برگی از خاطرات ما…
یک روز عباس که هنوز شاید پنج تا شش سال بیشتر نداشت، داشت گریه میکرد. پدر این شعر را برایش خواند: «داشت عباسقلی خان پسری\ پسر بی ادب و بی هنری\ هر چه میگفت له لج میکرد\ دهنش را به ادا کج میکرد…» با این شعر پدر، گریه ی عباس بیشتر شد و پدر گفت: «خیلی خوب، نمیخوای، نمیخوانم.» گاهی که یکی از بچه ها سر موضوعی بهانه میگرفت و زیاد گریه میکرد و آرام نمیشد، پدر و مادر میخواستند بگویند که گریه ی بچه برایشان اهمیت ندارد، میگفتند: «انگار میکنم رادیو دارد میخواند.» پنج تایی ما، بچه پسر بودیم. مادر مریض بود و کسی هم نمیآمد کارهای خانه را بکند. از جبر زمانه، خودمان رخت ولباسهایمان را میشستیم. یک شیر آب کنار حوض کوچکمان بود و رخت آب کشیدن توی خانه نمیشد. رختهایمان را توی خانه با تاید میشستیم و میگذاشتیم توی سطل که پیدا نباشد، و اگر هم زیاد بود، یک چیزی میگذاشتیم رویش و به سرعت از کوچه و خیابان رد میشدیم تا کسی نبیند و میرفتیم سر جوی آب میکشیدیم و میآمدیم روی بند پهن میکردیم. جارو کردن، جمع کردن لحاف و نان گرفتن از نانوایی را هم برای خودمان نوبتیاش کرده بودیم. همیشه هم مطیع و سر به راه نبودیم. گاهی وقتها مادر یک کار را مکرر میگفت تا انجام بدهیم؛ ولی هیچ یک اطاعت نمیکردیم. میگفت: «صد بار میگویم؛ هیچ کدامشان محلام نمیگذارند…» گاهی که دیگر طاقتش از دست ما تمام می شد میگفت: «اوف، اوف… از دست اینها ششام باد کرد…» زیاد بود شبهایی که مادر کنار اتاق خوابیده بود و شربت و دارو و قرص و کپسولش با یک لیوان آب بالای سرش بود و پدر هم کنار چراغی که مواظب نفت و فتیلهاش بود، مینشست و صدای آبگوشت که در دیگ میجوشید، به گوش میرسید و قوری چای را هم پدر گذاشته بود روی قابلمه و مواظبش بود که کسی خود را به آن نزند و ما بچهها هم داشتیم مشق مینوشتیم یا یکی دو نفرمان هم رفته بودیم خان هی دوستان همکلاسی درس بخوانیم. توی این درس و مشقهایمان، گاهی نظر پدر را جلب میکردیم؛ مثل حفظ کردن جدول ضرب که تند و تند میگفتیم دو پنج تا ده تا، سه پنج تا پانزده تا، چهار پنج تا بیست تا. مثلا اگر داشتیم شعر روباه و خروس را حفظ میکردیم، پدر هم گوش میکرد. یا درسهای دیگر مثل گاو عمو حسین که شاخش بلندبود و چند بار عمو حسین تصمیم گرفته بود شاخهای بلند گاو را ببرد و یک روز در مزرعه، گرگ به مریم حمله کرده بود و گاو با شاخهایش گرگ را عقب رانده بود و عمو حسین از این که شاخ گاو را نبریده بود، خدا را شکر کرده بود. یا بلدرچین و برزگر که چند بلدرچین در مزرعهای آشیانه داشتند و چند بار برزگر آمده بود مزرعه و گفته بود که باید به کسانی بگویم بیایند مزرعه را درو کنند. وقتی بچه های بلدرچین این موضوع را به مادرشان میگفتند، مادرشان اهمیت نمیداد؛ ولی یک روز که گفتند امروز صاحب مزرعه گفت به امید دیگران نمیتوانم باشم و خودم فردا میآیم درو میکنم، مادر بلدرچینها به فکر چاره افتاده بود. یا داستان مرغابیها و لاکپشت که آب برکهشان تمام شده بود و مرغابیها تصمیم گرفته بودند لاکپشت را هم با خود به برکهی جدید ببرند؛ ولی شرطش این بود که وقتی لاکپشت با دندان چوب را میگیرد و مرغابیها پرواز میکنند و او را با خود میبرند، لاکپشت هر چه دید، اصلانباید دهنش را باز کند؛ ولی وقتی مردم آنها را میبینند و به هم نشان میدهند و حرف میزنند، لاکپشت نمیتواند طاقت بیاورد و دهانش را باز میکند و دهان گشودن همان و از بالا به زمین افتادن همان…
مهدی جعفری نسب