شادروان حاج میرزا علی اکبر باقرزاده، در سال ۱۲۹۳ ه.ق (۱۲۵۵ ه.ش) در محلهٔ گازرگاه یزد متولد شد و در سال ۱۳۶۷ ه.ق (۱۳۲۶ ه.ش) در مشهد درگذشت.وی در سال ۱۳۲۳ ه.ش، در سن ۷۱ سالگی که از کار تجارت کناره گرفته بود، در صدد برآمد خاطرات زندگی ۷۰ سال خود را تا آن روز، که در یزد، روسیهٔ تزاری و مشهد سپری شده بود به هفت دهه تقسیم کرده و یادداشت نماید.
یازده سال داشتم که پدرم مرا به مکتبخانهٔ ملا حیدر اصفهانی زرکوب واقع در قسمت آخر بازار که سرای گرک (/gā.rok/) نام داشت گذاشت و سه سال در آنجا به خواندن کتاب حافظ و گلستان سعدی و آموختن خط و حساب پرداختم.
روزهای پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه تعطیل بودیم. شخص شرور و بیکارهای بود به نام رضا مسگر که اغلب با پای برهنه از بازار و کوچه عبور میکرد و هفتهای پنج شاهی (ربع قران) پول سیاه و ده ورقهٔ باطله که سیاه مشقی میگفتند از شصت نفر شاگرد ملا حیدر باج میگرفت.
صبح یک روز پنجشنبه که به مکتب میرفتم، طبق معمول او را نزدیک مکتبخانه دیدم که به یکایک بچهها سفارش میکرد: ”وای به حالتان اگر موقع تعطیل شدن مکتبخانه، پول سیاه و کاغذ باطله آماده نباشد؛ شما را کتک خواهم زد.“
در مکتبخانه، بچهها را جمع کرده، گفتم: ”ظهر همه با هم از مکتب خارج میشویم و هر کدام با شتاب به طرف منزل میرویم. اگر رضا تعقیبمان کند، یک نفر را خواهد گرفت و بقیه آسوده خاطر خواهند بود.“ به همین قرار عمل شد و به منزل رسیده، به استراحت پرداختم.
ناگهان حلقهٔ در خانه به صدا درآمد. رفتم ببینم کیست. با چهرهٔ خشمگین رضا روبرو شدم که در نتیجهٔ تعقیب یکی از بچهها، توطیهگر را که من باشم شناخته بود و تا به خود آمدم، دو سیلی محکم به گوشم نواخته، فرار کرد. گریهکنان به اطاق آمده، در را از داخل بسته، بیحال افتادم.
شبهنگام دریافتم که مادرم با اضطراب به در میکوبد. در را باز کردم؛ پرسید: ”چرا چشمانت از گریه سرخ شده است؟“ ماجرای سیلی خوردن از دست رضا مسگر را گفتم. مادر که زنی سید و مومن بود، اشکش جاری شد و رو به قبله ایستاد و با دلی سوخته گفت: ”خدایا! اگر رضا به ناحق به پسر من سیلی زده است، دستش زیر ساطور برود.“ سپس مرا نوازش کرده، دلجویی نمود.
شب و روز جمعه را با ناراحتی به سر برده، صبح شنبه به مکتبخانه رفتم. ظهر که از مکتب آزاد شدم، جمعیتی را دیدم که به طرف بازار میدوند. علت را پرسیدم؛ گفتند: ”دست بریدهاند.“ دویدم جمعیت را کنار زده، دیدم دستِ بریدهای را که ریسمانی به انگشت شست او بستهاند با چهار نفر فراش و میر غضب به طرف بازار میبرند و از هر دکانی، فراش با ارایهٔ دستِ بریده، یک صد دینار معادل یک دهم ریال (یک دهم قران) میگیرد؛ و رضا مسگر را با حالی نزار و دست بریده، افتان و خیزان با خود برده، به مردم میشناسانندش.
گفتند روز جمعه رضا در دکان قصابی، دخل قصاب را میدزدد؛ او را میگیرند و به دار الحکومه میبرند. حکومت یزد با جلال الدوله، فرزند مسعود میرزا ظل السلطان حاکم اصفهان، و نوهٔ ناصر الدین شاه، جوانی ۲۰ ساله بوده است که تازه به یزد آمده و میخواسته قدرتی نشان مردم دهد. دستور میدهد دست رضا را در همان قصابیای که دخل آن را دزدیده است، زیر ساطور قطع کنند و حکم بلا فاصله اجرا میشود؛ و نفرین مادر بعد از چند ساعت بدون کم و کاست تحقق میپذیرد.
سایت غول آباد