بزرگان و امرای ارتش و ساواک بودند.
وقتی انقلاب پیروز شد، مثل همه جای کشور، ما هم در اشکذر کمیته تشکیل دادیم. یک ساختمان بود که تالار شهر نام داشت و تازه تمام شده بود. آن‌جا را کرده بودیم کمیته. سلاح نداشتیم و بچه‌ها شب‌ها با چوب‌دستی توی خیابان گشت می‌زدند و جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند. چند نفری از بچه‌ها با ماشین خودشان رفته بودند شیراز، و بهره‌مند، آن سربازی که دو نفر را در شمسی به شهادت رسانده بود و نوروزعلی ما را از در خانه تا پاسگاه زده بود دستگیر کردند و به دادگاه انقلاب یزد ‌آوردند و اعدام شد. می‌گفتند از روی پشت‌بام‌ها فرار می‌کرده که او را گرفته بودند.
چند روزی از انقلاب گذشته بود که یک حرکت انقلابی هم انجام شد. بخشدار اشکذر در زمان طاغوت، که بعد از پیروزی انقلاب هم هنوز بخشدار بود و مثل قبل از انقلاب با ماشین بخشداری بچه‌اش را به مدرسه می‌فرستاد. یک روز صبح، مردم جمع شدند جلوی در بخشداری و گفتند این بخشدار طاغوتی است و از اموال بیت‌المال سوءاستفاده می‌کند و باید برود. او و زن بچه‌اش را از بخشداری بیرون کردند و یکی از بچه‌های انقلابی، بخشدار شد.

کتاب گوهر ، صفحات ۲۰۵، ۲۰۶و۲۰۷

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا