اطراف مادانشنامه اشکذر
سینما رفتن یک مرد متدین یزدی!
وقتی کلاس١١ بودم یکی از دبیرهای مسن، مومن و محترم به نام حاجآقایابریشمی دبیر شیمی بود. همیشه قبا میپوشید و با دوچرخه به مدرسه میآمد. شخص مومن و خیلی مقید و درعینحال صاف و سادهای بود. روزی سر کلاس، بچهها به حاج آقا گفتند آقا شما تا به حال سینما رفتهاید، ایشان فرمودند استغفرا…، استغفرا… من سینما بروم؟
چندین جلسه در کلاس درس شیمی بحث سینما مطرح شد تا بالاخره یک روز حاجیابریشمی گفت راستش را بخواهید من خیلی دلم میخواهد این هنر هفتم را ببینم ولی در یزد نمیشود این کار را کرد. اگر من در یزد به سینما بروم باید شهر را ترک کنم. بالاخره روزی چندتا از بچهها با هم دست به یکی کردند و گفتند آقایابریشمی سینما فیلم زندگی دوازدهامام را آورده است! بچهها با دونفر از دبیرهای جوان صحبت کردند و آنها هم به حاجآقا گفته بودند از آدمهای مومن شنیدهاند که فیلم خوبی است و روحانیون طراز اول شهر هم به سینما رفتهاند و فیلم را دیدهاند. بالاخره حاجآقا نرم شد و گفت اگر به هیچکس نگویید و شلوغ نکنید و شما هم آنجا نباشید، من خودم امشب تنهایی به سینما میآیم. بالاخره قرار شد دونفر از بچهها برای نماز مغرب و عشا به مسجد محله بروند و با حاجی نماز بخوانند و از آنجا او را بردارند و به سینما بیاورند. ١۵نفری از بچهها دم سینما بودند که حاجی با دوچرخهاش میآید. حاجی میگوید من با شما به سینما نمیآیم. شما خودتان بروید من تنها میآیم ولی دونفر میمانند تا دورادور مواظب حاجی باشند. حاجی میرود بلیت بگیرد، بلیتفروش میگوید بلیت چندی میخواهی؟ حاجی میگوید من نمیدانم. بلیتفروش یک بلیت ۵ریالی که مال صندلیهای جلوی سالن بوده به حاجی میدهد. سینمای مهتاب طوری ساخته شده بود که وقتی وارد راهرو سالنش میشدی اولین در مربوطبه لژ و آخرین در مربوطبه ردیفهای جلو بود. بچهها همه منتظر که حاجی میآید و چشم آنها در تاریکی سینما به در دوخته شده بود. در دوره شاه وقتی به سینما میرفتی اول سرود شاهنشاهی زده میشد که همه مردم باید برمیخاستند و بعد فیلم اصلی شروع میشد. حاجی درست زمانی وارد سالن میشود که سرود شاهنشاهی شروع میشود. با ورود حاجی همه مردم بهخاطر سرود شاهنشاهی از جا بلند میشوند. مردی که بیشاز ۴٠سال معلم بوده و هروقت وارد کلاس میشده همه بچهها جلو پایش بلند میشدند، تصور میکند که مردم برای ورود او به سالن از جایشان بلند شدهاند. هاجوواج دستش را به سینه میگذارد و میگوید خواهش میکنم شرمنده نفرمایید. حاجی به خیال اینکه فروتنی کرده میرود آخر سالن مینشیند. حالا نگو بلیت حاجی مال صندلیهای جلو بوده است. با نشستن او سرود هم تمام میشود و مردم مینشینند.حاجی با صدای بلند از مردم تشکر میکند ولی مردم نمیفهمند چرا حاجی تشکر میکند. بعداز شروع فیلم اصلی چند خانواده وارد سالن میشوند. کنترلچی آنها را به ته سالن هدایت میکند ولی حاجی در جای آنها نشسته بوده است. راهنما به حاجی میگوید، آقا جای شما جلو است، بفرمایید ردیف جلو و حاجی به خیال آنکه او را تعارف میکنند، میگوید وا… همین جا، جای خوبی است. بالاخره دونفری زیر بغل حاجی را میگیرند و او را میبرند و ردیف جلو مینشانند. حدود یکهفته حاجی به کلاس نیامد. بعداز یک هفته که حاجی به سر کلاس آمد گفت ای بچههای شر، بدپیر، دروغگو شما قرار بود به هیچکس نگویید که من به سینما میآیم، شما همه شهر را خبر کردید در سینما همه جلوی پای من بلند شدند و مرا با زور بردند در صندلی جلو نشاندند. من خیس عرق شدم همه شهر فهمیدند که من به سینما رفتم!
چندین جلسه در کلاس درس شیمی بحث سینما مطرح شد تا بالاخره یک روز حاجیابریشمی گفت راستش را بخواهید من خیلی دلم میخواهد این هنر هفتم را ببینم ولی در یزد نمیشود این کار را کرد. اگر من در یزد به سینما بروم باید شهر را ترک کنم. بالاخره روزی چندتا از بچهها با هم دست به یکی کردند و گفتند آقایابریشمی سینما فیلم زندگی دوازدهامام را آورده است! بچهها با دونفر از دبیرهای جوان صحبت کردند و آنها هم به حاجآقا گفته بودند از آدمهای مومن شنیدهاند که فیلم خوبی است و روحانیون طراز اول شهر هم به سینما رفتهاند و فیلم را دیدهاند. بالاخره حاجآقا نرم شد و گفت اگر به هیچکس نگویید و شلوغ نکنید و شما هم آنجا نباشید، من خودم امشب تنهایی به سینما میآیم. بالاخره قرار شد دونفر از بچهها برای نماز مغرب و عشا به مسجد محله بروند و با حاجی نماز بخوانند و از آنجا او را بردارند و به سینما بیاورند. ١۵نفری از بچهها دم سینما بودند که حاجی با دوچرخهاش میآید. حاجی میگوید من با شما به سینما نمیآیم. شما خودتان بروید من تنها میآیم ولی دونفر میمانند تا دورادور مواظب حاجی باشند. حاجی میرود بلیت بگیرد، بلیتفروش میگوید بلیت چندی میخواهی؟ حاجی میگوید من نمیدانم. بلیتفروش یک بلیت ۵ریالی که مال صندلیهای جلوی سالن بوده به حاجی میدهد. سینمای مهتاب طوری ساخته شده بود که وقتی وارد راهرو سالنش میشدی اولین در مربوطبه لژ و آخرین در مربوطبه ردیفهای جلو بود. بچهها همه منتظر که حاجی میآید و چشم آنها در تاریکی سینما به در دوخته شده بود. در دوره شاه وقتی به سینما میرفتی اول سرود شاهنشاهی زده میشد که همه مردم باید برمیخاستند و بعد فیلم اصلی شروع میشد. حاجی درست زمانی وارد سالن میشود که سرود شاهنشاهی شروع میشود. با ورود حاجی همه مردم بهخاطر سرود شاهنشاهی از جا بلند میشوند. مردی که بیشاز ۴٠سال معلم بوده و هروقت وارد کلاس میشده همه بچهها جلو پایش بلند میشدند، تصور میکند که مردم برای ورود او به سالن از جایشان بلند شدهاند. هاجوواج دستش را به سینه میگذارد و میگوید خواهش میکنم شرمنده نفرمایید. حاجی به خیال اینکه فروتنی کرده میرود آخر سالن مینشیند. حالا نگو بلیت حاجی مال صندلیهای جلو بوده است. با نشستن او سرود هم تمام میشود و مردم مینشینند.حاجی با صدای بلند از مردم تشکر میکند ولی مردم نمیفهمند چرا حاجی تشکر میکند. بعداز شروع فیلم اصلی چند خانواده وارد سالن میشوند. کنترلچی آنها را به ته سالن هدایت میکند ولی حاجی در جای آنها نشسته بوده است. راهنما به حاجی میگوید، آقا جای شما جلو است، بفرمایید ردیف جلو و حاجی به خیال آنکه او را تعارف میکنند، میگوید وا… همین جا، جای خوبی است. بالاخره دونفری زیر بغل حاجی را میگیرند و او را میبرند و ردیف جلو مینشانند. حدود یکهفته حاجی به کلاس نیامد. بعداز یک هفته که حاجی به سر کلاس آمد گفت ای بچههای شر، بدپیر، دروغگو شما قرار بود به هیچکس نگویید که من به سینما میآیم، شما همه شهر را خبر کردید در سینما همه جلوی پای من بلند شدند و مرا با زور بردند در صندلی جلو نشاندند. من خیس عرق شدم همه شهر فهمیدند که من به سینما رفتم!
منبع :
کتاب شازده حمام نوشته محمد حسین پاپلی با اندکی تلخیص