تاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذرصفحه اصلی

خاطره ای خواندنی از مدیر سالهای دور دبستان خانقاهی اشکذر

شمر جانانه ای از آب درآمده بودم که شمر کربلا هم به پایم نمی رسید هیبت و خشونتی از خود نشان می‌دادم که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و زن‌ها خیلی گریه می‌کردند چنان لعن و نفرین بر من می‌بارید که حد و اندازه نداشت

در ده بالا یک حسینیه بود که در محرم مراسم روضه‌خوانی و عزاداری و هیئت و تعزیه در آن برگزار می‌کردند. آن حسینیه وقفیاتی هم داشت و متولی آن‌هم حاجی محمدرضا رهبر بود . محرم بود و شب  عاشورا من در آن حسینیه بودم دیدم یک آقایی با حالت عصبانیت زیاد ، مرتب در حسینیه این طرف و آن طرف می‌رود و پا به دیوار می‌کوبد از یک نفر که کنارم ایستاده بود و آشنا بودیم پرسیدم چرا این آقا این ‌قدر عصبانی است؟ گفت شمر هیئت تعزیه شان در تهران ساکن است و هر سال در محرم می‌آمده  ، امسال پیغام داده که نمی‌توانم بیایم و برای شمر فکری بردارید و حالا نمی‌داند چکار باید بکند به او گفتم برو به او بگو من قبول می‌کنم شمر شوم فوری رفت به او گفت آن شخص آمد پیش من، احوالپرسی کردیم وقتی دید قیافه من از شمر خودشان هم  بهتر است خیلی خوشحال شد هماهنگ شدیم و رفتم حسینیه که  به من آموزش بدهند چند نفر بودند که به من می‌گفتند که چه بکنم و چه نکنم ولی من خودم می‌دانستم نقشم چیست و چه رفتاری باید داشته باشم من فیلم‌های زیادی از جنگ و جنگ آوری ها دیده بودم مخصوصاً چند فیلم ایتالیایی و دوئل و این صحنه‌ها را فراوان دیده بودم و به قول معروف برایم فوت آب بودم گفتند فردا ساعت ۵/۶ بیا محله باغستان محله‌ای که تعزیه از آن‌جا شروع می‌شد .

فردایش طبق قولی که داده بودم رفتم لباس‌هایی برای شمر درست کرده بودند و خودشان خانگی به رنگ قرمز درآورده بودند به تنم کردند یک چکمه آمریکایی ساقه بلند هم دادند پوشیدم یک شمشیر بلند هم به من دادند یک اسب قرمز بلندبالای هیکل مند هم برایم آماده کرده بودند اسب خیلی زیبایی بود  دستهایش را بلند می‌کرد حالت باشکوهی می گرفت هر کس می دید اسب رستم به ذهنش می آمد یک اسب سفید هم برای امام حسین آورده بودند که آرام و نجیب بود گفتم ،اسب سفید را به من بدهید رئیس هیئت گفت ،نمی‌شود اسب شمر باید قرمز باشد خلاصه با آن اسب ، شمر جانانه ای از آب درآمده بودم که شمر کربلا هم به پایم نمی رسید  هیبت و خشونتی از خود نشان می‌دادم که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و زن‌ها خیلی گریه می‌کردند چنان لعن و نفرین بر من می‌بارید که حد و اندازه  نداشت ،ای بر پدرت لعنت ،ای بی‌پدر،ای حرام‌ زاده ملعون ،ای ازخدابی‌خبر،  خلاصه عاشورایی راه انداخته بودم که نگو و نپرس، با پایان یافتن مراسم من فکر می‌کردم همه‌چیز تمام شده ،دیدم ای بابا من در چشم مردم هنوز همان شمر هستم و زن و بچه‌ها به حالت تنفرآمیز به من نگاه می‌کردند انگار شمر واقعی بودم در کوچه محل مردم نسبت‌به من یک حس انزجار داشتند گفتیم ای بابا این چه کاری بود که من کردم یک طوری شد که دیگه نمی‌خواستم ده بالا بمانم خردادماه ۴۲ بود سال تحصیلی داشت به پایان می‌رسید خانمم را به شهر بابک بردم و خودم در اداره کل آموزش‌وپرورش پیگیر شدم که از ده بالا منتقل شوم رفتم پیش رئیس کارگزینی گفتم، من دیگر به ده بالا نمی‌روم و می‌خواهم به‌جای دیگری بروم گفت چرا ؟ موضوع را گفتم ،گفت این‌ که چیزی نیست که تو بخواهی به خاطرش دیگر ده ‌بالا نروی، گفتم، نگو که نمی‌روم وقتی دید من جدی هستم گفت خب بافق داریم و اشکذر هر کدامش را می‌خواهی انتخاب کن گفتم اشکذر، چند دلیل داشت که اشکذر را انتخاب کردم دلیل اولش این بود که بافق نسبت‌ به اشکذر خیلی دور بود دلیل دومش هم این بود خبر داشتم چند تا از دوستان و همشهری‌هایم اشکذر هستند یکی آقای بهزادی و یکی هم آقای شجاعی که حسابدار اداره بود و آقای بهزادی هم در مجومرد در مدرسه تربیت  معلم بود و مدیر مدرسه تربیت هم آقای بهرام نوشیروانی بود من به اداره آموزش و پرورش اشکذر که آن موقع در مجومرد بود  آمدم رئیس اداره آموزش‌ وپرورش آقای قاسمی بود آقای قاسمی ابلاغ مدیری دبستان خانقاهی اشکذر را برای من صادر کرد آقای قاسمی برای پیدا کردن خانه برای من این طرف ، آن طرف پرس‌وجو کرد خانه‌ای در فیروزآباد در اختیار من گذاشتند خانه برای یکی از اهالی فیروزآباد بود که به تهران مهاجرت کرده بود خانه بزرگ و خوبی بود مثل  خانه ام در ده بالا ،اجاره هم از ما نمی‌خواستند سال تحصیلی جدید داشت شروع می‌شد با خانواده از شهربابک به اشکذر آمدیم و در خانه‌ای که در فیروزآباد به ما داده بودند ساکن شدیم.

برگفته از مصاحبه آقا ضیاء احمدی با شماره۷۸ نشریه آوای اشکذر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا