خاطرۀ عاطفی هوشنگ مرادی کرمانی از سید محمود دعایی
آقای دعایی پشت میکروفن که رفت به جای اینکه حرف بزند ، سرش را روی تریبون گذاشت و شروع به گریه کرد . همه ماتشان برد که چرا این کار را میکند...
هوشنگ مرادی کرمانی- نویسندۀ کودک و نوجوان و خالق اثر ماندگار «قصههای مجید» خاطرهای از کودکی دعایی را به نقل از خود او با ایسنا در میان گذاشته است این نویسندۀ پرآوازۀ ایرانیبا بغض خاطرهای از دعایی تعریف کرد:
ساختمانی قدیمی در کرمان هست که الآن به کتابخانۀ ملی کرمان تبدیل شده است . زمان افتتاحیه عدهای از کرمانیهایی را که در تهران بودیم، دعوت کرده بودند و هرکسی در آنجا صحبت میکرد و خاطرات خودش را میگفت.
این محل در گذشته کارخانه نخریسی بود و انگلیسیها در زمان جنگ جهانی دوم تأسیس کرده بودند. آقای دعایی اما پشت میکروفن که رفت به جای اینکه حرف بزند ، سرش را روی تریبون گذاشت و شروع کرد به گریه. همه ماتشان برد که چرا اینکار را میکند. بعد از گریه گفت: «مادرم همینجا فوت شد ،همین جایی که الآن کتابخانه شده است؛ خدمتکار اینجا بود، جارو میکشید و سُرفه میکرد. من بچۀ یتیمی بودم و میآمدم پشت دیوار (دیوار آجری بود) لقمه نانی، گاه گوشت کوبیده بود و گاه پنیر به من میداد که ناهار بخورم و مدرسه بروم. میپرسید سیر شدی؟ با اینکه هیچوقت سیر نشده بودم، میگفتم سیر شدم. چون میدانستم لقمهای ندارد و اگر بگویم سیر نشدهام خجالت میکشد. میگفتم خودت هم لقمهای بخور». او این حرفها را با گریه میزد و همه متأثر شدند. همیشه برای او گریه میکردم. صحنۀ عجیبی بود و تا مغز استخوانم را سوزاند.
او ادامه داد: در «شما که غریبه نیستید» هر وقت میخواستم از فقر و بیکسی و تنهایی حرف بزنم، میگفتم زشت است و شخصیتم از بین میرود اما یادم میآمد که دعایی آمد و در جمع چنین حرفی زد و گفت مادر من جاروکش اینجا بود. نویسندهام و بدون قصه نمیتوانم حرف بزنم. این قصه خود ابعاد شخصیتی این آدم را نشان می دهد. من کاری به دیدگاههای سیاسی و مسائل دیگری که داشت، ندارم. از دیدگاه نویسنده به این شخصیت نگاه میکنم، این ماجرا آنقدر روی من تأثیر گذاشت که تا مدتها حالم بد بود. وقتی میخواستم موقعیتهای زندگیام و تحقیری را که شده بودم، بنویسم یاد او میافتادم، میگفتم او این حرفها را زد و تحقیر نشد، او با صداقتی که داشت این حرفها را زد.