حکایات
لایق پیغمبرى
در اخبار است که موسى در جوانى، چوپانى مىکرد. روزى، گوسفندى از او گریخت و موسى در پى او بسیار دوید .
در پى او تا به شب در جستجو – – و آن رمه غایب شده از چشم او تا این که گوسفند از خستگى و درماندگى، جایى ایستاد و موسى به او دست یافت . چون به گوسفند رسید، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىکشید و او را مىنواخت؛ چنانکه مادرى، طفل خردش را . در آن حال که گوسفند را نوازش مىکرد، مىگفت:
گیرم که بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم کردى و این همه راه را در صحرا دویدى تا بدین جا رسیدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت:
موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او باید کرد که چنین با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد.
منبع :حکایت پارسایان، رضا بابایى