تاریخ شفاهی اشکذرصفحه اصلی

روایت یک عکس

محمدرضا خاکساری از پاسداران باسابقه یزد و از رزمندگان دفاع مقدس آشکذر روایت می کند وقتی جلو تر رفتم متوجه شدند که من مجروح شده ام، دوربین آوردند ، یک عکس هم در همین حالت از من گرفتند

روایت یک عکس؛ راوی محمدرضا خاکساری از پاسداران باسابقه یزد و از رزمندگان دفاع مقدس آشکذر به قلم مهدی جعفری نسب :«در سال ۵۹ وقتی به جبهه اعزام شدم، جبهه ی جنوب اهواز. در خواب دیدم که چند صف بود. برای کسانی که به جبهه می آمدند. هر کسی بایستی در یکی از این صف ها می ایستاد. پرسیدم این صف ها چیست؟ گفتند هر کس به جبهه می آید باید یکی از این صف ها را انتخاب کند. روی تابلو های صف ها نوشته شده بود جلو یک صف شهادت، صف دیگر، اسارت، صف دیگر معلولیت، صف دیگر مجروحیت ، صف دیگر سلامت. گفتند می خواهی صف شهادت. گفتم نمی خواهم. گفتند چرا؟ گفتم می خواهم مدت بیشتری به جبهه بیایم. صف اسارت هم گفتم نمی خواهم. گفتند چرا؟ به شوخی گفتم. کوچک هستم اگر اسیر شوم گوشم را می کشند، گردنم را می شکنند! گفتند صف معلولیت، گفتم نمی خواهم. گفتند چرا؟ گفتم چون دستم یا پایم قطع می شود یا نابینا می شوم، دیگر نمی توانم به جبهه بیایم. می خواهم تا جبهه هست بیایم. گفتند صف مجروحیت. قبول کردم. گفتم چون می خواهم با مجروح شدن، ایمانم و عشق و صداقتم تقویت شود. یک بار با سردار فتوحی که مسئول ما در آنجا بود به شناسایی رفتیم. و در آنجا من را برای شناسایی بیشتر، فرستاد که از کنار رودخانه ، ۲-۳ کیلومتر داخل شویم. به جایی رسیدیم که عراقی ها آن سمت رودخانه، ما هم این سمت رودخانه و صدایمان به هم می رسید. بعد به سردار فتوحی گفتم یکی از بچه های عرب زبان را با خود ببرید، عراقی ها را نصیحت کنید. قبول کرد. ساعت ۸ صبح ۱۲ اسفند ۵۹ به آنجا رفتیم، نیروی عرب زبان ما شروع کرد به نصیحت کردن آن ها. عراقی ها حول کردند و جا خوردند که چطور ما تا آنجا رفته ایم و شروع کردند به خمپاره زدن. اینقدر حول کرده بودند که خمپاره های منور می زدند. و با این وضعیت من به یاد ظهر عاشورا افتادم که امام حسین می خواست بنی امیه را نصیحت کند و امام حسین به بنی امیه گفت برای چه می خواهید من را بکشید، مگر حلالی را حرام یا حرامی را حلال کرده ام؟ آخر از من عزیزتر و نزدیک تر به پیغمبر سراغ دارید. عمر سعد برای اینکه صدای امام حسین (ع) به لشکر نرسد، دستور داد دست هایشان جلو دهن خود بزنند و هل هله کنند. اینجا هم عراقی ها می خواستند این خمپاره بارشان مانع رسیدن صدای ما به آنها بشود. من دیدم که این جا نصیحت فایده ندارد، و عراقی ها را هدف گرفتم، در این وقت آقای فتوحی من را صدا زد، وقتی پیش او رفتم ناگهانی به من گفت بخیز که خمپاره آمد. باید بدانید فرق خمپاره ۶۰ با خمپاره های دیگر این است که خمپاره ی ۶۰ از فاصله ی کم شلیک می شود وقتی منفجر شد، صدای سوتش شنیده می شود ولی خمپاره های دیگر اول سوت آن شنیده می شود، بعد به زمین می خورد. خلاصه وقتی خیز رفتم خمپاره کنارم منفجر شد. از ناحیه ی آرنج دست مجروح شدم. یک ترکش هم به آقای فتوحی خورد و از ناحیه ی شکم مجروح شد. دیدم دستم دیگر کارایی ندارد، به فتوحی گفتم اسلحه ی من را بیاور، من خودم بر می گردم. عراقی ها خیلی نزدیک بودند و من حتی یک آخ هم نگفتم که صدایم به عراقی ها نرسد و متوجه نشوند. وقتی بر می گشتم با دست چپم بازوی دست راست که مجروح شده بود را گرفته بودم که خونریزی اش بند بیاید و ذکر خدا می گفتم : الله اکبر، سبحان الله، الحمدلله. و گاهی هم گریه می کردم ولی گریه ام از درد نبود، گریه ام از شوق بود که بالاخره چند قطره ی خونم در راه خدا ریخته شد. وقتی به موقعیت رسیدم بچه ها از خانه های سوسنگرد بیرون ریختند و گفتند خاکساری امروز خوشحال است، حتما خبر خوشی آورده. وقتی جلو تر رفتم متوجه شدند که من مجروح شده ام، دوربین آوردند ، یک عکس هم در همین حالت از من گرفتند و عکاس آنها برادر اسد الله برزگر بود که بعدا به شهادت رسید.»

این روایت در سایت آشکذر خبر هم منتشر کردم

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا