حکایات

داستان نجات حضرت یوسف (ع) از چاه

برادران یوسف علیه‌السلام از روى حسادت، وى را به چاه انداختند. جبرئیل امین او را گرفته، روى سنگى نشانید و به دلجوئى او پرداخت. در این هنگام قافله‌اى از راه رسید و به سوى چاه آمدند تا خود و مرکبشان را سیراب کنند و به سوى مصر حرکت کنند.

مالک که رئیس قافله بود به غلامش دستور داد: دلو را بردار و از چاه آب بکش. غلام دلو را به ریسمان بست و به چاه انداخت. وقتى دلو به ته چاه رسید، یوسف علیه‌السلام دلو را از طناب باز کرد. غلام طناب را کشید ولى دلو بالا نیامد. هراسان نزد مالک رفت و قضیه را نقل کرد. مالک بر سر چاه آمد، صدا زد: اى کسى که دلو را باز کردى، جنى یا انسان؟ یوسف علیه‌السلام گفت: انسانم که دستخوش ظلم شده‌ام، مرا از چاه نجات دهید.

مالک طناب محکمى به چاه انداخت و یوسف علیه‌السلام را از چاه بیرون آورد و از حال او پرسید. یوسف علیه‌السلام جریان را نقل نمود.

برادران که جویاى حال یوسف علیه‌السلام بودند وقتى او را نجات یافته دیدند نزد مالک آمده، گفتند: او غلامى است که از ما گریخته است، او را به ما برگردانید یا او را از ما بخرید. مالک گفت: او را پس نمى‌دهم ولى او را از شما خریدارى مى‌کنم.

مالک مبلغ ناچیزى به آن‌ها داد و یوسف علیه‌السلام را به همراه خود برده و به عزیز مصر فروخت.

منبع: حوادث الأیام، سید مهدی مرعشی نجفی، ص ۱۴

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا