صفحه اصلی

دلنوشته یک معلم در روزهای تعطیلات کرونایی

من یک معلم هستم ،
دیروز ساعت ۹ صبح برای برداشتن وسایل کمک آموزشی ازکلاسم به مدرسه رفتم تا در این روزهای پر از استرس و دلتنگی در منزل گوشه ای را و ساعاتی را به تدریس به دانش آموزانم اختصاص دهم .مجازی و…

وقتی سرایدار مدرسه در را برایم باز کرد. هجومی از درد وغم و اندوه بر سرم آوار شد مدرسه ای در سکوت مدرسه ای خالی از سرو صدای بچه ها و چقدر غمبار بود دیدن این مدرسه .
تا حالا صدای راه رفتنم را در راهرو و کلاس نشنیده بود تا به حال صدای چرخش کلید در کمدم را بعد از بیست ونه سال نشنیده بودم . چقدر صداها بلند بود ولی چرا نمی شنیدمشان.
در طول بیست و نه سال فقط صدای بچه های کلاس را می شنیدم به محض ورودم به کلاس…برپا…می دهند
و میگن…. خانوم اجازه ما مشقامونو تمیز نوشتیم خانوم خانوم بابام از مسافرت برگشت خانم امینی غایبه خانم خانم خانم …چقدر این مانتوتون قشنگه خانم ……..

هیچ چیز برایم شیرین تر از این نبود ونیست که موقع ورود به کلاس ، بچه ها به سمتم بدوند و دورم حلقه ی محبت درست کنند . هیچ چیز برایم به زیبایی چشمان معصوم شاگردانم نیست. هیچ صدایی به دلنشینی این نیست که بعد از تدریس انگشت کوچکی بالا برود و بشنوم خانم من بگم‌ من بلدم.


ما همه ی معلمان دلتنگ کلاسمان و شاگردانمان هستیم.
حرف آخر اینکه امروز لباس رزم سربازان ما سفید است. درست فکر کنید می بینید

مدافعان وطن را ما تربیت کرده ایم!
مدافعان سلامت را ما تربیت کرده ایم!

تلخیص شده از کانال داستانک

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا