روایت نذر ابوالفضل توسط بیبی صغری، این سفره نذری در خانه ارباب اردشیر زرتشتی پهن میشود و مخارج آن توسط شیعیان، اهل سنّت، زرتشتیها، یهودیها و منشادیهایی تأمین شده است
بعد از ده روز که نذر بی بی صغری ورد زبان ها و نقل کوچه ها بود شیرین خانم زن ارباب اردشیر کینژاد زرتشتی در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: بی بی شنیده ام که برای سلامت بچه های مردم نذر کرده ای که سفره ی ابو الفضل بیندازی. بی بی می گوید: بله، نذر کرده ام. شیرین خانم می گوید: بیا سفره را توی خانه ی ما بینداز. دوتا گوسفند هم من می دهم. بی بی قبول می کند. قرار می شود ده روز بعد سفره را در خانه ی ارباب اردشیر بیندازند
«هر کس در این سرای در آید نانش دهید و از ایمانش نپرسید.»
(ابو الحسن خرقانی)
بی بی صغری زنی شصت ساله از کوچه ی بیوه زنان بود که آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند. سال ها بود که شوهرش مرده بود. در یک اتاق اجاره ای در یکی از خانه های قمر خانمی زندگی می کرد؛ یعنی در خانه ای زندگی می کرد که هشت اتاق داشت و شش خانوار در آن جا ساکن بودند. با نخریسی زندگیش را می گذراند. اتاقش هرگز گچ نشده بود و خشت های خام سقف اتاقش از دود چراغ موشی سیاه شده بود. سقف سیاه اتاقش در مقابل اشعه ی آفتاب که از تنها پنجره ی اتاق به آن می تابید حالتی خاص به آدم دست می داد. من وقتی ده یازده ساله بودم دو سه بار به اتاق او رفتم تا برایش پیغامی ببرم. هر بار او با مهربانی چند دانه آلو خشکه به من می داد. دوسوم اتاق کوچکش فرش نداشت و یکسوم دیگر را پلاسی فرسوده پوشانده بود. همان جا رختخواب و تمام وسایلش گذاشته شده بود. گوشه ی اتاقش اجاق بود؛ اما او بیشتر از اجاق عمومی خانه استفاده می کرد. خواهر و برادرش هم که از خودش بزرگ تر بودند و هر کدام در خانه ای در کوچه ی دیگر زندگی می کردند از نظر مالی شرایط بهتری از او نداشتند. بی بی صغری با همه ی مردم به خصوص با بچه ها مهربان بود. او سه تا بچه داشت که بزرگ شده بودند و برای خودشان زندگی فقیرانه ای در خانه های قمر خانمی دیگری داشتند. یک بچه اش را هم سال ها قبل از دست داده بود. همیشه می گفت دخترش که مرده است از همه ی بچه ها خوشکل تر بوده است. دخترش را چهارده ساله کرده بود. می خواست عروسش کند. بچه دلدرد شدید شده بود و هرچه شاهتره و گل گاوزبان و مرزنگوش به او داده بودند افاقه نکرده بود. و بچه را پس از سه روز در حالت درد دل و استفراغ در حالت نیمه بی هوشی به دکتر برده بودند. دکتر ها گفته بودند بچه را دیر آوردید و بعد از ظهر همان روز بچه مرده بود. وقتی بی بی صغری سی و پنج ساله بود بچه اش مرده بود. شوهرش هم سال بعد از مرگ بچه اش مرد. بی بی دیگر عروس نشده بود. بی بی صغری سید بود ولی هیچ وقت هیچ چیز از هیچ کس تحت هیچ عنوان نمی گرفت، نه سهم سادات می گرفت، نه آش نذری، نه لباس و پول نذری. می گفت: من کار می کنم وضعم خوب است، محتاج نیستم، خدا را شکر، نذرتان قبول اما نذرتان را بدهید از من محتاج تر. بی بی در مولودی های زنانه هم شادیآفرین بود.
سال های ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۸ بود و در شهر یزد چندتا خیابان بیشتر نبود و این خیابان ها هم اکثراً خاکی بودند. فقط بخشی از خیابان های شاه و پهلوی و کرمان آسفالت بود. خیابان ایران شهر تا آب انبار مسعودی حدود سیصد متر طول داشت و قرار شد که خانه های مردم را خراب کنند و خیابان را امتداد دهند سال های بعد از کودتای بیست و هشت مرداد بود. دولت می خواست با درآمد های نفتی در شهر ها نوسازی کند و نوسازی و مدرنیزاسیون باید خیابان های راست و ماشین رو را در بافت های تو در تو و سنتی و قدیمی شهر یزد ایجاد می کرد. مهندسین شهرداری مسیر خیابان را مشخص کردند و روی دیوار ها و بام خانه ها گچ ریختند و بالاخره صد ها عمله و کارگر با کلنگ و بیل، به تخریب خانه ها، بازارچه ها و … پرداختند. نه بردیزلی، نه تراکتوری و نه غلطکی، نه هیچ وسیله ی مکانیکی دیگری برای تخریب. هیچ یک از این ها به کار گرفته نشد. این وسایل هنوز در یزد نبود. کلنگ و بیل بود و بازوی کارگر. حتی بخشی از خاک ها را با گاری از محوطه ها بیرون بردند. خانه های یزد زیرزمین زیاد دارد. هیچ خانه ای بی زیر زمین نیست و حتی گاهی زیرِ زیرزمین باز زیرزمین است؛ زیرا اکثر کوچه های قدیمی هم زیرزمین دارد. در بافت قدیمی یزد چاه آب، چاه خاکروبه و قنات خشکیده و … هم فراوان است. کارگران شهرداری ساختمان ها را تا تمطراز سطح زمین با بیل و کلنگ خراب می کردند؛ اما اگر می خواستند که زیرزمین ها را خراب کنند، باید مدت ها معطل می شدند و تازه با مشکلاتی هم رو به رو می شدند و حتی تلفات جانی می دادند. برای این که زیرزمین ها را خراب کنند آبِ قنات را روی خانه های نیمه تخریب شده می بستند. بعد از یکی دو روز خشت ها خیس می خورد و خانه ها و زیرزمین ها مثل خانه ی کارتونی با صدای زیاد و گرد و خاک فراوان خراب می شد و به اصطلاح یزدی هه می تپید. همه ی مردم به بچه ها هشدار داده بودند که برای تماشای خراب کردن خیابان نروند. اگر رفتند به خصوص به محله هایی که آب در آن انداخته اند نزدیک نشوند؛ اما با این بچه های شیطان حرفنشنو بالاخره چند حادثه اتفاق افتاد. یک بچه را مار نیش زد، آن هم مار های سمی و خطرناک یزد؛ علی مرادی رفته بود توی خرابه ها گنج پیدا کند. دستش را کرده بود توی سوراخی و به جای گنج، نیش مار را دریافت کرده بود. خوشبختانه سریع او را ب بیمارستان هراتی که در سیصد متری محل بود، رسانده بودند و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد؛ ولی تا من یادم است دست راستش فلج بود؛ یعنی سم مار اعصاب دست راستش را از کار انداخت. هفت هشت نفر را هم عقرب گزید. عقرب های جرار لای خشت های خانه بچه می زایند و همان جا نسل اندر نسل زاد ولد می کنند و از مورچه ها و سوسک ها تغذیه می کنند. حتی بچه ها دیده بودند –البته من ندیده ام- که عقرب های بزرگ مارمولک ها را هم می خورند؛ اما بدترین حادثه آن بود که جواد سراجان پسر محمدعلی سراج بچه ی باهوش و هم کلاسی من که همیشه یا شاگرد اول بود یا دوم و یا سوم و یکی از رقبای سرسخت من بود رفته بود تماشای ساختمان ها. او رفته بود داخل محوطه ی یکی از این خانه هایی که در آن آب ریخته بودند. هرچه عمله ها گفته بودند بچه جان برو پی کارت! این بچه ی شیطان از خرابه ها دور نشده بود. یک مرتبه زمین دهان باز کرده بود و جواد افتاده بود توی چاله و خاک و گل و لای به هم ریخته. ده ها عمله ریخته بودند و کمتر از چند دقیقه او را نیمه جان از زیر خاک ها در آورده بودند. استخوان جمجمه اش شکسته بود. او را به بیمارستان رساندند. بیش از چهل روز در بیمارستان بود و هنوز هم که هنوز است اگر جراحی پلاستیک نکرده باشد، آثار شکاف عمیق در سرش پیداست. این جواد دکترایش را به نظرم در فیزیک گرفت و مقیم آمریکا شد. ماجرای جواد بچه ها را تا اندازه ای ترساند؛ ولی نه آن طور که هیچ کس به دیدن خراب کردن خانه ها نرود یا نخواسته باشد توی خرابه ها مار و عقرب نگیرد. این بچه های شیطان هر چیزی برایشان اسباب بازی و اسباب تفریح بود.
یکی از روز ها ده دوازده تا بچه ی شیطان می روند توی حوض آب یکی از این خانه های نیمه خرابه که در آن آب انداخته بودند. سر ظهر گرمای تابستان یزد و موقع ناهار کارگر ها و عمله ها بوده است. بچه ها از نبود کارگران استفاده کرده بودند و خود را با لباس انداخته بودند توی حوض لبریز از آبِ گل. بی بی صغری از آن جا رد می شده است. صدا می زند: بچه ها این کار خیلی خطر دارد. از حوض خانه ی خراب بیرون بیایید؛ ولی مگر این شیطان ها گوش به حرف بی بی صغری می کنند. کم کم چند نفر دیگر هم جمع می شوند و سر و صدا راه می اندازند که بچه های شیطان از این حوض مخروبه بیرون بیایید. یکی دوتا از بچه ها از حوض بیرون می آیند اما هنوز ده نفری از بچه ها در حوض بوده که یک مرتبه حوض با آب و بچه ها فروکش می کند. بی بی صغری نعره می زند که یا ابا الفضل! بچه های مردم را سالم نگه دار. خودم یک سفره برایت می اندازم که پنج تا گوسفند در آن باشد مردم سر و صدا می کنند و عده ی زیادی می ریزند و بچه ها را از داخل گل و لای ها در می آورند. خوشبختانه زیر حوض زیاد خالی نبود. من خودم هم شیطانی کردم و رفتم حوض شکسته را دیدم. سه چهار متری بیشتر گود نبود. اولاً کف حوض شکسته بود، سه چهار متری پایین افتاده بود ولی خاک زیادی روی بچه ها نریخته بود. بچه ها همه زخم های سطحی برداشته بودند. فقط حسین ریاحی دستش و عباس قلندری پایش شکسته بود. این هر دو بچه کولی بودند که خانه شان همان نزدیکی قرار داشت. همه می گفتند ابا الفضل العباس بچه ها را حفظ کرد. از فردا بی بی صغری به فکر افتاد که سفره ی نذری ابو الفضل همراه پنج تا گوسفند پهن کند. بی بی صغرای فقیری که آه ندارد که با ناله سودا کند می خواست این سفره ی رنگین را برای حضرت عباس پهن کند. مهم آن بود که پدر و مادر بچه هایی که توی حوض خانه ی خرابه رفته بودند وضع اقتصادیشان مثل بی بی صغری –حالا کمی بهتر یا بدتر- بود. آن ها نمی توانستند کمکی بکنند. اگر وضع آن ها خوب بود که بچه هایشان سر ظهر توی حوض پر از آب گلآلود نمی رفتند تا خود را خنک کنند. اگر آن ها پولدار بودند می رفتند توی زیرزمین پهلوی حوض خانه و بادگیر و آب خنک سرداب و هندوانه ی خنک که با یخ طبیعی تزرجان خنک شده بود می خوردند. ده روزی بی بی صغری غصه می خورد که چه طوری نذرش را ادا کند. یک روز زن ها که در سر کوچه جمع بودند گفته بودند که بی بی صغری حالا یک چیزی گفته؛ ابو الفضل هم که می داند او پول ندارد. بالاخره یکی از آن ها به بی بی صغری گفته بود: این ها که بچه ی تو نبودند، تو هم یک مرتبه بدون قصد و نیت یک حرفی زده ای حالا خودت را اذیت نکن. حضرت ابو الفضل العباس قبول دارد. بی بی گفته بود: اولاً بچه ها همه بچه ی من هستند بعد هم حرفی از نهادم بر آمد شما غصه نخورید، ابو الفضل خودش کمک می کند. اگر سفره، سفره ی ابو الفضل است خودش پهن می شود پنج تا گوسفند هم پیدا می شود. روز دیگری زن ها می گویند هر کس کمکی کند و بی بی هم نیم من خرما بخرد و سفره ای بیندازند؛ ولی بی بی گفته بود: همان که نذر کردم می شود بهترش هم می شود شما غصه نخورید. بعد از ده روز که نذر بی بی صغری ورد زبان ها و نقل کوچه ها بود شیرین خانم زن ارباب اردشیر کینژاد زرتشتی، ساکن محله ی خرمشاه یعنی محله ی همسایه ی ما که خانه اش با خانه ی بی بی صغری سیصد متری فاصله داشت در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: بی بی شنیده ام که برای سلامت بچه های مردم نذر کرده ای که سفره ی ابو الفضل بیندازی. بی بی می گوید: بله، نذر کرده ام. شیرین خانم می گوید: بیا سفره را توی خانه ی ما بینداز. دوتا گوسفند هم من می دهم. بی بی قبول می کند. قرار می شود ده روز بعد سفره را در خانه ی ارباب اردشیر بیندازند. خانه ی ارباب اردشیر خانه باغی بود. حدود پنج شش هزار متر وسعت داشت. درختان انار فراوان و حوض آب باصفایی داشت. در کوچه ی محله ی ما هو پیچید که شیرین خانم زرتشتی دوتا گوسفند را برای نذر بی بی صغری قبول کرده است.
حاجیخان وزیری از کُردانِ سنندجی بود از برادران اهل تسنن. چه کرده بود نمی دانم ولی به یزد تبعید شده بود. در یزد داماد شده بود الآن بچه هایش همه بزرگ شده اند و بعضی از آن ها نوه هم دارند و همه از طرف مادر قوم و خویش من هستند. حاجیخان خود اهل تسنن بود و بسیار هم در مذهب خود دقیق بود. بچه هایش همه شیعه هستند ولی با اقوام اهل تسنن خود یعنی عمو و پسرعمو ها که در سنندج هستند رفت و آمد دارد. حاجیخان هم به در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: سفره ی نذری حضرت ابو الفضل داری؟ بی بی می گوید: بله می گوید: یک گوسفند هم من می دهم. این شد سه گوسفند. حاجیخان که از در خانه ی بی بی دور می شود بی بی صغری دفش را بر می دارد و محکم می زند و شادی کنان می گوید: ابو الفضل خود دارد سفره اش را پهن می کند؛ من چه کاره ام! شیرین خانم با زرتشتی های اله آباد، روستایی در بیست کیلومتری یزد که همه زرتشتی بودند در باره ی نذر بی بی صغری صحبت می کند. اهالی زرتشتی آن روستا دو گوسفند دیگر را قبول می کنند. روز چهاردهم نیت بی بی صغری بود که همه خبردار شدند که پنج گوسفند درست شد. چهارتا را زرتشتی ها می دهند و یکی را هم حاجیخان اهل سنت. پیرزن یهودی که معروف به ننه الیاس بود و دوره گردی می کرد و نخ و سوزن، دکمه، انگشتدانه و … می فروخت رفته بود پیش بی بی صغری گفته بود: در سفره ی نذری ابو الفضل ما هم می توانیم شریک بشویم؟ بی بی صغری گفته بود: در خانه ی ابو الفضل به روی همه باز است. همه بیایند، ابو الفضل برای همه مهربان است. زرتشتی، کلیمی، سنی و شیعه ندارد. این جا ایران است خانه ی همه ی ماست و ابو الفضل هم یاور همه ی ما. پیرزن گفته بود: ما ده دوازده زن یهودی هستیم و می خواهیم در سفره ی ابو الفضل شریک باشیم، کمک کنیم، اشکالی ندارد؟ بی بی صغری گفته بود: اگر همه ی جهود های یزد هم بیایند خوش آمدند. مادر الیاس گفته بود: ما بیست من برنج –مَنِ یزد شش کیلوست- با یک حلب روغن زرد می دهیم و بی بی با دایره اش پاسخ داده بود که: همه بیایند، ابو الفضل دارد سفره اش را رنگین می کند. داستان سفره ی ابو الفضل بی بی صغری و مشارکت زرتشتی، یهودی، حاجیخان به گوش همه رسیده بود. زن های محله خوشحال بودند و هر کسی کمک مختصری می کرد. یکی یک قندان قند می داد و یک صد درم –یعنی یک و نیم کیلو- خرما و دیگری سه مثقال چای. همه را می بردند کنار اتاق بی بی صغری می گذاشتند تا وقتی همه چیز جمع شد از آن جا به خانه ی شیرین خانم ببرند. مادر من هم گفته بود صد و پنجاه عدد نان می دهد. او به نانوای محل گفته بود که از آردی که ما نزد او داشتیم صد و پنجاه دانه نان بپزد و روز موعود به خانه ی شیرین خانم بفرستد. آخوند نانوا گفته بود: من خودم هم صد و پنجاه عدد نان می دهم. چند نفر دیگر هم در نانوایی های دیگر نان تقبل کرده بودند. آقای پیشنماز محل صبح بعد از نماز بالای منبر گفته بود: ایها الناس! ای پولدار های محله! بی بی صغری نذری کرده زرتشتی، کلیمی، سنی در آن شریک شده اند. زن های فقیر محله قند و چای می دهند. شما که شیعه ی علی علیه السلام و نوکر ابا الفضل العباس هستید چه کار کرده اید؟ استاد غضنفر که زنش یک دختر زرتشتی مسلمان شده بود و خودش رئیس هیأت زنی محله بود گفته بود: حاجیآقا! هر چه شما بگویید می کنیم. آقای پیشنماز گفته بود: هر کس در وسع خود در این سفره شرکت کند و پولدار های محله هر کدام قبول کرده بودند چیزی برای سفره بدهند. کم کم از محله های دور هم برای بی بی صغری چیزی می آوردند. روز هجدهم نیت بی بی صغری دو روز مانده به سفره بیست و چهار گوسفند، صد و سی من برنج، دوازده حلب روغن، سی و دو من خرما، هشت من آلو، دو و نیم من لیمو خشک، بیست و یک من شاه قند یزدی، یازده من نبات، دو شیشه ی کوچک زعفران، سه من زرشک، دویست و هشت مرغ، دوازده من باقالی خشکه، چهارده من عدس، هفده من لپه، نه و نیم من لوبیا قرمز، بیست و یک من نمک، سه شیشه ی بزرگ فلفل، دو شیشه زردچوبه، هشتاد و سه من پیاز، صد و چهل و دو من سیب زمینی و … جمع شده بود. آقای فضل الله مغازه دار گفته بود: هر چه سبزی خورشتی و خوردن بخواهید روز قبل از آشپزی بگویید من می دهم. منتقی یا محمدتقی قصاب گفته بود: من هم پوست و روده ها و کله پاچه های گوسفند ها را بر می دارم و به جایشان گوشت می دهم. خودم و شاگردم هم همه ی گوسفند ها را مجانی می کشیم و روز قبل چهار لاشه گوشت گوسفند به جای پوست و روده ها فرستاده بود. حاجی شهبخش بلوچ، سنی و اهل سراوان بود و با عده ای از بلوچ ها در یزد زندگی می کرد و کامیون دار بود. او گفته بود: من هم یک ماشین یخ می دهم. آن موقع هنوز در یزد کارخانه ی یخ نبود. حاجی شهبخش خودش کارگر گرفته بود و شب قبل به یخچال طبیعی تزرجان یزد رفته بود و یخ آورده بود و یخ مجلس را تأمین کرد. از روز چهارده پانزده نذر بی بی صغری که مردم پشت سر هم اجناس مختلف برای سفره می آوردند بی بی صغری از حسن وارسته هم خواسته بود که حسابدار باشد و اجناس را تحویل بگیرد. او روز آخِر اجناس را وزن کرد و در کاغذی نوشت و من کاغذ را بعد از پنج سال از او گرفتم و آمار را در دفتری یادداشت کردم و حالا آ« را برای شما نوشتم.
روز آخِر، روزی که فردایش باید سفره می انداختند در خانه ی ارباب اردشیر غلغله بود. گوسفند ها را می کشتند. عده ای از زن ها سبزی پاک می کردند. عده ای قند می شکستند و مسگر های محله بساط چای را برقرار می کردند. عده ای خانه را فرش می کردد. عده ای از محلات دیگر می آمدند و قند و چای می آوردند. زن های یهودی هم آمده بودند. با خود یک مقدار زیادی عرق نعناع، عرق بید و بیدمشک آورده بودند. عرق ها را در گاری گذاشته بودند و از محله ی یهودی ها که آن طرف شهر بود آورده بودند. آن ها شکر و آبلیموی فراوان هم آورده بودند.
شازده حمام نوشته دکتر محمد حسین پاپلی یزدی