از اشکذر تا قبله
از اشکذر تا قبله
سفرنامه حج تمتع سال ۹۶
مهدی جعفری نسب اشکذری
مقدمه
این سفرنامه ارمغان اینجانب است از سفر حج ،لازم است در مورد آن چند مطلب را ذکر کنم.
۱-اگر گاهی به جزئیات و مطالب پیش پا افتاده پرداخته ام برای کسانی نوشته ام مثل خودم که به هر دلیلی کمتر به مسافرت های این چنینی می روند و خواسته ام هر کس آن را مطالعه می کند این حس را داشته باشد که همسفر بوده ایم.
۲-اطلاعاتی که در این سفرنامه گزارش شده است عمدتاً از کتاب امراه الحرمین تالیف ابراهیم رفعت پاشا، ترجمه دکتر هادی انصاری می باشد که به طور اتفاقی در هتل مان در مکه به دستم رسید.
بسم ا.. الرحمن الرحیم
و لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا (آل عمران آیه ۹۷)
حج در لغت به معنی «قصد کردن» است و در اصطلاح به معنی قصد زیارت خانه خدا و انجام اعمال حج است.
دستور وجوب حج بعد از هجرت رسول اکرم (ص) به مدینه نازل گردیده است و از هر مسلمانی که توانایی دارد خواسته شده در تمام عمر خود یک بار به عنوان حج واجب (حَجه الاسلام) به مکه مشرف شود.
با برادرم دکتر محمدرضا جعفری نسب و عیالات مربوطه به سفر حج رفتیم به خاطر اینکه می خواستیم با هم باشیم در یک کاروان تهران ۱۷۰۷۳ به مدیریت محمود شاه محمدی ثبت نام کردیم به خاطر اینکه حضور در تهران برای شرکت در کلاس های حج برای ما که در اشکذر بودیم مقدور نبود با فضای مجازی در ارتباط بودیم تاریخ پرواز ما را ۲۷/۵/۹۶ اعلام کردند.
ما از یک هفته زودتر داشتیم خود را آماده می کردیم، تهیه لوازم و وسایل مورد نیاز مخصوصاً لوازم احرام، واکسن زدن، خرید ارز مسافرتی و یک مورد اصلی و مهم ، خداحافظی، پیامبر اکرم (ص) فرمودند از حقوق مسلمان بر برادر دینی خود این است که هر گاه سفر رود برادران دینی خود را خبر کند و برادران دینی حق دارند بعد از مراجعت به دیدارش بروند. حوزه خداحافظی من گسترده بود شامل چند مسجدی که گاهی می رفتم یا چند اداره ای که سر و کار داشتم. هم چراغ های دفتر کار نشریه ام، مردم کوچه و بازار، همسایه ها و همه کسانی که به نوعی مراوده داشتم مخصوصاً فامیل های پر تعداد که خانه هایشان در نقاط مختلف اشکذر پراکنده بود و خداحافظی های تلفنی و گذاشتن پیام خداحافظی در گروه های تلگرامی و ارسال پیامک خداحافظی که سر جمع آنها از هزار مورد هم بیشتر می شد از تکلیف های سخت قبل از سفر بود که به خوبی و خوشی انجام شد حدود ۳۰۰ پیامک خداحافظی ارسال کردم که حدود ۲۵۰ تای آنها جواب دادند و با عبارات و جملات مختلف التماس دعا داشتند. و از اینکه این همه دوست با مرام و با معرفت دارم احساس خشنودی داشتم. در خداحافظی های حضوری و چهره به چهره هر کس سعی داشت به طریقی ما را در آنجا به یاد خود بیندازد.
در میان آنها چند مورد داشتم که گرفتاری های زندگی شان به قدری بود که از من می خواستند از خدا بخواهم که اگر با مرگ هم شده آنها را از این وضعیت طاقت فرسایی که در آن گرفتار هستند نجات دهد . این چند نفر را در سفر همیشه به یاد داشتم، این همه التماس دعا به نوعی تکلیف روی دوش مسافر می گذارد و سفر را سنگین تر می کند.
۲۴/۵/۹۶
به ما اعلام کردند بعد از ظهر ۲۷/۵/۹۶ باید در تهران باشیم. بلیط قطار گرفتیم برای صبح همان روز، البته کسانی مثل من که در سال ۹۶ به حج می رفتندعلاوه بر یک نگرانی که هر مسافر حج دارد که آدم می ترسد با این حکم و فتوا و مسائل شرعی که دارد نتواند اعمالش را درست انجام دهد ونگرانی دومی هم بود که بعد از حوادث حج سال ۹۴ امسال هم ممکن است مشکلی پیش بیاید ،با توجه به حادثه کشته شدن تعدادی از حجاج ایرانی در حادثه منا ، یک موج مخالفتی برای شرکت کردن در مراسم حج در ایران مخصوصاً در شبکه های اجتماعی راه افتاده بود طوری که عده ای از کسانی که نوبت شان شده بود برای اعزام ثبت نام نکردند. در واقع یک نوع غربالگری هم به عمل آمد و حاجیان امسال علاوه بر شرایط معمولی برای رفتن حج یک وجه مشترک دیگر هم داشته اند و آن اینکه شرایط تبلیغاتی مخالف نتوانسته بود مانع حضورشان شود.
۲۷/۵/۹۶
صبح نزدیک اذان از خواب بیدار شدیم، نزدیک به یک ساعت وقت داشتیم که در ایستگاه قطار باشیم بعد از اینکه نماز صبح مان را رو به قبله خواندیم، رو به قبله راه افتادیم تا به خودِ قبله برسیم. ساعت حدود ۵/۵ که هنوز تاریکی هوا غلبه داشت و صدای چند خروس از دور و نزدیک شنیده می شد در اشکذر از خانه بیرون آمدیم پسر و عروس مان ما را به ایستگاه قطار رساندند خیلی به موقع رسیدیم قطار سریع السیر بود و ده دقیقه از یزد تا نظر آباد آمده بود ما به قطار سوارشدیم و امید وار بودیم به دعا ی خیر مردمی که التماس دعا گفته بودند ۳۴ روز دیگر به اشکذر برگردیم.چند دقیقه بعد از حرکت قطار با تماس تلفنی خبردار شدیم که چند نفر از اقوام از جمله دو خواهر داشتند به ایستگاه قطار می آمدند تا نزدیکی ایستگاه رسیده بودند و دیده بودند که قطار ما حرکت کرد، تلفنی از آنها تشکر و قدردانی کردیم.
قطار ما به موقع بلکه دقایقی زودتر به ایستگاه راه آهن تهران رسید. از سالن که خارج شدیم تعداد زیادی راننده تاکسی که بر سر تصاحب مسافران با هم رقابت می کردند و با صداهایی که گرفته بود و حالت جیغ داشت داد می زدند و هر کسی اسم جایی را تکرار می کرد. شمرون، نیاوران، کرج ، شاه عبدالعظیم، تاکسی، تاکسی بیا.. تاکسی بدو، تاکسی ، تاکسی در بست…
ما عجله ای نداشتیم و یک راننده قرار شد مسافر دیگری هم بگیرد و برویم.
روی یک نیمکت نشستیم یک خانمی پیدا شد و با حیله ای ده هزار تومان از ما گرفت گفت برای موسسه خیریه فلان و فلان، یک کلمه هم که حرف زدیم و فهمید یزدی هستیم دیگر تا نگرفت دست از سرمان بر نداشت، راننده ای که قرار بود ما را ببرد هر چه داد زد نیاوران مسافری پیدا نشد خسته شد و ما را به یک بدبخت تر از خودش تحویل داد راننده جوانی که برای یافتن مسافر بی تابی می کرد، یک مسافر پیرمرد یافت با چند تکه بار بر سر مبلغ کرایه شروع کردند به چانه زنی بالاخره با هشت هزار تومان توافق شد، دو تکه بار سنگین به دست راننده داد تا کنار تاکسی برایش بیاورد و هنوز منت هم داشت که اگر زنگ بزنم پسرم فوری می آید سوار شدیم. خودش به راننده مسیر را نشان می داد. راننده گفت خدا کنه شلوغ نباشه. گفت شلوغ کجا بوده، حالا همه دارن ناهار می خورن.
پیرمرد ، راننده را به کوچه پس کوچه ها برد تا به مقصد رسید. راننده پیاده شد و اثاثش را از عقب تاکسی جلوی درِ خانه ای که می خواست وارد شود گذاشت.
مسافر کرایه اش را داد و راه افتادیم به راننده گفتم ما یزدی هستیم خدا را شکر این مسافر ما را آبرو آورد.
ظهر بود که به منزل برادرم دکتر جعفری نسب که قرار بود همسفر باشیم رسیدیم . سر ناهار که پسرها و یکی از عروس ها ی دکتر هم بودند عروسش گفت یک نفر از فامیل شان سال گذشته که هیچ ایرانی به حج نمی رفته، از کشور عراق به حج رفته بوده، او را بازداشت کرده اند و هر چه پیگیری کرده اند فایده ای نداشته و تا کنون از او خبری نیست.
گفتم من وصیت نامه ام را نوشته و در خانه گذاشته ام، حالا هم که داریم می رویم به امید خدا.
از طریق گروه تلگرامی که نامش حدیث غدیر – کاروان ۱۷۰۷۳ بود اعلام شد چون شرایط مناسب برای بدرقه در فرودگاه فراهم نیست در ساعت ۹ شب همه مسافران در بوستان ابیانه حاضر باشند و اقوام و بستگان هم برای خداحافظی و بدرقه به همین بوستان بیایند و غیر از مسافران کس دیگری به فرودگاه نمی رود، ساعت ۸٫۵ شب پسرهای دکتر محمد و مرتضی که ماشین هایشان آماده بود با خانم های خودشان و ما ۴ نفر که مسافر بودیم به طرف بوستان حرکت کردیم در راه که می رفتیم رادیوی ماشین داشت می گفت تا امروز بیش از شصت هزار حجاج ایرانی به عربستان وارد شده اند و امسال برای رمی جمرات برای همه کشورها زمان بندی شده است. خوشحال شدیم که برنامه ریزی شده و منظم است وقتی به بوستان رسیدیم مسافران با خانواده ها و بستگانشان آمده بودند و در حال خداحافظی بودند کارت های شناسایی مان که بند داشت و بایستی به گردن می انداختیم را به ما دادند. در خیابان یک سمت بوستان ۳ دستگاه اتوبوس آماده بود و کارت شناسایی مان که دادند برگه کوچک دیگری هم همراهش بود که اتوبوسی که بایستی هر مسافر سوار شود را هم مشخص کرده بودند. اعلام کردند به اتوبوس سوار شویم به طرف اتوبوس ها رفتیم محمد و مرتضی پسرهای دکتر صندلی مان در اتوبوس را برایمان مشخص کردند با راه افتادن اتوبوس یک مسافر پی در پی چند صلوات درخواست کرد، بعد بسم ا.. ،بعد ۷ بار آیت الکرسی، بعد ۳ بار سوره اخلاص ؛بعد دعای فرج بعد دوباره چند صلوات و بالاخره آرام شد یک ساعتی طول کشید تا اتوبوس های کاروان ما به فرودگاه امام خمینی رسید. در فرودگاه ترمینالی را به مسافران حج اختصاص داده بودند با تابلوهای راهنما، مسیر آن را مشخص کرده بودند در فرودگاه وقتی از اتوبوس پیاده شدیم. به همه یک پوشه دادند حاوی گذرنامه، مچ بند و مدارک دیگر و یک برچسب برای چسباندن پشت موبایل که باید مشخصات و اطلاعات لازم روی آن نوشته شود که اگر احیاناً موبایل مان گم شد به ما برگردد.
وقتی در سالن نشستیم دو نفر در مورد رعایت اصول بهداشتی به ما توضیح دادند و توصیه هایی به عمل آمد و بروشورهایی هم به ما دادند.
بعد افسر پلیس در مورد رعایت اصول لازم ، اقلام ممنوعه برای عبور از گیت پلیس توضیح و هشدارهایی داد.
از بازرسی ها عبور کردیم، کارت پرواز گرفتیم و در ساعت ۱ بامداد ۲۸/۵/۹۶ درسالن بعدی به انتظار نشستیم ساعت ۳ بامداد پس از عبور از آخرین گیت از راهروهای نرده ای شیشه ای طولانی و شیب دار عبور کردیم و با گذر از یک راهرو صاف تونل مانند مستقیم پا به هواپیما گذاشتیم. با راهنمایی خدمه روی صندلی خود نشستیم.
هواپیمای ما از باند پرواز به آسمان برخاست. و با سرعت ۹۰۰ کیلومتر در ساعت و ارتفاع ۳۲۰۰۰ پا، ۲۵۰ مسافر را طی ۲ ساعت و ۵۰ دقیقه به فرودگاه جده رساند من هر وقت هواپیما سوار می شوم به یاد برادران رایت می افتم و هنوز هم فکر می کنم با همه پیشرفت های حیرت انگیزی که بشر کسب کرده، هواپیما شاخص و سرفراز مانده است و این پرنده آهنین مخلوق دست بشر همچنان حیرت انگیز است !
هنوز هوا تاریک بود ، یک هوای دم کرده داغ شرجی به سر و صورت ما خورد با اتوبوس به سالن منتقل شدیم. همه می خواستند نماز بخوانند یک کاروان دیگر هم که فهمیدم از کشور ترکیه هستند در سالن بودند. مُحرم شده بود ند سرویس بهداشتی (دوره المیاه) نسبت به جمعیت خیلی کم بود. به ناچار تعدادی زن و مرد از شیر یک آب سرد کن وضو می گرفتند.ما هم وضو گرفتیم در گوشه ای از سالن بی مُهر نماز خواندیم.
به انتظار نشستیم یک کاروان از کشوری دیگر وارد شدند مردها مُحرم بودند و زن ها مقنعه هایی داشتند خیلی بلند به رنگ بنفش چند کلمه انگلیسی پشت شان نوشته بود بعد از حدود یک ساعت کاروان ما به سالن بعدی رفتند سالن بسیار بزرگ، جایی که بایستی گذرنامه مهر می شد، تعدادی باجه پلیس بود و صف های زیادی که جلوی آنها تشکیل شده بود.
مادرِ همه فقر و بدبختی ها، فقر فرهنگی است کاروان هایی از ایران جلو باجه های پلیس صف ایستاده بودند ولی صف هایشان مرتب و منظم نبود گاهی چند صفی می شدند و مامور اشاره می کرد که به یک صف شوید نگاه می کردند و ترتیب اثری نمی دادند.
مامور پلیس که جلو ما ایستاده بود با نگاه کردن به وضعیت صف و تکان دادن سر اظهار تأسف می کرد، به من برخورد رفتم با توضیحات زیاد خودم یک صف آشفته را بهترش کردم هر کس نوبتش می شد ، جلو باجه پلیس می آمد گذرنامه اش با سیستم کامپیوتر کنترل و با سیستم اثر انگشتش هم می گرفتند بعد بایستی عقب تر کف کفش هایش همان جایی قرار بگیرد که طرح دو کف کفش روی زمین کشیده بودند و به دوربینی که بالای سر مامور بود نگاه کند ، که عکسش گرفته شود . این کارها که انجام شد از یک گیت دیگر عبور کردیم ساک ها و وسایل ، بازرسی و کنترل شد و از سالن خارج شدیم. محوطه ای بود بسیار بزرگ و مجلل، جای، جای آن زیر چترهایی وسیع صندلی هایی بود برای نشستن مسافران ، به راهنمایی مدیر کاروان در یکی از این جایگاه ها نشستیم جنب و جوشی بود و کارگرهای هر قسمت از جمله کارگران حمل بار مشغول فعالیت بودند، روی صندلی خود و در انتظار اعلام مرحله بعد، دراین فکر بودم که این سفر معنوی است و باید با سفرهای دیگر فرق داشته باشد. در این سفر باید در مراقبت از اخلاص عمل کوشید زیرا که میزبان خداست و میهمان باید در جلب رضایت صاحب خانه بکوشد و معرفت ، مورد نظر باشد.
ملاحسین کاشفی از عرفای قرن ۹ و ۱۰ در این باره می گوید حج دو نوع است یکی قصد کوی دوست و آن حج عوام است و یکی میل روی دوست و آن حج ،خاص انام است چنانچه در ظاهر کعبه ای است قبله خلق و آن از آب و گل است در باطن نیز کعبه ای است منظور نظر حق ، آن مقصود زوار است و این مهبط انوار، آنجا خانه است و اینجا خداوند خانه.
مولوی گفت :
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته، شما در چه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید.
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید.
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید.
یک بار از این خانه برین بام بر آیید
مدیر کاروان اعلام کرد ۴ اتوبوس داریم دو اتوبوس معمولی برای خانم ها و دو اتوبوس بی سقف و روباز برای آقایان، به صف سوار اتوبوس ها شدیم حدود دو ساعت می رفتند جاده ها مثل همین اتوبان ها و جاده های بین شهری خودمان همه جا، هر دو طرف جاده بیابان و کویر و ریگ و شن و گاهی تک درخت هایی و شترانی هم دیدیم و دکل های برق. هوا داغ بود و چون اتوبوس ما سقف نداشت از سایه و کولر اتوبوس و اینها خبری نبود. عرق از سر و رویم می چکید، عرق از پیشانی ام در چشمم می رفت و می سوخت، رسیدیم به جُحفه، جایی که بایستی برای عمره تمتع ؛ مُحرم می شدیم.
برای عمره تمتع بایستی در یکی از میقات ها محرم و بعد به مکه وارد شد. محل محرم شدن جایی است که حدود حرم است و در اطراف مکه منازلی به این منظور آماده شده که به آن ها میقات می گویند با محرم شدن از نظر فقهی باید احکامی را رعایت کرد.
جحفه که ما بایستی محرم می شدیم مقری است در بیابانی ریگزار مثل ریگزارهای خودمان، حمام هایی بود رفتیم غسل کردیم بعد از غسل بایستی یک حوله مثل لنگ به کمر می بستیم و یک حوله دیگر هم روی دوش می انداختیم تا برای محرم شدن آماده باشیم.
کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
در مسجد همان جا نماز خواندیم و تلبیه گفتیم، لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک.. ، محرم شدیم بعد سوار شدیم بر همان اتوبوس های بی سقف، روحانی کاروان مسائل شرعی را یاد آوری می کرد، جایی از بدن تان را نخارانید در حدی که مویش بریزد یا خونی شود، نگاه در آینه نکنید از استعمال هر نوع بوی خوش خود داری کنید . . آفتاب روی سر و صورتمان بود و حتی حق نداشتیم خود را به دیواره اتوبوس که کمی سایه داشت بچسبانیم
در اتوبوس تغذیه خوب بود، آب، میوه، شکلات، به قدر کافی، دوباره همان بیابان ها تا مکه در نزدیکی مکه ترمینال مانندی بود که همه اتوبوس های حجاج از آنجا عبور می کردند دمِ درِ اتوبوس می پرسیدند چند نفر؟ و بسته های هدیه می دادند حاوی آب، آب میوه، تنقلات چند نوع بیسکویت. روی بسته نوشته شده بود :
هدیه الحاج والمعتمر،اخی الحاج و المعتمر، اِخوانک رجال الامن یتشرفون. بخدمتک فتعاون معهم. «نسعدکم بهد تیکم».
کمی پس از آن وارد مکه شدیم در گوشه و کنار در جاهای مختلف کلنگ های مکانیکی در حال کندن و تراشیدن کوه بودند.
همه شهر مکه کوهستانی است در لابلای ساختمان ها کوه هایی دیده می شود. هر چند جلوتر می رفتیم زیبایی های مکه بیشتر می شد و ساختمان و هتل ها بلندتر، بسیاریشان با نماهایی بسیار زیبا سر به آسمان کشیده اند در پیاده رو ها مردم از هر نژاد و رنگ و قیافه دیده می شوند. در جلو هتل ها اتوبوس ها و کاروان های حج ایستاده بودند . اتوبوس ما به جلو هتل مان رسید. هتل” ام من میلینیوم “، از آن هتل های مجلل بود وارد شدیم به استقبال ما آمدند . چای و شربت آماده بود. مسئول هتل توضیحات لازم به ما داد. کارت های الکترونیک (کلید اتاق) تحویل مان دادند. اتاق های زن ها و مرد ها جدا بود. من و دکتر و یک نفر از هم سفران هم کاروانی به نام آقای مرتضایی که با همسرش آمده بودند در یک اتاق ۳ نفری بودیم (اتاق ۸۰۲) و همسران مان هم در کنار همان (اتاق ۸۰۱).
هتل زیبایی بود و با تجهیزات کامل. ۱۵ طبقه ؛ با ۱۲ آسانسور با گنجایش ۲۳۰۰ مسافر.
وقتی به اتاق های خود مراجعه کردیم ساک های بزرگ مان که دو روز قبل از حرکت با کاور و برچسب اسم تحویل کاروان داده بودیم جلو در اتاق هایمان گذاشته بودند.کنار درِ هر اتاقی برگه ای نصب کرده بودند اسامی مسافرینش را نوشته بودند با عکسی از کعبه .
به تعداد نفرات اتاق کارت الکترونیکی داده بودند با چسباندن به بالای دستگیره با صدای ” جیک ” در باز می شد وقتی کسی وارد اتاق می شد که کسی در اتاق نبود بایستی کارت خود را در جای مخصوص آن بگذارد تا چراغ ها و فن روشن شود و قتی کسی از اتاق خارج می شد که کس دیگری در اتاق نبود کارتش را بر می داشت ، چراغ ها و فن خاموش می شد در اتاق یخچال و چای ساز و فنجان و چای کیسه ای داشتیم و نبات که برای یزدی ها بی آن بسر نمی شود ؛ حتی اگر مثل من و دکتر قند (دیابت) هم داشته باشند باز هم نبات یار سفر و حضر است و نه بیماری قند و نه هیچ چیز دیگر نمی تواند بین مان جدایی بیندازد بین اتاق ها هم ارتباط تلفنی هتل برقرار می شد و برای هماهنگی برای رفتن به بیرون یا حرم یا هر جای دیگر، خیلی راحت بودیم آقای مرتضایی هم سفرِ هم کاروانِ هم اتاقی از آن همافران معروفی است که در روزهای پیروزی انقلاب پیش امام (ره) رفته بودند، الان بازنشسته است. انسانی وارسته آدمی با فضیلت و مبادی اخلاق و آداب، شغلش در امور فنی – مهندسی هواپیما بوده و یک دوره یک ساله آموزش خود را در زمان شاه در آمریکا گذرانده است، متدین و متعهد و اهل قرآن و دعا. می توانست به انگلیسی صحبت کند ، خیلی منظم ، حتی آچار سوزن موبایل هم آورده بود که ما هر وقت لازم داشتیم از او می گرفتیم ، لباسش را خودش می شست و در اتاق ما فقط او بود که از اتو و میز اتو استفاده می کرد ، صبح و شام و گاه و بیگاه از خانمش که مختصر کسالتی هم داشت احوال می پرسید کارهایی که من و دکتر اصلا بلد نبودیم ، اگر ما خوابیده بودیم که بلند می شد آماده شود به حرم برود کارهایش را خیلی آهسته و آرام انجام می داد تا ما بیدار نشویم ، اگروقت بیداری صبح یا عصر بود و در اتاق بیدار بود برایمان چای درست می کرد ، چه سفری بود ؛ چه هم اتاقی خوب و چه کاروان خوبی ، همه هم کاروانی ها موجه و مودب ، چه جوان و چه سالمند و چه پیر ، خدا را شکر .
ساعت ۱۰:۳۰ شب به صورت کاروانی برای رفتن به مسجدالحرام حرکت کردیم. اتوبوس ها در دو مرحله ما را به حرم می رساندند.اتوبوس های اول که ویژه هتل خودمان بودند ما را از جلو هتل به یک ایستگاه ترمینال مانندی می برد و از آنجا با اتوبوس های دیگر که عمومی می شد به مسجدالحرام می رسیدیم در لباس احرام بودیم و برای اولین بار بود که می خواستیم به مسجدالحرام وارد شویم. این شعر به یادم آمد
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برونِ در چه کردی که درون خانه آیی
قبل از ورود به مسجد الحرام قرار شد بعد از طواف همگی بیاییم پای برج ملک عبدالعزیز، روحانی کاروان برای ما دعاهایی خواند و از باب ملک عبدالعزیز وارد شدیم چه عظمتی دارد این ساختمان بلند مرتبه ملک عبدالعزیز در مقابل خانه خدا، انگار خواسته بلند مرتبگی خدا را به چالش بکشد
قرار شد طواف مان کاروانی و به صورت دسته جمعی باشد و از هم جدا نشویم مسئول گروه هم یک تابلوی کوچکی بالای دست گرفته بود که به آن نگاه کنیم و پشت سرش برویم ولی به محضی که وارد مطاف شدیم من بر اثر هجوم جمعیت پرت افتادم دیدم بخواهم همراه کاروان باشم برایم دردسر و معطلی دارد کاروان را رها کردم و خود مختار شدم بایستی حواسم به شماره دورم باشد در لا به لای جمعیتی بودم که طواف می کردند.
کسانی که دور و بَرم بودند با صدای بلند دعا می خواندند من هم دعای آنها را می خواندم از دور چهارم به بعد خیلی داشت به من فشار می آمد. عرق های سر و صورتم به چشم و دهنم می رفت . چشمم می سوخت و دهنم تلخ می شد. خدا کیست و کجاست، این همه آدم آمده اند به ندایش لبیک می گویند. آدم از درک موضوع در می ماند بسیار عجیب ، بهت آور و اندیشه برانگیز است. این همه جمعیت از سرزمین ها و کشورهای مختلف دنیا به سوی خدا آمده اند با رنگ ها و شکل های گوناگون، چاق، لاغر، از سیاهِ سیاه تا سفیدِ سفید، قد بلند، قد کوتاه، با ریش، بی ریش، جوان، پیر، مردان و زنان لباس ها و پوشش های مختلف، از نوع و نژادهای گوناگون از هر نوعی که خدا خلق کرده نمونه اش پیدا می شود، این خدا کیست و کجاست که فیلسوفان در شناختنش در مانده اند دانشمندان ساکت اند عارفان از عشق به او در وجد و شادمانی اند و قربان، صدقه اش می روند و پیامبران مردم را بسویش می خوانند و مومنان در عبادت و اطاعتش می کوشند زاهدان از او خوف دارند و عابدان به عبادتش مشغول ؛ و بی کسان با او راز و نیاز دارند.
طوافم که تمام شد در فاصله ای از کعبه پشت مقام ابراهیم در میان ازدحام و انبوه جمعیت میخواستم دو رکعت نماز طواف بخوانم . نماز خواندن در پشت مقام ابراهیم هم خیلی دشواری و مشقت دارد در میان جمعیت ایستادم یک نفر که نمازش تمام شده بود و اراده کرد برود فوری سر جایش ایستادم در واقع زیر دست و پای مردم دو رکعت نماز خواندم که یک لحظه اش هم آرامش نداشتم بعد آبی نوشیدم و به راهنمایی تابلو به مسعی (سعی صفا و مروه) رفتم سالن – راهرویی زیبا، باز هم انبوه جمعیت در کاروان های مختلف، با دعا خواندن های فردی و گروهی در یک سالن در حال رفت و در یک سالن دیگر در حال برگشت
در هر دو سوی آن قسمت هایی از کوه در میان سنگ کاری ها پیداست. یک سو کوه صفا است و یک سو کوه مروه، برای سن و سال های تا ۵۰ – ۶۰ سالگی خیلی دشوار نیست و پیرمردها و پیرزنانی که هنوز ویلچری نبودند سعی می کردند کم نیاورند با پایان یافتن مرتبه هفتم از یک نفر که قیچی داشت خواستم کمی از موی سرم را بچیند که به آن تقصیر می گویند و بیرون آمدم، و همان جایی که کاروان قرار گذاشته بود رفتم. هنوز هیچ یک از هم کاروانی ها نیامده بودند. بی اندازه خسته بودم به قول اشکذری ها قلم پایم داشت از گوشت در می آمد کمرم شده بود مثل تخته تا نمی شد کفشم را در آوردم گذاشتم زیر سر و دراز کشیدم. چند لحظه نگذشته بود که شرطه آمد ، گفت ؛ قم ؛گفتم انا مضطر، انا مجروح گفت قم، بلندَم کرد مدتی طول کشید تا هم کاروانی ها آمدند و به هتل برگشتیم.
۲۹/۵/۹۶
صبح با عیال به مسجدالحرام رفتیم و در روز روشن بهتر و کامل تر تماشا کردیم معلوم است کعبه در زمان خیلی قدیم در احاطه کوه های زیادی بوده است در آن زمان اصلاً مکه شهر کوچکی بوده است در میان کوهستان همه جا معلوم است جاده و هتل و خیابان و همه چیز را روی کوه ساخته اند اتوبوسی که ما را به مسجدالحرام می برد از یک تونل عبور می کرد. در هر جای مکه که باشی می بینی در جاهای متعددی با کلنگ های مکانیکی دارند کوه را می کَنند و می تراشند تا روی زمینش، هتل یا خیابان و میدان بسازند. در پشت ساختمان اصلی مسجدالحرام در جاهای زیادی جرثقیل های عظیم و بسیار بلند سوار است که برای کار ساخت و ساز مسجد الحرام می باشدکه درا ین ایام تعطیل است در سال ۹۴ علاوه بر حادثه منا یکی از این جرثقیل ها هم به داخل مسجدالحرام سقوط کرده بود که تعدادی از هم وطنان ما هم به خاطر آن کشته شده بودند.
نزدیک ساختمان اصلی مسجدالحرام که رسیدیم در صحن قبل از ورود پنکه های بزرگی که بر بلندی نصب شده بودند باد همراه با بخار آب در هوا می پراکندند.
برای نماز با عیال به طبقه سوم رفته بودیم و بعد از نماز کعبه و طواف را تماشا می کردیم. این طواف و مناسک با این جمعیت جور وا جور آدم را غرق می کند انگار مردم کعبه را به دوش گرفته می چرخاندند، نخل برداری روز عاشورای خودمان به ذهنم آمد.
اتفاقات کنار کعبه را بنابر آنچه که در کتاب های تاریخی خوانده بودم می دیدم درک صحنه و وضعیت آنجا به گفتن و نوشتن نمی شود. باید رفت و دید، انگار این همه مردم همگی شخصاً به دعوت حضرت ابراهیم (ع) به آنجا آمده بودند. تا موحد بودن خود را اعلام کنند من نمی دانم قریب به ۱۵۰۰ سال پیش که حضرت محمد (ص) پای این کعبه مردم را به یکتاپرستی دعوت می کرد امروز را می دید یا نه، اگر آن زمان پیامبر (ص) در کنار این کعبه گفت : (قولوا لا اله الا الله. تفلحوا) و اگر آن زمان از ایران فقط یک سلمان آمده بود و به این دعوت ایمان آورده بود در حج امسال از همان ایران فقط هشتاد و پنج هزار نفر که بیشترشان بیشتر از ده سال در نوبت بوده اند آمده اند تا همین را بگویند و از اشکذر هم چند نفری آمده اند و به ذهنم آمد که اگر «اللهم نشکو فقد نبینا» نداشتیم می گفتیم ای رسول خدا، گر چه فرموده اید هدف از بعثت من تکمیل مکارم اخلاق بوده است ولی نیستید که ببینید کج فهمی ها و بدفهمی های همین مسلمانان از این رسالت ، کار را به جایی کشانده که اکنون عملیات انتحاری برای کشتن همدیگر در مسلمانان امری عادی شده است و همین نادانی و بی بصیرتی مسلمانان اوضاع خاورمیانه مسلمان نشین را به جایی رسانده که امروز هزاران مسلمان در آتش جنگ و در فقر و فلاکت دست وپا می زنند و به ذهنم آمد که بگویم ای رسول خدا وضع مسلمانان امروز حکایت قوم موسی شده است که وقتی مستوجب عذاب شدند خداوند فرمود در تاریکی به روی هم شمشیر بکشند. با خود می اندیشیدم که دعوت این پیامبر که در میان این کوه ها در آن روز شهر چندان بزرگی هم نبود چگونه بود که به زودی از جزیره العرب آن روز، فراتر رفت و مرزها را در نوردید. و به ایران و یزد و اشکذر هم رسید. پیامی که می گفت خورشید را نپرستید و خدایی را بپرستید که یگانه و خالق آسمان و زمین است شریکی برای او قائل نشوید و اجداد ما در آن زمان این دعوت را پذیرفتند و آتش آتشگاه ها ی خود را خاموش کردند، اسلام آوردند و مسجد ساختند و اذان گفتند اوستا را کنار نهادند و قرآن به دست گرفتند. آیین مسلمانی رواج یافت. زبان فارسی مردم با ورود عربی که زبان دین بود دستخوش تغییرات بنیادین گردید و گرچه مثل تعدادی از کشورها زبان کاملا عربی نشد ولی تدریجاً زبان شد ترکیبی فارسی- عربی ، همان که امروز ما با آن حرف می زنیم و خط هم از پهلوی کاملا به عربی تغییر کرد، همین که من دارم با آن می نویسم.
نزدیک غروب از هتل بیرون رفتیم که برای نماز مغرب به مسجدالحرام برویم ولی دیر شده بود و اتوبوس ها دیگر نمی رفتند برنامه شان این بود که از یک ساعت قبل از نماز دیگر کسی را نمی بردند برگشتیم به هتل در نماز خانه هتل به رسم ایران خودمان نماز خواندیم بعد با عیال برای پیدا کردن صرافی بیرون رفتیم یک ربعی در خیابان پیاده رفتیم تا صرافی پیدا کردیم، در مسیر چند جا کنار خیابان ،غذای نذری می دادند به ما اشاره کردند «طعام» گفتیم شکراً و رد شدیم در ایران که بودیم هر نفرمان ۱٫۰۱۵٫۰۰۰ تومان داده بودیم ۳۰۰ دلار گرفته بودیم . آن جا در صرافی ۱۰۰ دلار دادیم ۳۷۴ ریال سعودی به ما دادند بیرون آمدیم یک سیم کارت خریدیم ۳۰ ریال سعودی من قبل از آن یک سیم کارت خریده بودیم ۴۰ ریال حسابم کرده بودند فهمیدم ایرانی ها تقصیر ندارند که کلاه سر من می گذارند و هر چه هست ازسر و پیشانی خودِ من است می خواستیم با تاکسی به هتل برگردیم تاکسی ها پشت سر هم می ایستادند منتظر مسافر بودند از یک راننده پرسیدم فندق میلینیوم کم ریال ؟ فهمید ایرانی هستم گفت ده ریال سوار شدیم چند کلمه بلغور با هم حرف زدیم نتیجه اینکه من کمی عربی بلد هستم به خاطر قرآن و مدرسه رفتن، راننده هم کمی فارسی بلد بود به خاطر ایرانی های زیادی که به حج می روند مطلب دیگر اینکه بعد از حادثه ناگوار دو سال قبل ان شاء الله رابطه ایران و عربستان حسنه می شود رسید هتل با شکراً و خداحافظ پیاده شدیم.
عیال دکتر آمده بود که چکار کنم حواسم نبوده به آینه نگاه کردم تازه یادم رفته صابون بودار هم استفاده کرده ام. دکتر گفت نگران نباش برای همه اش گوسفند می کشیم اصلاً وقتی برگشتیم می گوییم برای مان ۵۰ تا گوسفند بکشند که همه اش درست شود (به طنز)
۳۰/۵/۹۶
یک و نیم ساعت مانده به اذان صبح بیدار شدم. آماده شدم و از هتل بیرون آمدم به امید اینکه بتوانم در مسجد الحرام جلو کعبه در صف های اول پشت سر پیشنماز باشم. اتوبوس جلو هتل بود سوار شدم کمی طول کشید یک نفر دیگر هم آمد اتوبوس راه افتاد هنوز زیاد به صبح مانده و هوا تاریک و خیابان ها خلوت بود . ماشین هایی که در حرکت بودند تعداد کمی سواری و بیشتر اتوبوس های هتل ها بودند، راننده ما تند می رفت. یک سواری از فرعی ناگهانی وارد خیابان شد راننده ما با سرعت بالا از کنارش سبقت گرفت و بوق ممتد برایش زد. راننده سواری عصبانی شد و برای راننده ما بوق ممتد زد و پیچید جلو اتوبوس با انگشت های دستش که از ماشین بیرون آورده بود آنطوری که فهمیدم به راننده اتوبوس اهانت کرد. راننده ما هم کلمه ای اهانت آمیز گفت که معنی اش را نفهمیدم ولی فهمیدم که چیز خوبی نگرفت. راننده سواری جلو اتوبوس نگه داشت می خواست پیاده شود که راننده اتوبوس ما به او اعتنا نکرد دوباره با سرعت راه افتاد و پیچید جلو اتوبوس . داشتم می ترسیدم دعوا شود که رسیدیم به دو راهی و خدا را شکر مسیرشان از هم جدا شد.
جلو باب ملک عبدالعزیز که پیاده شدم با عجله از سالن زیر برج بلند ملک عبدالعزیز رد شدم. این سالن که در واقع ادامه خیابان است می خورد به دایره زیر ساختمان مسجدالحرام مثل مشهد خودمان و قبل از رسیدن به دایره زیر مسجدالحرام در هر دو طرف پله هایی است که مردم ، با این پله ها به مسجد می رسند به صحن و خود مسجدالحرام که از هم کف یک طبقه بالاتر است مردم گروه گروه می رسند و از پله ها بالا می روند ولی وقتی دیگر جا نباشد از همان جلو پله ها راه را می بندند و کسانی که تازه می رسند باید همان پایین که پیاده رو و خیابان زیر گذر است صف جماعت شان را تشکیل دهند.
من هم همانجا در یک صف قرار گرفتم. کسی که دست راستم بود پیرمردی بود ریش بلند، به من نگاه کرد و سرش را تکان داد که از کجایی، گفتم ایران، ایرانی، به من دست داد و لبخندی زد و گفت کشمیر، یادم آمد یکی از دوستانم از من خواسته شال کشمیری برایش بخرم ، خیلی گرم بود و بوی دود و دم ماشین ها هم که در فضایش مانده بود آزار دهنده بود عرق کرده بودم اذان نماز گفت و نماز اقامه شد، بعد از نماز از کشمیری خداحافظی کردم.
فوری بالا آمدم و آب سرد خوردم و دست و صورتم را شستم سرحال شدم گفتم بروم طواف برای اموات مخصوصا پدر، مادر و همینطور ۳ نفر از همسایه هایی که هم سن و سال بودیم و در همین چند سال از دنیا رفته اند، با دو نفر شان هم کلاس بودم و فوت تقریبا ناگهانی این سه نفر باعث شد من بیشتر به مرگ و مردن بیاندیشم.
وارد مطاف شدم در دور اول و دوم بیشتر برای اموات مخصوصاً برای پدر و مادر و همسایه های مرحوم طلب رحمت و مغفرت کردم در دور های بعدی من هر دعایی که بلد بودم می خواندم و ذکر و دعاهای مردم در طواف هم خیلی جالب است.دم گوش راستت یک نفر یا یک گروه به زبانی دعا می خوانند همینطور دم گوش چپت جلو رو و پشت سرت هم دارند دعا می خوانند به یاد آن شعر معروف شیخ بهایی افتادم که در قسمتی از آن می گوید
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
از طواف که بیرون آمدم همه لباس و بدنم از عرق خیسِ خیس شده بود با هر سختی و مشقتی که بود پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز خواندم از عرق زیاد چند اسکناس که در جیبم بود کاملا خیس و به هم چسبیده شده بودند دم پایی ام را قبل از طواف در یک کناری که خلوت بود گذاشته بودم ولی بعد از طواف دیدم از شلوغی امکان ندارد آن را پیدا کنم پا برهنه به هتل برگشتم. بعد از ظهرش داشتم یک کتاب که راجع به مسائل حج در اتاق مان بود مطالعه می کردم نوشته بود طواف مستحبی در صورتی که برای دیگران ایجاد مشکل می کند مستحب است ترک کنند.
با دکتر هم که صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که طواف کردن با این وضعیت حتی نماز خواندن در این شلوغی طاقت فرسا اصلا کار درستی نیست مخصوصا که ممکن است لطمه و آسیبی به ما وارد شود و موجب شود در اعمال اصلی حج با مشکلی مواجه شویم و قرار شد برای طواف و نماز هر چند که دلمان می خواهد ولی به مسجدالحرام نرویم و در هتل باشیم و نمازمان هم با نماز جماعت نمازخانه هتل بخوانیم بلکه انشاء الله بعد از مراسم حج که هنوز ما ۱۲ روز بعد از آن هم قرار است در مکه باشیم و خلوت تر می شود به مسجدالحرام برویم.
دو سه ساعتی از شب گذشته بود همشهری مان رضا سجادیان که خبر داشت در مکه هستیم به تلفن من زنگ زد معلوم شد هتل هایمان خیلی به هم نزدیک است. طولی نکشید به هتل ما آمد نزدیک یک ساعت دیدنی کردیم. خیلی چسبید، با دکتر فوری افتادند توی خاطرات دوره دانش آموزی شان که چند سال همکلاسی بودند و با هم گفتند و خندیدند. او مسئول یک هتل بود که قرار بود تعدادی کاروان زائرین یزد به آنجا بیایند. چندین سال است در آوردن یزدیها به حج مسئولیت دارد و مکرر به مکه می رود دیشب تلویزیون اتاق مان را روشن کردیم اخبار عربی دیدیم که حدود نصف آن درباره برنامه های مسئولین برگزاری حج بود. تعدادی از کسانی که مسئول بودند مثل مسئولین نیروی انتظامی و امر به معروف و نهی از منکر بهداشت – آتش نشانی و غیره که در مورد برنامه های خود صحبت می کردند و آنطور که فهمیدم همه می گفتند همه چیز برای برگزاری مراسم حج و خدمت رسانی به حجاج آماده و برنامه ریزی شده است و جای هیچ گونه نگرانی نیست و کلمه ای که زیاد بکار می بردند. «ضیوف الرحمن» مهمانان خدا بود بعد شبکه را عوض کردیم یک شبکه دیگر برنامه ای داشت به نام «همسایه» که در مورد ایران بود، عکس و تکه فیلم ها یی از امام خمینی (ره)، پیروزی انقلاب، تظاهرات و مبارزات قبل از انقلاب، از مقام معظم رهبری ،تشییع جنازه شهدا مراسم تحلیف دکترحسن روحانی و مجلس را نشان می داد و در مورد نبودن آزادی و بی توجهی به حقوق بشر در ایران صحبت می کرد.
با نشان دادن عکس هایی از روستاها و افراد فقیر و محروم و کارتن خواب از بدبختی مردم ایران می گفت و از همه بدتر که به تحریک قوم کُرد می پرداخت و مخصوصاً عرب های اهواز را تحریک می کرد و به جای خوزستان، عربستان می گفت و از تبعیض هایی که حکومت قائل می شود و قوم فارس را شهروندان درجه ۱ و دیگر اقوام را شهروندان درجه ۲ و درجه ۳ می داند حرف می زد و از فردوسی که زبان فارسی را زنده کرد بد می گفت.
می گفت ایرانی ها زبان نداشته اند زبان فارسی مایه و هویتی ندارد و شاه را هم مسخره کرد و گفت یک نفر به شاه ایران گفته زبان ما باید فارسی خالص شود شاه هم دستورش را اینطور نوشته «استعمال لغات عربی اکیداً ممنوع» خلاصه هست و نیست ما را داشت بر باد می داد و جالبش این بود که می گفت در تبعیض و سخت گیری علیه قومیت ها بین اصول گرا و اصلاح طلب فرقی نیست.
۳۱/۵/۹۶
ظهر برای نماز جماعت به مسجدالحرام رفتیم. برای اینکه جایی برای نماز خواندن پیدا کنیم به طبقه سوم رفتیم. همه جا پر از جمعیت بود صف های نماز جماعت تشکیل شده بود. ماموران ایستاده بودند که جمعیتی که داشتند می آمدند حرکت کنند و نایستند و راه را بند نیاورند و اگر کسی کمی تأمل می کرد که بایستد ماموری که نزدیکش بود بلند می گفت ترید بر وزن «بِرید» خودمان یعنی رد شو. از طبقات بالا که به کعبه نگاه می کنی دور کعبه هتل هایی می بینی که سر به آسمان کشیده اند و خانه خدا در گودی در محاصره گرفته اند گویا خدا را در حصر خانگی نگه داشته اند.
فرصتی شد تاریخ مکه را مختصری مرور کردم از کتاب مراه الحرمین ، تألیف ابراهیم رفعت پاشا، ترجمه دکتر هادی انصاری
آن طور که در تاریخ آمده است مسجدالحرام در زمان بعثت پیامبر (ص) دیوار نداشته و مطاف محدوده کوچکی بوده است در سال ۱۷ هجری عمر ودر سال ۲۶ هجری عثمان تعدادی از خانه های متصل به مسجدالحرام را برای توسعه مسجد الحرام خریدند، در طرح توسعه عمر تعدادی صاحب خانه ها رضایت نمی دادند عمر بهای خانه هایشان را در صندوق کعبه گذاشت و خانه هایشان را خراب کرد در طرح عثمان هم عده ای مخالف بودند عثمان خانه هایشان را روی سرشان خراب کرد، در سال ۶۴ عبدا.. بن زبیر و در سال ۷۵ عبدالملک مروان و این برنامه از طریق خلفاء و حاکمان ادامه یافت تا به سعود، ملک عبدالعزیز و ملک فهد رسید.
ساختمان وسط مسجدالحرام به خاطر اینکه مکعب است کعبه می گویند. کعبه ۴ رکن (گوشه) دارد یک رکن آن که جنوب کعبه و حجرالاسود نصب است که طواف از آنجا شروع می شود و دور هفتم که به آنجا که می رسد ختم می شود به موازات آن رکن شمال کعبه است که به رکن شامی یا عراقی معروف است و روبروی ایران واقع است.
رکن شمال غربی مقابل روسیه است و رکن جنوب غربی مقابل جنوب آفریقاست. کعبه پشت بام دارد و یک ناودان طلا. این ناودان را سلطان عبدالمجید عثمانی در سال ۱۲۷۰ هجری به کعبه اهدا کرده است.
بازسازی ساختمان کعبه ۳ دفعه اش در تاریخ ضبط شده است. بازسازی حضرت ابراهیم بعد از آن به فاصله ۱۶۵۷ سال بازسازی قریش و ۸۲ سال بعد توسط عبدا.. زبیر .
امیران مکه
تا سال ۳۵۸ هجری قمری امیران مکه فرستادگان خلفا بودند و پس از آن امیری مکه در اختیار اشراف مکه قرار گرفت و گاهی بین اشراف مکه بر سر امیری مکه جنگ و خونریزی در می گرفت. تا سال ۱۳۴۳ در زمان سلطان عبدالعزیز بن سعود که مکه را بدست سربازان خود فتح کرد و والی مکه شریف حسینی را فراری داد و خالد بن لوی را به عنوان حاکم مکه تعیین کرد.
در سال ۱۳۶۸ قمری ملک عبدالعزیز دستور داد مسجد را از هر سو توسعه دادند که در این توسعه مساحت مسجد از ۱۶۰٫۰۰۰ متر مربع گذشت او یک برج بسیار معظم در جنب مسجدالحرام ساخت و بر حرمین شریفین وقف نمود که تاکنون شاخص ترین ساختمان مکه است و علامت بسیار راحتی است برای آدرس و نشانی که برای ما هم خیلی مفید بود.
ملک فهد در سال ۱۴۰۹ قمری تصمیم به توسعه گرفت و مساحتی به وسعت ۷۶٫۰۰۰ متر مربع به مسجدالحرام افزود که از قسمت های بسیار زیبای مسجدالحرام است و در همین قسمت هم دو مناره به ارتفاع ۸۹ متر ساخت.
اگر واقعا کسی رو به خدا بایستد چه چسبیده به کعبه چه در جای دیگر، کعبه هم سنگ و سیمان است و در داخل کعبه هم خدا همان اندازه هست که همه جای دیگر. و در هیچ جا ؛جا ندارد مگر در قلب مومن ، در مکه و مسجدالحرام آنچه که معنویت می دهد همسویی همگانی است و الا مسجدالحرام و کعبه هم دردست انسان هاست، می سازند و توسعه می دهند و نظافت می کنند و مدیریت می شود مانند مدیریت هر تشکیلات دیگری ؛ آنجا هم که می روی خدا نیامده دم درِخانه اش بایستد بگوید از آن سر دنیا بلند شدی ، آمدی اینجا در این شلوغی با من چه کار داری ؛آنچه که اینجا را متفاوت می کند همسویی ایمان هاست به سمت خدا.
شبش که شب اول ذی الحجه بود برای نماز جماعت به نماز خانه هتل رفتیم خیلی شلوغ بود به خاطر شب اول ذی الحجه نماز دهه ذی الحجه خواندند بعد از نماز هم به مناسبت اینکه شب ازدواج علی (ع) و فاطمه (س) هم بود تواشیح، مداحی، و سخنرانی هم بود یک روحانی صحبت کرد. حرف هایش به نظرم جالب بود برای زائرین توصیه های خوبی داشت. گفت مکه سرزمین توحید است و ما هم آمده ایم که زندگی مان توحیدی شود. زندگی توحیدی هم ۳ رکن دارد فکر توحیدی، برنامه توحیدی و آرزوی توحیدی. گفت در هواپیما که می آمدیم یک نفر کنار دستم بود همه اش از مال و اموالش گفت، مرتب می گفت فلان خانه، فلان باغ دارم در فلان جا مغازه دارم گفتم هر چه داشته باشی که از گاوصندوق بانک مرکزی بیشتر نداری ؟ گفت نه گفتم اگر به اندازه گاو صندوق بانک مرکزی هم داشته باشی، گاو صندوقی ؛ بعد گفت یک وزیر در حمام به دلاک گفت به نظر تو من چند می ارزم. دلاک مثلاً گفت شصت دینار وزیر گفت مرد حسابی،فقط لنگ من شصت دینار است، دلاک گفت من هم به همین خاطر گفتم ۶۰ دینار .
گفت حالا شما هم وقتی محرم می شوید ببینید پیش خدا چند می ارزید . من هر چه فکر کردم حوله ها را چند خریده ام یادم نیامد. بعد گفت آرزوی توحیدی یعنی اینکه دعا بکنی و از خدا بخواهی ولی تکلیف برای خدا روشن نکنی. بعد اشاره کرد که امشب شب عروسی علی (ع) و فاطمه (س) است و گفت پیامبر (ص) چند روز بعد از ازدواج علی (ع) و فاطمه زهرا (س)به خانه این عروس و داماد سر زد و ظرفی هم از عسل برایشان آورده بود البته بعضی هم گفته اند شیر آورده بود. عسل را به علی و فاطمه داد و با آنها مهربانی کرد. نمی دانم چرا وقتی این را گفت عده ای از حاضران به گریه افتادند.
۲/۶/۹۶
تقریباً دو ساعت به نماز ظهر مانده بود که از هتل بیرون آمدم می خواستم اگر ممکن شد نماز را در مطاف نزدیک کعبه بخوانم ولی هر روز به ازدحام جمعیت افزوده می شود و نزدیک شدن به کعبه دشوارتر ، در ساخت و ساز و توسعه مسجدالحرام طراحی این گونه است برای ورود به هر طبقه راه هایی در نظر گرفته شده است. و با پر شدن هر طبقه ماموران راه های ورود به آن را می بندند و زائران را به طبقه ی بالاتر هدایت می کنند وقتی به ورودی هم کف که مطاف است رسیدم ورودی ها را با نرده های پلاستیکی بسته بودند. و ماموران داد می زدند یالا حاج، اِمشی، حرِک، حرِک، من به طبقه دوم رفتم در آن قسمتی که فهد ساخته است که خیلی هم زیباست.
گفته بودند ساعت ۸٫۵ صبح در لابی هتل باشیم برای زیارت دوره، در لابی که آمدیم اکثرا یا داشتند با موبایل صحبت می کردند یا داشتند به کمک کارکنان هتل یا افراد دیگری که بلد بودند اینترنت موبایل شان را درست می کردند و واقعا که چه تکنولوژی عجیبی است مخصوصاً برنامه آخری imo که وقتی هر دو طرف اینترنت داشته باشند به صورت تصویری با هم صحبت می کنند وقتی هم که در مکه باشی که دیگر چه می شود با موبایل داشته باشی نوه های کوچولویت را ببینی و آن را ببوسی، بعد دلت بسوزد به حال کسانی که در قدیم وقتی می خواستند به مکه بیایند بایستی طوری زندگی خود را جمع کنند که معلوم نیست به وطن خود برگردند یا نه، و یک سال در راه باشند با آن مخاطرات و مشقت. این است که من فکر می کنم کسانی که این امکانات امروزی را فراهم کرده اند وزائران سفر حج خود را در این شرایط برگزار می کنند لابد مورد رحمت خدا و شفاعت رسول خدا (ص) قرار می گیرند.
بعد از مدتی که همه آمدند مسئول های ما مسافران هر اتوبوس را مشخص کردند و سوار شدیم و راه افتادیم حدود نیم ساعت در خیابان می رفتیم تا جایی کنار خیابان نگه داشتند پیاده شدیم همه کنار خیابان در پیاده رو ایستادیم روبروی ما کوه بلندی بود روحانی ما توضیح داد که این جبل النور است کوه غار حرا .
یک کاروان دیگر هم کنار ما ایستاده بودند، یک کاروان هم داشتند از کوه بالا می رفتند روحانی می گفت به خاطر اینکه هوا خیلی گرم است و بعضی زنها و سالمندان هم به زحمت می افتند فعلا به کوه بالا نمی رویم و بعدا در فرصت دیگر افرادی که می خواهند می توانند با هماهنگی با مدیر کاروان بیایند .
ارتفاع کوه تقریباً ۳۰۰ متر به نظر می آید غار حرا در قله آن است غار حرا عبادتگاه و محل خلوت و تفکر پیامبر اسلام (ص) پیش از بعثت بوده، تا اینکه جبرئیل بر او نازل شد و به پیامبر گفت بخوان، پیامبر (ص) گفت نمی توانم، این برنامه سه مرتبه تکرار شد تا پیامبر (ص) خواند. اقراء باسم ربک الذی خلق
سپس پیامبر (ص) به حالت ترس و اضطراب از آنچه واقع شده بود به خانه رفت و به حضرت خدیجه گفت من را با چیزی بپوشان گرم شوم، سپس جریان را برای حضرت خدیجه (س) تعریف کرد. حضرت خدیجه (س) به او دلداری داد و گفت تو به پیامبری مبعوث شده ای و به او آرامش داد. سوار شدیم و راه افتادیم در جای دیگری پیاده شدیم که قبرستان ابوطالب بود آنجا هم به خاطر اینکه هوا گرم بود و زن ها هم اجازه نداشتند وارد قبرستان شوند، همانجا در پیاده رو، پشت نرده های قبرستان روحانی کاروان برای ما توضیحاتی داد و جایی در قبرستان که بلندتر بود را به ما نشان داد و گفت قبر اجداد پیامبر عبدمناف عبدالمطلب ، ابوطالب ، حضرت خدیجه و قاسم فرزند پیامبر در این محل است.
برای هر قبری فقط یک تکه قلوه سنگ سفید گذاشته اند، به یاد چند تا اشکذری ها هم افتادم که در مکه از دنیا رفته اند و در این قبرستان مدفون هستند زیارت و فاتحه ای خواندیم و سوار شدیم برگشتیم هتل، عصر، هنوز دو ساعتی به مغرب مانده بود که به مسجدالحرام رفتم که شاید بتوانم جلو کعبه نماز بخوانم ولی زهی خیال باطل با این همه جمعیت خیلی که هنر کردم توانستم بیرون حرم در جایی که تقریباً مثل صحن است نماز مغرب را بخوانم. قرائت پیش نماز مسجدالحرام زیبا و دلنشین است. بعد از نماز مغرب مدتی نشستم و سوره ای از قرآن خواندم. یک گشتی زدم که اگر می شود راهی پیدا کنم بروم داخل ، نشد. اذان نماز عشا که گفتند فرش نمازم از کیسه پلاستیکی در آوردم پهن کردم فرش نماز بزرگی بود به اندازه ۳ نفر می شد. زمین کمی خیس بود. دو نفر از کسانی که کنارم ایستاده بودند فرش نماز نداشتند.
اشاره کردم که اجازه بدهند فرشم را برای آنها هم پهن کنم. بدون اینکه حرفی بزنیم گوشه فرش گرفتند پهن کردیم و سه نفری نماز خواندیم بعد از نماز یک نفرشان دست تشکر آمیزی به پشتم زد و رفت و نفر دیگر پرسید ایرانی هستی گفتم بله. خوشحال شد گفت کجای ایران گفتم یزد، گفت من افغانی هستم و چندین سال ست در اصفهان هستم برای آمدن به حج به افغانستان رفتم و از آنجا به مکه آمدم . چهل روز است مکه هستم به افغانستان بر می گردم و می آیم ایران ، گفت اتفاقاً اربابم هم اینجا دیدم خیلی خوشحال شدیم گفت چرا نگفتی، می خواهی به مکه بیایی.
بعد گفت مدتی که ایران بودم خیلی از خدا درخواست کردم به اینجا بیایم یک شب خواب دیدم یک نفر به من گفت می خواهی پیامبر (ص) را ببینی؟ گفتم بله من را داخل یک مسجد برد پیامبر (ص) را دیدم، یک شب هم خواب حضرت علی (ع) و یک شب هم خواب حضرت عمر دیدم و فهمیدم به حج می آیم.
گفت در افغانستان برای حج قرعه کشی کردند اسم من بالا آمد بعد گفت چندین سال است ازدواج کرده ام ولی بچه دار نمی شوم تو برای من دعا کن بچه دار شوم بعد خداحافظی کردیم و راه افتادم بروم هتل، رفتم به سمت جایی که بایستی سوار اتوبوس می شدم چقدر جمعیت، میدان گاهی که بایستی سوار اتوبوس می شدم به طرز عجیبی شلوغ بود و سر و صدای مردم، سوت پلیس، داد و فریاد ماموران ، بوق های ممتد اتوبوس ها واقعا سرسام آور بود. مردم بایستی کنار بایستند تا اتوبوس ها به ترتیب جلو بیایند. هر اتوبوس که در ایستگاه رسید پر شود حرکت کند و اتوبوس بعدی ، ولی به خاطر شلوغی خیلی زیاد، نظم آن به هم ریخته بود. جمعیت بیشتر قسمت میدان را گرفته بودند و اتوبوس ها ذره ذره در میان جمعیت جلو می آمدند. در کنار هر اتوبوس عده زیادی حرکت می کردند و جلو درهای اتوبوس هجوم می آوردند سوار شوند ماموران هم برای باز کردن راه اتوبوس مردم را کنار می زدند و به عربی داد می زدند و فارسی هم می گفتند کنار بروید. یک یزدی هم که یک کاور پوشیده بود و مسئولیتی داشت داد می زد بایسا کنار، بایسا کنار، هر اتوبوس که درهایش باز می شد. با زور و هل و فشار حدود صد نفر سوار می شوند من هم سوار شدم در اتوبوس هر چند تایی به یک زبان صحبت می کردند تا اتوبوس برسد به میدان گاه بعدی، زیاد طول نکشید چون بیشترِ راه در تونل بود و ترافیکی نبود در میدان بعدی پیاده شدم آمدم اتوبوس مخصوص هتل خود مان سوارم شدم، اتوبوس هتل بلافاصله راه افتاد با تنها مسافرش که من بودم به هتل رفت.
۳/۶/۹۶
حدود ساعت ده و نیم صبح بود همراه دکتر آماده شدیم و رفتیم برای نماز جمعه، تاکسی سوار شدیم هر چه به مسجدالحرام نزدیک تر می شدیم جمعیتی که داشتند می رفتند بیشتر می شد تا کسی جلو نرده هایی که در عرض خیابان گذاشته بودند که ماشین ها جلوتر نروند، ایستاد ما پیاده شدیم و همراه با جمعیتی که داشتند می رفتند به سمت مسجدالحرام رفتیم کم کم در پیاده روها و بعضی جاهایی که سایه بود افرادی فرش نماز انداخته و نشسته بود ند هوا عجیب داغ بود تا آنجا که ممکن بود جلو رفتیم.جایی صف های جماعت بسته شده بود فرش نمازمان را انداختیم و نشستیم خیلی سریع پشت سر ما هم صف ها بسته می شد.ما در خیابان بودیم و تقریبا ۲۰۰ متر با ورودی مسجد الحرام فاصله داشتیم ده دقیقه ای به ظهر مانده بود همه زیر آفتاب شدید منتظر اذان ظهر بودند بعد از آن امام جمعه خطبه را شروع کرد هر دو خطبه تقریبا ۲۰ دقیقه طول کشید همه لباسم خیس عرق شده بود از نوک بینی ام مثل شیر آبی که محکم بسته شده باشد چند ثانیه یک قطره عرق می چکید آن هایی که در صف های جلوتر از ما بودند که اکثراً هم سیاه پوست بودند قطره های عرق روی سر و گردن شان پیدا بود و لباس های خیلی از آنها کاملاً خیس بود.
بعضی ها چتر داشتند، بعضی ها هم پارچه یا مقوایی روی سر خود گرفته بودند. من یک آفتابگیر داشتم و به نوبت من و دکتر روی سرمان می گذاشتیم. آسفالت خیلی داغ شده بود و انگار زیرمان آتش بود. شکر خدا که خطبه طولانی نبود اگر امام جمعه اش می خواست مثل امام جمعه خودمان در اشکذر یک ساعت سرریز بخواند عده زیادی جان به جان آفرین تسلیم می کردند امام جمعه در خطبه ها مردم را به تقوا سفارش کرد و در مورد مناسک حج توضیحاتی داد و تعدادی از آیات مربوط به حج خواند و به خلفا ابوبکر، عمر، عثمان و علی (ع) سلام و صلوات فرستاد. برای مردم فلسطین و سوریه و بلاد اسلامی دعا کرد از خدا خواست حجاج را صحیح و سالم به اوطان باز گردند و نماز را اقامه کرد رکعت دوم دیگر داشت حالم خراب می شد با اتمام نماز فوری راه افتادیم همه جمعیت مثل رودخانه راه افتاد ما هم در میانشان بودیم. هر چه به هتل نزدیک تر می شدیم تراکم جمعیت کم تر می شد خلوت تر شد جلو یک هتل که باد خنک از آن بیرون می زد کمی ایستادیم، جلوتر که آمدیم از یک مغازه آب خریدیم در جلو یک هتل یک پیرزن از گرما حالش به هم خورده بود و هم کاروانی هایش داشتند او را باد می زدند به هتل خودمان رسیدیم اول در لابی روی مبل نشستیم کمی حال مان بهتر شد نفسی کشیدیم.
حالم خیلی خوب نبود، میل ناهار نداشتم، دکتر ناهار به رستوران رفت من به اتاق آمدم همه لباس و پیراهنم پر از عرق شده بود به سختی می شد چند نقطه خشک در آن پیدا کرد. دوش آب روی سر و صورتم گرفتم لباسهایم را عوض کردم و در باد خنک فن اتاق روی تخت دراز و نفس راحتی کشیدم دکتر که آمد گفت امروز ناهار آبگوشت است البته باز هم نرفتم ولی این هم کمتر پیش می آید که غذای کاروان در هتل آبگوشت باشد. بعد دکتر به یادم آورد که نماز عصرمان هم نخوانده ایم و باید بخوانیم، صد رحمت به نماز جمعه خودمان.
سه چهار ساعت بعد از آن سرماخوردگی آمد درد رفت توی استخوان هایم از سینه و پشت سر و پیشانی و بعد از نماز مغرب من را کشاند پیش دکتر، یک اتاق هتل مطب پزشک کاروان ما است مقادیری دارو با خودشان آورده اند. وضعیت پزشکی کاروان نسبتاً خوب است، چند نفری زن و مرد در نوبت بودند دکتر متواضع بود و دوست داشتنی، قرص و شربتی به من داد رفتم رستوران، چند لقمه ای هم شام خوردم. موقع غذا که می شود آسانسور ها خیلی شلوغ است.. مجبوری مدتی پای آسانسور بایستی، خوشحال می شوی که آسانسور دارد می رسد وقتی می رسد می بینی کیپ آدم است. کابینش تقریبا ۲۰ نفری جا می گیرد آسانسور دو طرف هتل هست در هر دو جا هم ۶ کابین هست توی آسانسور هم گاهی حرف و بحث است گاهی افرادی هم سو با حرکت آسانسور سوار نمی شوند، دارند حرف می زنند از طبقه شان می گذرند و باید تا طبقه آخر بروند و برگردند. تذکر مردها هم نمی پذیرند. گاهی هم اضافه تر سوار می شوند آسانسور بوق هشدار می داد تا چند نفر پیاده شوند.
۴/۶/۹۶
گفته بودند ساعت ۷ صبح برویم سنگ جمع کنیم.که باید به شیاطین بزنیم. سنگ شیطان یک بار مصرف است یعنی سنگی که یک دفعه به شیطان خورد را نمی شود دوباره زد به همین خاطر همه باید سنگ های به شیطان نخورده با خود به منا ببرند.
کمی جلوتر از هتل آنطرف خیابان از یک کوه که دارند کند و کوبش می کنند سنگ جمع کردیم سنگ ها باید تقریباً به اندازه فندق باشد.
داشتم سنگ جمع می کردم که دم گوشم گفت: چکار می خوای بکنی ؟ گفتم: کارِد نباشه ، چیزی نیست ، یک مراسمه خیالت راحت باشه اگه صد تا دیگه پیغمبر هم مبعوث بشن، میانه من و تو هیچ کس نمیتونه به هم بزنه؛ هر کسی باید ۴۹ سنگ به شیطان بزند ولی برای احتیاط تعدادی بیشتر جمع کردیم و برگشتیم هتل. ساعت ۷ صبح بود ولی باز هم عرق لباسم را خیس کرده بود. گفتم خدایا اینجا هم جا شد آمدی خانه ساختی؟ خوابیدیم دو ساعت شده بود که درِ اتاق ما را زدند آمده بودند برای نظافت اتاق. ۳
جوانک بودند با لباس خدمه هتل با جارو برقی .چرخ دستی شان که وسایل در آن بود جلو در بودند به انگلیسی حرف می زدند خوشبختانه دو هم اتاقی دیگر می توانند انگلیسی صحبت کنند جوانک ها معلوم شد هندی هستند و از طریق یک شرکت برای دو سال اینجا کار می کنند در کار خودشان خیلی مهارت دارند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید ملحفه های تخت ها را عوض و اتاق را جارو کردند.
از وقتی که آمده ایم چندین نوبت به مسجدالحرام رفته ایم و از شور و شوق مان برای رفتن به مسجدالحرام کاسته شده و هم به خاطر سرماخوردگی که دارم و عده زیادی هم دچار سرماخوردگی شده اند و هم به خاطر اینکه به ما توصیه می کنند مواظب خودمان باشیم تا برای اعمال اصلی حج مشکلی نداشته باشیم بیشتر در اتاق هستیم. وقت نماز هم می رویم نماز خانه هتل و تقریبا هتل برایمان دارد می شود خوابگاه، شاید این هم دلیل این پرنویسی های من باشد وقتی می خواهیم از اتاق بیرون برویم باید مچ بندمان را بدستمان بیندازیم.کارت هویت بر گردن، مواظب باشیم کارت درِ اتاق هم برداریم ما در طبقه ۸ هتل هستیم و در سایر طبقات هم کاروان هایی از تهران مستقر هستند و چون نماز خانه هتل عمومی همه طبقات هست، خیلی شلوغ می شود و به خاطر اینکه همه کاروان ها روحانی دارند از جهت روحانی خدا را شکر در مضیقه نیستیم. حجت الاسلام سید محمد رضوی فرزند مرحوم حاج کاظم رضوی امام جمعه فقید اشکذر هم روحانی یکی از کاروان های تهران هست هم امروز ظهر و هم امشب بعد از نماز صحبت کرد هم ظهر و هم عصر تصمیم داشتم در پایان مجلس بروم هم صحبت شویم که زودتر از پایان مجلس رفته بود.
۵/۶/۹۶
امروز ظهر خودکاری که از ایران با خودم داشتم و با آن می نوشتم جوهرش تمام شد رفتم پایین از سوپری آن طرف هتل خودکار خریدم گفتم قلم، تحریر، ماژیک به من نشان داد گفتم لا و به خودکار دست یک نفر که جنس برایش آورده بود و داشت روی فاکتورش علامت می زد اشاره کردم خودکار به من داد به دو ریال سعودی.
نزدیک مغرب به قصد مسجدالحرام از هتل بیرون رفتم به خاطر افزوده شدن تعداد حجاج و تراکم جمعیت اتوبوس هایی که زائران را به حرم می بردند دیگر نیستند گویا رفته اند برای سازماندهی انتقال حجاج به مشعر ومنا و همه باید پیاده بروند آهسته و قدم زنان به حرم رفتم. در مسیرم یک پارک بود مثل پارک های خودمان تاب و سرسره داشت که بچه هایی به آنها مشغول بودند یک گروه از بچه ها هم داشتند فوتبال بازی می کردند و افرادی هم زن و مرد روی نیمکت ها نشسته بودند. اذان مغرب شروع شد صدای تعداد زیادی موذن بلند شد که صداهایشان جدای از هم شنیده می شد به مسجدالحرام نزدیکتر شده بودم که اقامه مغرب شد و در عرض خیابان، هر جا که نگاه می کردی در پیاده رو جلو هتل تا راهرو و لابی در مغازه ها در کوچه و جاهای مختلف به تعداد ۵ نفر، ۱۰نفر، ۳۰ – ۴۰ نفر و کمتر و بیشتر با فاصله های دور و نزدیک از هم به جماعت ایستاده بودند. مثل نهر آبی که انشعابات زیاد داشته باشد.
با شنیده شدن اقامه نماز مغازه دارها فروش را تعطیل می کنند یا در مغازه را می بندند یا جلو مغازه و روی اجناس خود را پارچه می کشند و به نماز می ایستند.
نماز مغرب تمام شد و جمعیت داشتند بر می گشتند ولی هنوز من به مسجد الحرام نرسیده بودم کم کم گلدسته های مسجدالحرام از لابلای هتل های بلند پیدا شد ورودی اول را مامورها بسته بودند از ورودی بعدی که باب ملک فهد بود وارد شدم. تابلو کتابخانه مسجد الحرام دیدم که مسیر رفتن به کتابخانه را نشان می داد. کتابخانه در طبقه فوقانی بود به کتابخانه رسیدم در قدم اول یک سینی از نوعی خرمایی خیلی عالی دم در گذاشته بودند دو دانه برداشتم خیلی چسبید. کتابخانه ساختمان خیلی قشنگ و خوبی داشت ولی چندان بزرگ نبود از جهت تجهیزات کتابخانه ای و کامپیوتر و اینها هم مجهز بود ولی تعداد کتابهایش حدود ۵ هزار جلد به نظرم آمد عده ای پشت میزهای مطالعه نشسته و مشغول مطالعه بودند. قفسه های کتاب دورتا دور کتابخانه و به اصطلاح مخزن باز بود مروری کردم غالباً عربی در یک راهرو هم چند قفسه بود که نوشته بود مخصوص لغات غیر عربی رفتم دیدم به بعضی زبانها ها مثل انگلیسی، فرانسوی ، پاکستانی، چینی و غیره بود ولی هر چه نگاه کردم کتاب فارسی نبود. رفتم پیش کتابدار گفتم کتاب لغت فارسی، آمد جایش را به من نشان دهد خودش هم پیدا نکرد یک چیزی گفت که یعنی نیست گفتم ،حتی واحد؛ خودش هم تعجب کرد یک بار دیگر به دقت نگاه کرد چند کتاب فارسی به من نشان داد. سیرت رسول اکرم (ص) مختصر صحیح بخاری که البته هر دو به فارسی ترجمه شده بود، خیلی نگذشته بود که مسئول کتابخانه آمد که بعدالصلوۀ بعد الصلوۀ و من هم همراه حدود ۵۰-۴۰ نفر دیگر از کتابخانه خارج شدیم من آمدم طبقه دوم در میان جمعیت جایی برای نماز پیدا کردم وقتی اذان نماز عشا می گویند اهل سنت فوراً سنت به جا می آورند و نافله می خوانند به فاصله ۷-۸ دقیقه اقامه می گویند و همه آماده نماز عشا می شوند و صف ها را مرتب می کنند معمولا بعد از هر نماز هم مکبر می گوید.
الصلوۀ علی الاموات و الاطفال یرحمکم ا..
و به فاصله چند دقیقه نماز میت می خوانند هیچ صدایی شنیده نمی شود و معلوم نیست برای میت چه می خوانند و فقط تکبیرهای آن را که مکبر می گوید شنیده می شود و بعد از تکبیر چهارم السلام علیکم و رحمه و برکاته و بیشتر جمعیت بلافاصله به حرکت در می آیند. بعد از طریق پله برقی به پشت بام طبقه آخر رفتم کعبه و طواف از آن بالا دیدنی است.
در طواف همه در حرکتند، کاروان هایی هستند که زن هایشان همدیگر را چسبیده اند، مردهایی هستند که بدن و دستهای خود را حائل زنانشان کرده اند . افرادی حوله یا کمربند یک نفر را گرفته اند. همیشه تراکم جمعیت در جلو حجرالاسود بیشتر است چون دور طواف (شوط) از خط جلوی حجر الاسود شروع می شود و به ستون های دیوار مقابل آن هم مهتابی های سبزرنگی زده اند که مشخص باشد طواف کنندگان به این نقطه که می رسند رو به حجرالاسود دست بلند می کنند. تکبیر می گویند و دور (شوط) بعدی خود را شروع می کنند و دور هفتم وقتی از این محل گذشتند از مطاف خارج می شوند این خارج شدن از مطاف هم مخصوصاً برای کسانی که نزدیک کعبه هستند چون باید در عرض جمعیت عبور کنند موجب کندی حرکت طواف کنندگان می شود.
۷/۶/۹۶
صبح نماز جماعت و قرائت قرآن در نمازخانه هتل ، بعد صرف صبحانه در رستوران و آمدیم به اتاق، از پنجره هتل طلوع خورشید دیده می شد و عکس گرفتم.
ما در طبقه ۸ هتل بودیم تخت من کنار پنجره بود پرده که کنار می زدم منظره زیبایی داشت. کنار پنجره پایین خیابان پیدا بود آدم ها و ماشین ها دیده می شدند. هتل ها و ساختمان های بلند و کوتاه دیگری که بیشترش سفیدرنگ و تعدادی به رنگ قهوه ای دیده می شد روی پشت بام بیشتر هتل هایی که پایین تر از ما بودند همه اش بند بسته بودند و حوله و لباس هایی که روی بندهایشان آویزان بود دیده می شد و گاهی افرادی که داشتند آنها را روی بند ها پهن یا جمع می کردند. در پشت هتل ها رشته کوهی پیدا بود با شیبی ملایم تا قله.
رستوران شیک و عالی بود. ۶۰۰ صندلی داشت. میزهای ۱۶ نفره، ۸ نفره کمتر و بیشتر در وقت صبحانه، ناهار و شام منظم و قشنگ چیده ، نوشابه، لیوان، کارد و چنگال و همه وسایل لازم غیر از غذا که به تدریج، افراد می نشستند برایشان می آوردند کسانی که کار می کردند بسیار مودب و احترام آمیز، وارد که می شدم، سلام ها کامل و قشنگ با اشاره دست و گفتنِ حاج آغا بفرمایید. خوش آمدید، محل نشستن هر کسی نشان می دادند. چون میزها بایستی به ترتیب کامل می شد و جلو می رفت، درخواست غذای دوباره، تعویض دوغ و نوشابه و هر درخواستی را فوری و متواضعانه اجرا می کردند. افراد هم سر میز رفتارشان با هم بسیار احترام آمیز بود.
دیشب شبکه اصلی تلویزیون عربستان «الاخبار» یک برنامه داشت به نام «بلدامین» که در مورد مرتب بودن و آمادگی کامل شهر مکه برای برگزاری مناسک حج گزارش می داد در پایان آن برنامه ای داشت که مربوط به زائران ایرانی بود تصاویری از حاجیان ایرانی در حادثه منی در سال ۹۴ پخش می کرد و ضمن آن تصاویری از انقلاب و مقام معظم رهبری پخش می کرد و آنطوری که فهمیدم داشت می گفت ایرانی ها با برنامه هایی که از طریق نظام جمهوری اسلامی و ولایت فقیه طراحی می شود حج را ضایع می کنند و به مناسک مقدس و با عظمت حج لطمه می زنند و در ادامه گفت که علیرغم همه این مسائل برخورد با ایرانی مانند حجاج سایر کشورها احترام آمیز است و همه ضیوف الرحمن هستند بعد از آن برنامه دیگری داشت که در آن تصاویر و فیلم های خیلی قدیمی از مراسم حج پخش می شد، عکس و فیلم افراد کاروان های قدیم، سوار شدن در کجاوه و پیاده به حج رفتن های قدیم با لباس ها و سر و وضع های قدیم و مسجد الحرام و عرفات و منی به شکل خیلی قدیم اش که جالب و دیدنی بود.
قبل از ظهر در نمازخانه جلسه بود و روحانی و مدیر کاروان و همینطور پزشک کاروان در مورد برنامه ایام تشریق (۴ روز مناسک حج) در امور مربوط به حیطه خود به زائرین توصیه هایی داشتند و گفتند فردا بعد از ظهر در هتل محرم و آماده اعزام به عرفات باشیم.
گروه تلگرامی ام پاک شده بود بعد از ظهر رفتم اتاق مدیر کاروان که دوباره اَدَم کند گفت شما هنوز وکالت ذبح گوسفند نداده اید کاغذ به من داد آمدم اتاق خودمان برای چهار نفری مان وکالت نوشتم مبنی بر اینکه مدیر کاروان از طرف ما وکیل و نایب است که در موقع لازم برایمان گوسفند قربانی ذبح کند.
شبش به مسجد الحرام رفتم برای وضو گرفتن به سرویس بهداشتی مسجدالحرام رفتم، “دوره المیاه للرجال “با پله برقی به طبقه زیرزمین می رفت صدها چشمه توالت و صدها شیر برای وضو گرفتن، ردیف و مرتب، جلوی هر شیر هم با سنگ، صندلی کوچکی برای نشستن که خیلی راحت است و نظافت چی ها تی به دست آماده اند تا همه جا تمیز باشد در راه که می آمدم چند وسیله ای که برای منا کم داشتم خریدم مغازه ها ی زیادی لوازم احرام و متعلقات آن، حوله، کمربند، چتر، قمقمه آب و امثالهم می فروختند و سرشان شلوغ بود ، در دو طرف خیابان اتوبوس ها جلوی هتل ها ایستاده بودند و کاروان ها با تابلو و پرچم جلو هتل در حال جمع شدن بودند تا برای رفتن به عرفات سوار اتوبوس شوند. همه محرم و سفید پوش درراه که به هتل می رفتم یک افرادی در عرض پیاده رو ایستاده بودند و مردم را با اصرار زیاد برای صرف غذا به محوطه ای راهنمایی می کردند. من هم گفتم برای تنوع امشب اینجا غذا بخورم. زمین بزرگ افتاده ای بود که دورش حصار کشیده بود. با موکت فرش کرده بودند و سفره انداخته بودند در مسیر ورود به محوطه، قاشق و غذا و شیشه آب جداگانه بدست هر کس می دادند. بسته بندی و بهداشتی کامل، جای شما خالی .
۸/۶/۹۶
هشتم ذی الحجه هم بود ، تا آن روز که در واقع کار و تکلیف خاصی نداشتیم. اصل برنامه حج چند روزی بود که در پیش داشتیم. از هشتم تا دوازدهم ذی الحجه که به آن ایام تشریق می گویند. اولین آن وقوف در عرفات است یعنی هر کس می خواهد اعمال حج به جا آورد. فردا ظهر ( روز نهم ) حتماً باید در عرفات باشد اگر فردا ظهر شود و حاج در عرفات حاضر نباشد دیگر فایده ای ندارد در قدیم افرادی که از راه های بسیار طولانی به مکه می آمدند که نزدیک به یک سال در راه بودند اتفاق می افتاد که نصف روز یا یک روز دیر می رسیدند و مجبور می شدند یک سال در مکه ساکن شوند و لقب جارا… (همسایه خدا) از همین جا بوده است. صبح اطلاع دادند که خانم ها ساعت ۲ بعد از ظهر و آقایان بعد از نماز مغرب آماده سوار شدن به اتوبوس باشند. مچ بندهای عربستان هم آوردند (نوار کاغذی) شبیه برچسب هایی که در سفر هوایی به دستگیره چمدان می زنند.
دارای دو مچ بند شدیم
، هم اتاقی می گوید؛ خوب هوایمان دارند هم ایران و هم عربستان . بایستی کیف های عرفات، منای خود را آماده کنیم قمقمه آب، عینک اضافی، دارو های مورد نیاز برای چند روز، سنگ هایی که برای شیطان آماده کرده بودیم، تیغ، کارت شناسایی ومچ بند ها اصلی هایش بودند. بایستی مواظب باشیم چیزی یادمان نرود.
با این فراموشکاری که دارم به خانمم گفتم آمد کمک کرد کیف کوچک برای عرفات و بزرگتر برای منا را آماده کرد از ظهر به بعد در هتل و آسانسور و رستوران عده ای محرم و سفیدپوش بودند.
با محرم شدن، همسران بر یکدیگر نامحرم شدند به اضافه احکام دیگری مانند ممنوعیت نگاه کردن به آینه، استعمال بوی خوش، خاراندن شدید بدن، کندن مو از بدن، کشتن حیوان و حشره و…بعد از ظهر، زنها در لابی هتل کاروان به کاروان با مدیریت عوامل کاروانم خود و کنترل دقیق بر اتوبوس ها سوار شدند و به عرفات رفتند
بعد از نماز مغرب به ما گفتند محرم شویم غسل کردیم و به یکدیگر کمک کردیم تا حوله ها را بستیم.بستن حوله کمرراحت تر است. یک کمربند می گذارند رویش می بندند ولی حوله روی دوش مشکل تر است دو تا دکمه دارد برای اینکه نباید دوخته باشد. دکمه ها متفاوت است از حوله جداست مثل سکه بزرگ پلاستیکی است که وقتی لبه های حوله روی هم رسید؛ می گذارند زیر حوله و از رو از یک حلقه عبور می کند.
لباس احرام پوشیدیم و رفتیم پیش روحانی کاروان و نیت را برایمان گفت و تکرار کردیم بعد هم چند دفعه لبیک، اللهم لبیک گفتیم و محرم شدیم . بعد شام خوردیم و سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس به سمت عرفات حرکت کرد کمتر از یک ساعت در راه بودیم تا رسیدیم ؛ شب بود ولی آن اندازه که می شد دید داشت درخت زار وسیعی بود که اکنون پر از خیمه است، خیمه های بزرگ سوله ای با خیابان کشی و تابلوهای راهنما، اتوبوس ما توقف کرد و پیاده شدیم راهنمایی مان کردند تا به خیمه خودمان رفتیم. زمین آن خالی بود که صاف کرده اند کف آن با قالیچه هایی نازک فرش شده بود در هر خیمه کولر های گازی بزرگ و سر تا سر خیمه زیر سقف ۹ تا لامپ بزرگ روشن بود.
به ما گفتند جا برای هر نفر ۶۰ سانتیمتر در ۱٫۵ متر می باشد اندازه ای که هر کسی فرش نمازش را انداخت جای خودش و ساک و وسایلش هم بالای سر خودش که بشود دراز کشید.
هر خیمه برای ۴ کاروان بود و کاروان دیگر خیمه ما هم داشتند می رسیدند حدود ۵۰۰ نفر در یک خیمه. ما سر جای خودمان دراز کشیدیم سرمان گذاشتیم روی ساک خودمان، نا صافی زمین زیرمان را حس می کردیم، در میان همهمه خوابمان برد قبل از خواب داشتم به معنی عرفات فکر می کردم.
می گویند به این خاطر عرفات است که آدم و حوا وقتی خدا از بهشت بیرون شان انداخت و افتادند روی زمین، اینجا بوده که به هم رسیده اند و همدیگر را شناخته اند و به نظر من اول چند بار تعجب آمیز به هم نگاه کرده اند و بعد حرف اول را حوا زده و بعد هم سعی کرده اند تقصیر این گناه بزرگ را به گردن هم بیندازند و این اشتباه مثل شکستن یک لیوان یا بشقاب نبوده که ۵ دقیقه بعدش تمام شده باشد این بدبخت کردن خودشان و بچه های خودشان بوده تا قیامت ، ما خودمان اگر ۲ ریال ضرر کنیم ناراحت می شویم. واقعا جای چه حسرت و پشیمانی بوده برایشان و به نظر من وقتی هم خیلی بحث کرده اند یکی شان که عقلش بیشتر بوده، گفته آدم عاقل غصه گذشته نمی خورد، حالا تقصیر هر که بوده، دیگر خدا ما را اینطوری به بهشت بر نمی گرداند. بلند شویم برویم دنبال بد بختی خودمان ، سعی کنیم دیگر نافرمانی نکنیم تا با مرگ مان از دنیا نجات پیدا کنیم و به بهشت برگردیم.
و به نظر من دوباره هم هر موضوعی پیش می آمده فوری کشیده می شده به گناه شان در بهشت و توی سر هم می زده اند ولی حوا اصرار می ورزیده او هیچ تقصیری نداشته و همه اش از لاابالی گری آدم بوده. خدا را شکر که طلاق بلد نبودند، ولی وقتی فکرش می کنم شاید هم بد نبود، ای کاش آدم و حوا هم مثل ما زن و شوهر ها که کیسه سنگ شیطان داریم آنها هم در بهشت کیسه سنگ داشتند و زده بودند بر شیطان و حالا هم ما هم توی بهشت بودیم (ببخشید حاشیه رفتم).
۹/۶/۹۶
روز عرفه صبح که سر از خواب برداشتم خیمه همه جایش پر از آدم هایی بود در حوله خوابیده و در لا به لایشان افرادی مشغول نماز شب و هر چه به وقت نماز نزدیکتر می شد، صف جلو ی دستشویی ها طولانی تر و وضو گرفتن مشکل تر می شد، آب آن دم صبح به طور طبیعی داغ بود بوی فاضلاب و دستشویی ها با خرم و بخاری که داشت اشمئزاز آور بود، در این وضعیت وضو که می گیری حوله دم دست تر از این نمی شود. کم کم خیمه از خوابگاه به نماز خانه تبدیل و صف های نماز مرتب شد.
بعد از نماز دوباره شد خوابگاه، حدود ۸ صبح ندا دادند بیدار شوید بنشینید می خواهیم سفره بیندازیم برای صبحانه، نان معمولی، نان شیری، شیر ، عسل ، پنیر، گردو و چای شیرین در صحرای عرفات یک صبحانه عالی ، جای همه همشهری ها خالی ، اینها را می نویسم تا کسانی که به من التماس دعا گفته اند تکلیف شان را بفهمند.
بعد از صبحانه از خیمه زدم بیرون، هر طرف نگاه می کردی چادر بود با کوچه بندی کم عرضی که دیوارهای دو طرفش پوش خیمه ها بود و خیابان فرعی تا می رسید به بلوار اصلی همه جا تابلوهای راهنما و مشخصات کاروان های مستقر دیده می شد به سمت جبل الرحمه رفتم کوهی در نقطه ای در عرفات، جمعیت انبوهی در حال رفت و برگشت به کوه بودند هر چه به کوه نزدیکتر شدم جمعیت بیشتر و جلو رفتن سخت می شد عده زیادی تا بالای کوه نقطه به نقطه و به جای جای کوه نشسته بودند. کسانی که در حال بالا رفتن یا پایین آمدن بودند خیلی فشرده و از لا به لای کسانی که نشسته بودند رد می شدند. من هم تا میانه های کوه بالا رفتم،
گرما شدید بود ولی به حمدا.. سقایه الحاج زیاد، بطری های کوچک آب فراوان توزیع می شد. و در لا به لای جمعیت هم افرادی آب روی مردم می پاشیدند. بسته های مواد غذایی و انواع آب میوه به وفور توزیع می شد تریلی ها بزرگ کانتینری ردیف ایستاده بودند و کارگرهایی در بالای آن مشغول توزیع مواد غذایی بودند روی کانتینرها، و جیهه الحاج سقیا حجاج و غیر ذلک نوشته بود اسم هایی مثل ملک فهد یا بن عبدالعزیز و امثالهم که اهدایی آنها بود. آنقدر فراوان که با این همه جمعیت آنها چند تا چند تا را به زور بدست مردم می دادند.
و افرادی داد می زدند ، هدیه، هدیه، سَبیل، سبَیل، در این گرمای شدید هر کدامش خنک تر بود بیشتر می چسبید وقتی بر می گشتم مراسم برائت در خیمه بزرگ متعلق به بعثه رهبری در حال برگزاری بود. وقتی من رسیدم قطعنامه قرائت می شد. داخل خیمه جمعیت ازدحام داشت. عده ای هم بیرون ایستاده بودند. مراسم تقریبا به پایان رسیده بود داخل هم پر از جمعیت بود و رفتن به داخل مقدور نبود بود من به خیمه خودمان رفتم برق قطع شده بود و کسانی که در خیمه بودند ، نشسته یا خوابیده، بادبزن بدست بودند.
از آسان ترین اعمال مان وقوف است وقوف یعنی فقط بودن و یعنی حداکثر هنر ما این است که هیکل مان اینجا باشد که آن هم با اتوبوس آورده اند یکی اش وقوف در عرفات است که از ظهر تا غروب روز عرفه و حداکثر تکلیف آن هم مستحب ، این بود که وقتی ظهر شد بایستی نیت را به زبان می آوردیم. و آن هم مثل بچه های پیش دبستانی، روحانی ما کلمه به کلمه گفت و ما هم تکرار کردیم.
بعد از ظهرش چند دفعه از چادر رفتم بیرون و برگشتم توی چادر این یک متر جا در جلوی
کولر گازی در چادر عجب نعمتی است.
بعد مراسم دعای عرفه برگزار شد. عجب جلسه با معنویتی بود. چند نفر دعای عرفه را به زیبایی خواندند همین اندازه که از عربی می فهمیدم این دعای عرفه یک اقیانوس مواج از عرفان و معنویت است. آدم می فهمد امام حسین (ع) در اینجا در برابر خدا هیچ شده تا در کربلا همه چیز شده، آن بالا رفتن در آنجا نتیجه پایین رفتن در اینجا بوده است، و چه روضه خوانی و نوحه خوانی باحالی بود چه مجلس عزایی بر پا شد، نوحه خوان خیلی آدم با معرفتی بود که توانست اشک من سنگ دل سیاه دل را در آورد.
عصرش با دکتر قدم می زدیم در مورد مراسم حج صحبت می کردیم دکتر می گفت برگزاری مناسک حج بین مذاهب اسلامی شیعه و سنی کاملاً مشترک است و تفاوتی ندارد و می گفت به نظرم دلیل آن این بوده که همه در هر جای دنیا که بوده اند بایستی برای این مراسم حتماً به مکه بیایند و به صورت محلی و منطقه ای و کشوری قابل برگزاری نبوده، تا کسی بتواند آن را دستکاری کند. دکتر در هر موضوعی که پیش می آید از حدیث گفتن، روضه خواندن و مساله گفتن روحانی ها تا بحث توحید و امامت و ولایت تا مسائل و معضلات شیعه و سنی و مسائل سیاسی، اجتماعی بر اساس برداشت و درک خود از هر موضوع نقد و تحلیل هایی دارد که خاستگاه آنها عمدتاً ایمان توام با هو شمندی و اندیشه است. شخصیتی کاریزما دارد. دکتر می گفت ، حیف که نمی شود و الا خیلی از این اختلافات شیعه و سنی به راحتی قابل حل است ، می گفت من ایده ای دارم که فکر می کنم اگر عملی می شد عمده اختلافات شیعه و سنی خوبه خود تمام می شد مثلاً علما و مراجع بزرگ چه شیعه و چه سنی حکم می کردند که مقلدانشان مثلاً برای دو سال فقط واجبات و محرمات را رعایت کنند بقیه چیزها مثل مستحبات و بسیاری از اعمال و اقوالی که معلوم نیست اصل و ریشه آن از کجاست و به عناوین مختلفی مخصوصا در شیعه رواج پیدا کرده را کنار بگذارند، اختلافات حل می شد ، دکتر می گفت ؛ گرچه اختلافات شیعه و سنی ریشه دار است ولی اگر نگاهی اجمالی هم به تاریخ داشته باشیم مخصوصا دوره صفویه را بررسی کنیم می توان دریافت اراده های سیاسی هم در عمق دادن به اختلافات شیعه و سنی بی تاثیر نبوده ، حتی مسائل فقهی هم از این موضوع در امان نمانده است مثلاً در نماز جماعت سوره حمد که خوانده می شود قسمت هایی از آن دعاست آن هم با متکلم مع الغیر ، مثلاً ” ما را به راه راست هدایت فرما ” خب این دعا است و اهل تسنن بعد از حمد ” آمین ” می گویند ولی در شیعه می گویند ، گفتن آمین بعد از حمدِ پیش نماز ، موجب بطلان نماز است و مواردی دیگر، می گفت ؛ در شیعه گاهی احادیثی می خوانند که اغراق و غلو به نظر می آید و از نظر عقلی با روح هدف بعثت پیامبر(ص) سازگاری ندارد ؛ مثلاً یک حدیثی می خوانند که کلید بهشت و جهنم دست حضرت علی (ع) است .
در میان حاجیانی که از روبرو می آمدند و کنارمان رد می شدند یک زن هیکلی سیاه پوست بود که بچه شیرخواره اش هم بود. جنب و جوش حجیج بود و اتوبوس ها داشتند می آمدندجلو ی چادرها، به چادر خودمان برگشتیم، نماز جماعت و شام، عجب معلومات فقهی و مهمتر از آن عجب حوصله ای باید داشته باشد این روحانی کاروان، زائرین مرتب می آیند. جزئی ترین مورد هم مساله اش را می پرسند، حواسم نبود برگ درخت کندم، ناخنم زخم شده، بوی سیب اشکالی ندارد؟ با صابون بودار دستم را شستم چه کنم؟
در مشعر هم نمازمان تمام است؟ در مشعر هم حتماً باید با دم پایی باشیم و… ؟
در چادر در کاروان کنار ما یک حاج ۱۷ ساله هم هست گفتم هنوز وقت داشتی چرا حالا آمدی؟ گفت؛ پدرم اسمم را با خودش نوشته بود گفتم، باید برای همکلاسی هایت هم سوغاتی ببری، گفت برای فامیل هامون هم نمی برم.
گفتم، این که نمیشه، بچه ها سر کلاس می خواهند بهت بگند حاج آغا.
بعد از شام، گفتند آماده و منتظر آمدن اتوبوس باشید. در این انتظار که کم کم از یک ساعت هم گذشت عده ای خوابیده بودند بعضی کنار هم خوابیده ها با هم حرف می زدند، افرادی نماز می خواندند بعضی قرآن می خواندند ده – پانزده نفر در یک گوشه چادر دعای کمیل می خواندند من هم بعد از یک خواب کوچولو ، رفتم بیرون ببینم چه خبره، ساعت حدود ده شب بود و باز هم به محضی که از چادر بیرون آمدم داغی هوا به صورتم خورد وقتی از کوچه کم عرض جلو ی چادرمان به طرف خیابان می رفتم هر چند مترش وقتی جلوی فن های کولر گازی ها رد می شدم مثل رد شدن جلوی تنورهای داغ، حرارت می خورد به صورتم، در خیابان در کنار چادرها اتوبوس ها کیپ در کیپ ایستاده بودند و کاروان ها هم بودند و با نظارت و کنترل مسئولین شان، سوار می شدند و در لاین وسط، اتوبوس ها، خالی یا پر چسبیده به هم در حرکت بودند، هواعلاوه بر گرمی با دود اتوبوس ها خفه کننده شده بود. به چادرمان برگشتم و دوباره رفتم سراغ دفترم.
این پرنویسی ها به خاطر انتظار برای سوار شدن بر اتوبوس بود. دکتر هم کنارم پشت به من و رو به قبله داشت با موبایلش قرآن می خواند رویش را گرداند و از من عکس گرفت
کاروان کناری ما مسئولشان اعلام کرد بروند سوار اتوبوس شوند
گاهی صدای بالگردی که در آسمان پرواز می کرد شنیده می شد. از صبح یکی و گاه چند بالگرد در حرکت بودند. داشتیم با دکتر صحبت می کردیم که خوب است که داعش دیگر با کعبه و مکه و حج و طواف مخالف نیست و الا اینجا هم بی آسیب نمی ماند و تشکیلات امنیتی عربستان کارش خیلی سخت می شد. باز هم منتظر بودیم و اعلام نمی کردند. آقای دکتر سید مصطفی میرسلیم هم که نمازهای مستحبی زیادی خوانده بود، دیگر خسته شده بود داشت قدم می زد گفتم ، دکتر اگر رئیس جمهور شده بودید این توفیق نداشتید که اینجا باشید. گفت بله درسته ، گفتم اگر رئیس جمهور شده بودید الان مسئولیت تان خیلی سنگین بود. گفت بله، دیدم خسته است نمی خواهد حرف بزند دنباله اش را نگرفتم، امروز ظهر با دکتر می رفتیم در یک جایی هم به قالی باف برخورد کردیم. گفتم بگردیم شاید هاشمی طبا هم باشد !( از نامزدهای انتخابات دوازدهم ریاست جمهوری)
بالاخره اعلام کردند زن ها بروند بیرون سوار اتوبوس شوند آمدیم آنها را همراهی کردیم همه جا پر از سفید پوش، زن های همه کاروان به هم چسبیده بودند و مردهایشان جدا ، زن ها همه سفید پوش مثل گروه، گروه حلقه های فرشتگان ، آرام و مطیع، اتوبوس ها چسبیده به هم می رسیدند. مسئولین کاروان ها عرق می ریختند تا مسافران خود را سوار کنند. تا جایی که ممکن بود به هم فشار می آوردند تا هر یک نفری که می توانستند بیشتر سوار کنند دوباره برگشتیم توی چادر، بلافاصله اعلام کردند مردها هم بیایند سوار شوند، دوباره آمدیم بیرون، یک طرف خیابان که اتوبوس ها مردم را سوار می کردند همه پیاده رو وقسمتی از خیابان مملو از آدم بود اتوبوس ها که می رسیدند مردم میان تر خیابان می رفتند که زودتر سوار شوند، اتوبوس ها مجبور بودند آهسته آهسته مردم را عقب برانند و به سمت راست بیایند که راه بندان نشود. بلبشویی برپا بود. بیشتر اتوبوس هایی هم که می آمدند پر بودند و می خواستند رد شوند.
بیچاره راننده ها یکی می گفت بایست یکی می کوبید به پهلوی ماشین که در باز کن، مامور پلیس داد می زد که جلوتر بیا چند مدیر کاروان برای سوار کردن مسافران خود رقابت می کردند . پیران برای سوار شدن در این جمعیت مشکل داشتند ، مدیر کاروان ما همراه اتوبوس زن ها رفته بود و روحانی و کارگزاران دیگر کاروان برای سوار کردن ما به اتوبوس تلاش می کردند. یک مدیر کاروان خیلی تلاش کرد تا تمامی زن های کاروانش را به یک اتوبوس سوار کند . ۵ زن اضافه آمده بودند چند بار آنها را به جلو درِ جلو بُرد جایشان نمی شد دوباره به جلو درِ عقب می بُرد جایشان نمی شد مسافران تا در رکاب چسبیده به هم ایستاده بودند با هر مشقتی بود سه نفرشان سوارشان کرد ولی دو زن ماندند که مجبور شد با اتوبوس بعدی بفرستدشان.
ما سوار شدیم کمتر از ۱۵ دقیقه به مشعر رسیدیم ، اینجا دوباره در میان تعدادی کوه ، دشت وسیعی بود پراز آدم های سفید پوش، مثل کرت پر کلوخی که برف باریده ولی کلوخ هایش را نپوشانده باشد. پیاده شدیم و پشت تابلو کاروان به جمعیت پیوستیم، هر جا هر کسی فرش کوچکی پهن کرده، خوابیده یا نشسته یا در حال صحبت با همدیگر یا در حال نماز یا قرآن. هیچ جا، اندازه ای خالی نبود که ۲۰ نفر بتوانند کنار هم بنشینند گفتند به صورت متفرق در لا به لای جمعیت هر جا توانستیم فرشک های خود را انداختیم و نشستیم و نیت کردیم که در مشعر بیتوته داریم. صبح در صحرای مشعر بیدار شدیم عجب محشری بود با اذان صبح گروه گروه نماز جماعت خواندند و عده ای هم فرادی، بعد از نماز صبح روحانی کاروان نیت را برای مان خواند تکرار کردیم که از طلوع فجر تا طلوع خورشید در مشعر وقوف دارم برای حج تمتع ، من ، دکتر و هم اتاقی مان حاج آقای مرتضایی عکس یادگاری گرفتیم
کاروان راه افتاد به طرف منا، هوا هنوز تاریک بود هر چه هوا روشن تر می شد انبوهی جمعیت بیشتر معلوم می شد جمعیت مثل رودخانه راه افتاده بود. قبل از طلوع آفتاب حق ورود به منا را نداشتیم و برنامه طوری بود که با حدود ۱۵ دقیقه پیاده روی رسیدیم به محلی که بعد از آن وارد منا می شدیم و با طلوع آفتاب همزمان شد و نیازی نبود توقف کنیم تا آفتاب طلوع کند، یکسره رفتیم، جاده ای که از طریق آن جمعیت به منا می رفتند اول عریض بود ولی به تدریج که وارد کوهستان شد عرض جاده کمتر و تراکم بیشتر شد.
نزدیک به یک ساعت رفته بودیم که خیمه های منا پیدا شدند مثل قلک هایی که در سفالگری کنار هم چیده باشند یا صحرایی که قارچ کاشته باشند جلوتر که رفتیم بزرگتر شدند ، رسیدیم به کوچه محله های تو در توی خیمه ای، جای کاروان ها، با پلاکاردهای پارچه ای مشخص کرده بودند دوباره مثل عرفات با خیمه های کوچکتر و جای تنگتر.
در چادر جایمان را مشخص کردیم و ساک مان را گذاشتیم بالای سرمان و دراز کشیدیم برای رفع خستگی در نشست و برخاست ها و چپ شدن، راست شدن ها، بایستی مواظب حوله باشیم یک نفر مراقبت نکرده بود از روبرو به او گفتند پاهات دراز کن پیر حاج خوش مشربی بود گفت اگر مواظب نباشی، من زنبور دارم می فرستم برایت، بغل دستی اش گفت حاج موشک نقطه زن هم دارد همه خندیدند. کولرهای آنجا آبی بود و از عرفات در تنگنا و مضیقه بیشتری بودیم یک ساعتی در خیمه نشسته بودیم به خاطر کمی جا خیلی حرف و صحبت بود. از کولرهایش هم بادی نمی آمد.
مردها در حال عیب یابی بودند و هر کسی می گفت عیب از کجاست و چه باید کرد.
می خواستم بروم دوش بگیرم چند دوش بیشتر نبود و جلوی درِ هر کدامش تعدادی در صف ایستاده بودند. جلو دوش های زن ها هم شلوغ و پر سر و صدا بود. طوری که فهمیدم یک زن وسواسی رفته بود زیر یک دوش و به هیچ وجه بیرون نمی آمد. تلاش زن ها بی فایده بود به تنگ آمده بودند و داشتند از مردها درخواست کمک می کردند.
آن روز، عید قربان بود و چون به روز جمعه افتاده بود می گفتند امسال حج اکبر است بعد از ظهر اعلام کردند برویم سر خیابان برای رفتن به رمی جمرات. خود را مجهز کردیم، سنگ به تعداد کافی قمقمه آب به اضافه چند شیشه آب دیگر، با تجهیزات رفتیم سر خیابان همه افراد گروه آمدند و در حالی که یک نفر از مسئولان کاروان پلاکارد را گرفته بود پشت سرش راه افتادیم . در خیابان گروه ها و کاروان هر کشوری در حال حرکت بودند گرما شدید بود و مرتب با فاصله های کوتاه آب می خوردیم و به سر و صورت خود و همدیگر می پاشیدیم شاید حدود سه کیلومتر تا رمی جمرات بایستی راه می رفتیم دو طرف خیابان کوچه های خیمه ای بود یعنی همه این شهر منا خیمه ای است با کوچه های باریک در داخل کوچه ها و بیرون آن که نگاه می کردی همه جا پلاکاردها و نوشته هایی که کاروان های مستقر را نشان می داد همه جا دو طرف خیابان نرده کشی های بلند است و چادر ها به پشت نرده ها چسبیده است کم کم به محل رمی جمرات نزدیک شدیم. عجله ای افتاده بود در وجودمان برای رسیدن زودتر به شیطان، گویا خیلی وقت بود منتظر هم بودیم. سه طرف آن کوه است، از خیابان ها و پل ها جمعیت به طرف رمی جمرات می رفتند. از دور که پیدا شد مثل یک پارکینگ عمومی چند طبقه که جمعیت از هر سو به سمت آن می رفت.
می گویند آدم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. راست است ؛ به خاطر حادثه دو سال پیش همه چیز خیلی برنامه ریزی شده بود . راهنماهای مسافران ایرانی با کاورهای مخصوص سر چند راهی ها کاروان های ایرانی را در مسیر خودشان راهنمایی می کردند در نزدیکی رمی جمرات ماموران عربستان و راهنمایان ایرانی، همه کاروان ها را به همان ترتیبی که می رسیدند. نگه می داشتند و بین هر کاروان ۷-۸ متر فاصله می انداختند که به هم فشار نیاورند رسیدیم به محل اصلی؛ وارد که می شوی مثل سوله یک کارخانه خیلی بزرگ، سوله ای که ۶۰۰ – ۷۰۰ متر طول دارد سقفش بی شمار چراغ و فن های خیلی یزرگی که باد می زنند مثل طوفا ن ،دو طرفش هم غیر از ستون های خیلی بزرگ بتونی آن ، بقیه جاهایش باز است و ماموران ایستاده اند در وسط این سوله در طول آن سه جایش با فاصله ی حدود ۱۵۰ متر دیوار های بتونی به عرض حدود ۲۰متر تا زیر سقف بالا رفته است که سه شیطان هستند دور این ستون ها حوضچه است که سنگ هایی که به آن ها می خورد به حوضچه می ریزد که زیر آن باز است ، به فاصله ۷-۸ متر آن دیوار کوتاهی است حجاج پشت این دیوارهای کوتاه به شیطان ها سنگ می زنند جمعیت در حجم خیلی زیاد گروه گروه وارد می شوند در جاهایی که باید به ستون ها ی شیطان نزدیک شوند جمعیت فشرده می شود. وقتی داری به این ستون ها نزدیک می شوی کسانی که جلوتر هستند و دست هایشان را بالا می آورند دارند سنگ می زنند تقریبا مثل یک کارخانه نساجی که دوک های آن در حال بالا و پایین رفتن باشد.و صدای تق تق سنگ ها که به ستون می خورد شنیده می شود نزدیک شدن و سنگ زدن بر این ستون ها خیلی سخت است چون همه جمعیت دارند فشار می آورند و کسانی که جلوتر بوده اند و سنگ شان را زده اند باید خود را از لای جمعیت بیرون بکشند خیلی پرمشقت و دشوار است وقتی یک شیطان سنگ زدی تا رسیدن به شیطان بعدی راحت تر می شود. همینطور تا شیطان سوم و بعد از شیطان سوم از همان جا از سوله خارج می شوند و از طریقی که معین کرده اند به خیمه گاه سکونت خود بر می گردند روز اول مان بود و بایستی فقط به شیطان اول سنگ می زدیم در برگشتن خستگی زیاد و گرمای شدید طاقت مان را به آخر رسانده بود. شده بودم مثل ماهی دائم می خواستم آب بخورم یا آب روی سر خودم بپاشم ولی من خیال می کنم به خاطر بیماری قندم بود که عطشم خیلی زیاد شده بود حرارت از آسفالت خیابان می زد زیر پایم، گویی روی آتش راه می رفتم نزدیکی های چادر خودمان رسیده بودیم که من حس کردم یک حبه آتش شده ام توی منقل های قدیمی ؛ می خواستم حوض آب یخ بزرگی باشد خودم را بیندازم در آن ؛ نفسم داشت غیر طبیعی می شد وقتی به چادر رسیدم چند شیشه آب سرد برداشتم روی خودم ریختم. داشتم از حال می رفتم انگار آتش گرفته بودم، آب کف پایم ریختم. خوابیدم ، دکتر گفت حالت خوب نیست؟ ؛گفتم حس ندارم رفت تکه های یخ که دم در چادر توی کلمن بود آورد گذاشت روی شکمم، آب نمک درست کرد نمی توانستم بخورم گفت آب بدنت کم شده هر طور هست باید بخوری. دکتر پرستارم شده بود، مرتب نبضم را می گرفت و حالم را می پرسید گفت ؛ سینه ات که درد نداره ؟ گفتم نه ، یک کیک از توی ساک پیدا کرد گفت قندت هم افتاده ، باید بخوری ؛ تکه ای کیک در دهنم گذاشت دوباره یک لیوان آب نمک داد. گفتم نمی توانم بخورم ، شکمم دارد زیر و رو می شود گفت : چاره ای نیست باید بخوری، پرتقال تکه کرد. تکه هایش را می داد و مرتب نبضم را می گرفت دور و بری ها متوجه شدند و حرف و نظری مطرح می کردند دکتر مراقبتم می کرد شربت به من داد، دوباره آب نمک، دوباه شربت، انگار توی بدنم کوره آتش بود کم کم حالم بهتر شد و نیم ساعت بعدتر ؛حالم خوب بود ولی اثر خستگی و بی تابی باقی بود. خلاصه دمی رسیده بود در چادرمان در منا جان به همان کسی که داده ، تسلیم کنم ، منتظر بودیم قربانی ما در کشتارگاه انجام شود، بنابر نقل قرآن گوشت و خون قربانی به خدا نمی رسد بلکه تقوای حاصل از قربانی است که انسان را به خدا نزدیک می کند ، لَن یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَکِن یَنَالُهُ التَّقْوَىٰ (سوره حج آیه ۳۷).
تا سال ۶۷ حاجیان خودشان گوسفند قربانی می کردند. یعنی خودشان گوسفند می خریدند و در کشتن آن دخیل بودند اما به علت ازدحام جمعیت از آن سال به بعد طرح جدیدی اجرا شده و هر سال تکمیل تر شده است. برای این کار در منا ۵ کشتارگاه بزرگ احداث گردیده و با توجه به نقش ایران در این موضوع، در روز عید قربان قسمت بزرگی از آن در اختیار حاجیان ایران می باشد. در اجرای این طرح بانک توسعه نقش داشته، این بانک مدتی قبل از زمان مراسم حج در عربستان از طریق مزایده گوسفند مورد نیاز را خریداری و در یک مزرعه نگهداری می کند. حاجیان پول گوسفند خود را در ایران می پردازند و برای گوسفند ها فیش تهیه می شود. که گوسفند ها و فیش های آنها به کشتارگاه های منا تحویل می دهند. ذابحین (قصابها) هم به تعداد مورد نیاز از ایران هستند و ۴ نفر از جمله روحانی هر کاروان هم به عنوان وکیل و نایب در کشتارگاه حاضر و بر امر کشتار نظارت می کند. ذبح گوسفند بلافاصله بعد از اذان و نماز صبح شروع می شود و تا غروب روز عید قربان ادامه می یابد. و اگر لازم باشد روز بعد هم ادامه می دهند. هر کاروانی که رمی جمره عقبه را انجام داد، مدیر کاروان تلفنی به نماینده کاروان در کشتارگاه اطلاع می دهد تا کشتار برای آن کاروان انجام شود و بعد از کشتار، نماینده کاروان از کشتارگاه به مدیر کاروان اطلاع می دهد و کاروان به اعمال بعدی می پردازد.
در هر صورت روحانی کاروان گفت قربانی ما به فردا افتاده است تعداد زیادی مراجع اجازه می دهند حلق و تقصیر کنید ما که مساله مان پرسیدیم گفت ؛ می توانید دیگر همه داشتند مساله هایشان را چند تا ، چند تا از روحانی کاروان می پرسیدند، پیک کارش بود. از ساک ؛ تیغ، شامپو و پیش بند اصلاح برداشتم. دکتر هم قیچی برداشت و از چادر بیرون رفتیم. دکتر چون بار دومش بود می توانست سرش را تیغ نکند کمی از موی سرش را با قیچی چید و گفت حالا بیا سرت را تیغ کنم، گفتم به یک کسی می گویم می تراشد، گفت نه خودم سرت را می تراشم در کوچه تنگ کنار چادر، جلوی دستشویی ، حمام، جلو شیرهای وضو و دور و بر آنها همه جا عده ای داشتند سر همدیگر را تیغ می کردند. شیشه های آب ، صابون، شامپو، و موهایشان کنارها ریخته بودند. یک شیشه آب برداشتم جایی پیدا کردیم نشستم. و دکتر دست به کار شد. نه به شیوه سلمانی و دلاکی بلکه به شیوه دکتری و اتاق عملی شروع کرد. سرم را با آب و شامپو کفی کردم و دکتر کار سختی را که دست گرفته بود شروع کرد . موهای سر من زیاد و پرپشت بود و دکتر تکه تکه از روی موها شروع می کرد و تدریجاً به کف سر می رسید. یک نفر نگاه کرد به دکتر گفت، نباید همسو بزنی باید تیغ به سمت مخالف مو ببری ولی دکتر برنامه خودش را داشت و مرتب بایستی آب روی سرم می ریختم و با شامپو کف آلود می کردم. مصرف آب، شامپو و تیغ بالا رفته بود و دکتر در تلاش بود، کف در چشم هایم رفته بود و می سوخت. دکتر کمک کرد چشم هایم را شستم و بستم. و دکتر ادامه می داد، هر وقت که دکتر می گفت آب روی سرت بریز و من دست روی سر خودم می کشیدم، می فهمیدم دکتر در چه تلاشی است، من چشمم بسته بود ولی گوش هایم می شنید. یک نفر دیگر گفت حاج یک جایش برش بده برو پایین از آنجا به سمت مخالف پیش برو. ولی دکتر در عالم پزشکی مشغول بود و وقتی من سرم را بالا می بردم مثل معاینه چشم می گفت «پایین را نگاه کن!» .
کم کم رسیدیم به مرحله ای که گفت چقدر پوست سرت ناهموار است. در دلم امیدی پیدا شد که دارد کار را به جاهایی می رساند. من آب می ریختم، کله ام را خیس می کردم و در این فاصله دکتر تیغ عوض می کرد ولی به این نتیجه رسید که تیغ هم بی تقصیر نیست و گفت همینجا باش. من بروم در چادر از کیف خودم تیغ بهتر بیاورم. گفتم باشد، دکتر رفت و من از فرصت استفاده کردم. با چشمان بسته آب روی سر خودم ریختم و با کشیدن دست کار دکتر را بررسی کردم. هنوز از موی کامل دست نخورده داشتم تا قسمتی که نزدیک به کف رسیده بود. همه سطحی داشتم. کسی که در سمت راست من داشت سر دیگران را می تراشید، خیلی در کارش مهارت داشت. در این فاصله سر چند نفر را تیغ کرده بود، من که چشمم بسته بود ولی صدای غُشَه، غُشه که می شنیدم می فهمیدم دارد سر را خشکه می تراشد دلم را برده بود.
دکتر آمد و ادامه داد، رسیدیم به مرحله ای که گفت، سرت از قدیم شکستگی و بریدگی هم داشته. باز هم خوشحال شدم توی دلم جرقه ای خورد که دیگر کار دارد به مراحل پایانی نزدیک می شود! ولی روال کار ادامه داشت، یک بار توی دلم آمد که به دکتر بگویم، برویم از روحانی مسئله اش را بپرسیم اگر اشکالی ندارد، بقیه اش بگذاریم برای فردا صبح. ولی نه، باید صبر و تحمل داشته باشم، کار در مراحل بعدی به جایی رسید که دکتر موهای مانده ی پس ازچند مرحله تیغ را با دست بررسی می کرد و من به یاد کله سوزاندن و کله پزی افتادم. تا بالاخره این عمل پر مشقت، داشت به پایان می رسید. من که نمی دیدم ولی ظاهراً دکتر بد در نیاورده بود. چون یک نفر آمد در نوبت نشست که دکتر سرش را تیغ کند من فهمیدم و گفتم فرصت ندارد. گفت می خواهم فقط پرداختش کند، دکتر متوجه شد و به او گفت که معطل نشود، یارو گفت: ای بابا . و رفت. دکتر خیلی زحمت کشید ولی روی هم رفته کار خوبی از آب در آورد و غیر از یک بریدگی کوچک در پشت گوش راستم، زخم و بریدگی دیگری نداشتم بعد همدیگر را در حمام رفتن کمک کردیم و حوله تمیز و جدید بستیم.
۱۱/۶/۹۶
صبح با صدای کسی که می گفت آماده شوید برای نماز، بیدار شدم و نشستم. نگاهی به دور و برم کردم. کنار دستی ام که داشت از توی کیفش چیزی بر می داشت گفت : برو آنطرف خیابان دستشویی هایش خلوت است.
از چادر بیرون آمدم، در قسمتی از کوچه بین چادر ها تعدادی خوابیده بودند. به خاطر اینکه بالای آن فن هایی داشت که در کوچه باد می زد و هوایش به گرمی هوای توی چادر نبودعده ای زن و مرد سفید پوش در رفت و آمد بودند. وارد خیابان شدم. عده زیادی که ظاهراً از کشورهای آفریقایی بودند در پیاده رو میان بلوار کیپ در کیپ خوابیده بودند. بعد از نماز جماعت صبح که در چادر برگزار شد، بلافاصله روحانی یک نایلون بزرگ که تعدادی نایلون های کوچک سنگ در آن بود، باز کرد و با برگه ای که در دست داشت، کیسه های کوچک سنگ را به نام اشخاصی می خواند و به آنها می داد که به نیابت بزنند، چون صاحبان سنگ یا پیرزن یا پیرمرد یا مریض بودند و نمی توانستند برای رمی جمرات بیایند و گفت فوری سنگ هایشان را بردارید و در خیابان آماده حرکت شوید. من و دکتر هم آماده شدیم وقتی از چادر بیرون رفتیم، دکتر گفت موبایلم را بر نداشتم. برگشت موبایلش را بردارد. تا پیدا کند خیلی طول کشیدَ، وقتی سر خیابان آمدیم کاروان رفته بود. ما خودمان دو نفری راه افتادیم، در لا به لای جمعیت پیش می رفتیم و مواظب بودیم همدیگر را گم نکنیم. این سعی ما تا رسیدن به شیطان اول نتیجه داشت و در ازدحام سنگ پرانی به شیطان اول، همدیگر را گم کردیم.
ازدحام جمعیت خیلی بود و من تا آن جا توانستم خودم را کنار دکتر نگه دارم ولی جمعیت از هر سو فشار می آورد. بند ساک دستی ام که به شانه انداخته بودم پاره شد. خوب شد که قبل از اینکه به زمین بیافتد آن را گرفتم و الا اگر می افتاد نمی توانستم بر دارم.
ما همدیگر را گم کردیم بدون اینکه جایی قرار گذاشته باشیم. وقتی سنگ شیطان اول تمام کردم و عقب تر رفتم، کمی منتظر ماندم، گفتم شاید پیدایش کنم. فایده نداشت، سنگ دو شیطان دیگر را هم زدم و در جایی که پایان سنگ شیطان بود، منتظر ماندم. ولی هم ماموران می گفتند رو! ماموران نظم و امنیت پر تعداد بودند، هر جا جمعیت بیشتر بود، ماموران هم زیادتر بودند . در رمی جمرات تعدادی چارپایه های بلند هم هست که بالای هر یک از آنها یک مامور ایستاده و نظارت می کند. هر جا که شلوغی جمعیت خیلی زیاد باشد و کنترل و هدایت جمعیت به سمت و سویی ضرورت پیدا کند، مأموران به هم می چسبند و دیوار می سازند و یکی از اساسی ترین و مهمترین کار ماموران مخصوصاً این است که کسی در مسیر مخالف جمعیت حرکت نکند و در انجام وظیفه خود هم خیلی جدی هستند. و از دردسر هایشان این است که گاهی می افتند گیر یک آدم سمج نادان زبان نفهم که اصرار دارد در جهت مخالف جمعیت پیش برود. گاهی وقت ها که شاهد منظره هایی از این قبیل بودم، دلم به حال ماموران می سوخت، چون هم نمی خواهند بد اخلاقی کنند و هم با زبان نفهمی باید حالی یک زبان نفهم کنند که نباید از این طرف برود. و هم هوا داشت گرم می شد. گفتم دکتر می داند نمی توانیم همدیگر را پیدا کنیم. در رمی جمرات تعدادی مأمور انتظامی دیدم که دست در دست هم یک حلقه درست کرده بودند، دور تعدادی زن که در میان آن ها، چند زن کاملاً محجبه دیدم. این طور به نظر می آمد که از زن های مقامات خیلی بلندپایه باشند. در طواف هم مواردی مثل آن دیده بودم. به هر صورت، حرکت کردم در کنار ساختمان رمی جمرات یک ستون مرتفعی هم هست که روی آن باند بالگرد است و دیدم یک بالگرد از آن بلند شد ، به طرف خانه راه افتادم، تقریباً راه بلد بودم، بار دومم بود، کاروان های ایرانی هم زیاد بودند و ایرانی ها هم همه در یک منطقه، در راه هم راهنمایان بودند. در راه یک نفر از یک کاروان حالش بد شده بود، دراز کشیده بود و چند تا از دوستانش دورش ایستاده بودند. من یک بسته آجیل که از اشکذر آورده بودم در ساک دستی ام بود. یک نفر از آن ها از من پرسید خرما داری؟ یادم آمد که در ساک دستی ام دارم. به او دادم، خوشحال شد و تشکر کرد.
داشتم می آمدم که اتفاقی در بین این همه جمعیت یکدفعه دیدم کنار دکتر هستم. با هم به چادر برگشتیم. خدا را شکر حالم مثل دیروز بد نشد. وقتی به چادرهایمان رسیدیم، گفتند؛ قربانی تان انجام شده است.
خوشحال شدیم، به حمام رفتیم و حوله احرام را کنار گذاشتیم، زیر شلواری و زیر پوش پوشیدم ، چقدر راحت شدم ، آخ که چقدر دلم برای زیر شلواری ام تنگ شده بود. رفتم دم چادر زن ها. خانمم را صدا زدم، گفتم احوالی از هم بپرسیم. وقتی من را با این سر تاس و ریش بلند دید، به
خنده افتاد. این کله های تاس شده برای خود حاجیان هم جالب بود و عکس می گرفتند.
یکی هم فکر می کنم اسمش حسن بود، دوستانش داشتند سر به سرش می گذاشتند و «حسن کچل» به او می گفتند !
چند روز بود که دفترم را بر نداشته بودم. هم خستگی داشتم و هم در هوای شرجی و داغ و خفه اینجا سر حال نبودم. روز قبلش هم که حالم بد شده بود ولی در بعد از ظهر ۱۱/۶/۹۶ حالم خوب بود و بعد از نهار دفترم را برداشتم و این چند صفحه را نوشتم. وقتی داشتم اینجا خاطراتم می نوشتم ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود. یک کولر دیگر هم به چادر آوردند و هوای داخل چادر خیلی بهتر شد. بیشتر افراد خوابیده بودند و تعدادی هم نشسته و با هم حرف می زدند
کنار دستی ام، درخواست داشت اگر کسی سنگ اضافه دارد به او بدهد. از من پرسید و گفت صبح زود رفتم که خلوت باشد ولی نمی دانستم سنگ زدن حتماً باید بعد از طلوع آفتاب باشد. حالا که برگشته ام فهمیدم و دوباره باید بروم سنگ بزنم.
منا بزرگترین شهر خیمه ای دنیاست. کیلومتر ها شهرسازی با بلوار و خیابان اصلی و خیابان هایی با عرض حدود ۲۰ متر و کوچه ها با عرض حدود ۲ متر . قطعه بندی ها تقریبا ۱۵۰ متر در ۱۲۰ متر و کوچه های داخل آن ۲ متری. همه دیوار و سقف های آن خیمه ای است. خیمه ها با توجه به کاربرد آنها، مثلاً درمانگاه یا مرکز مدیریتی ، کوچکتر یا بزرگتر است.
برای هر خیمه ای که چند کاروان در آن هستند سرویس های بهداشتی عمومی در هر یک از این قطعه ها از یک طرف سه کوچه و از طرف دیگر ۶ کوچه می شود. تعداد زیادی چهار راه کوچک بین خیمه ها است.
در کوچه ها فقط آدم رفت و آمد دارد و تنها وسیله نقلیه ای که از آن رفت و آمد می کند فرغون رفتگران شهرداری و چرخ های مواد غذایی است. رفتگران زباله ها را که در نایلو ن های سیاه بزرگ، کنار چادر ها می باشد، بیرون می برند و در خیابان تلمبار می کننددر خیابان لُدر و کمپرسی آن ها را می برند.
کل اسکلت ها شبکه ای فلزی است که به هم چفت و پیچ شده اند. با کانال های کولر و سیستم برق کشی خاص خودش. میان سقف هر خیمه، یک گنبدی دارد و در میان هر گنبدعلمکی به بیرون بالای سقف رفته که چتری دارد. از همان پوش خیمه، داخل این خیمه های بزرگ با همان جنس پوش خیمه، دیوارکشی شده و هر خیمه بزرگ به چند خیمه کوچک تقسیم شده است. من فکر می کنم و خدا کند که جنس پوشش خیمه ها نسوز باشد که اگر بسوز باشد و خدای نکرده آتش پیدا بشود چه فاجعه ای رقم می خورد!
چندجا آتش نشانی های معتبری دیدم. در بعضی چادر ها هم یک کپسول آتش نشانی نصب شده است.
ساعت حدود ۹ شب بود که مدیر کاروان آمد در چادر گفت: فردا برای رفتن به مکه دو اتوبوس بیشتر نداریم و همه ۱۴۰ نفرمان باید سوار همین دو اتوبوس شویم برای اینکه راحت بتوانیم سوار شویم، غیر از سنگ شیطان هایی که فردا لازم دارید و لباسی که می خواهید بپوشید دیگر هر چه دارید در ساک هایتان بگذارید، بیاورید دم خیابان بگذارید عقب وانت، همین کار را کردیم. و جایمان در چادر بهتر شد. بعد در چادر نشسته بودیم با همدیگر حرف می زدیم. یک نفر آمد توی چادر دم در گفت: آقایون توجه کنید توالت ها همه اش خالی است! هیچ کس نیست. پاشید جلو درهایش صف ببندید، همه خندیدند، آن شب از دلخوشی هایمان غیر از این که عمده اعمال حج مان تمام شده بود این بود که هم هوا به طور کلی بهتر شده بود و هم با کولری که همان ظهرش به چادر آورده بودند هوای چادر خیلی خوب شده بود و دیگر نه تنها گرما نبود بلکه احساس خنکی هم داشتیم. در حدی که چند نفر گفتند کولر خاموش کنید و همان کولری که ظهر وقتی آوردند، همه ذوق زده شده بودیم را خاموش کردند. «خلق الانسان ضعیفا».
۱۲/۶/۹۶
نزدیک اذان صبح، بیدار شدم. جای آن بود که فوری بلند شوم، شیطان دم گوشم گفت هنوز وقت هست، دیدم سنگ هایی که دیروز زده ام گویا چندان زوری نداشته، آمدم بلند شوم دوباره شیطان دم گوشم گفت، الان صف های جلو ی دستشویی ها طولانی است، اگر کمی صبر کنی خلوت می شود، دیدم شیطان دارد کارش را خوب انجام می دهد، گفتم هنوز سنگ برایت زیر سر دارم ،بلند شدم، صبح وقتی از منا برمی خیزی می نشینی، دست روی کله کچل خود می کشی و نوک موهایت زیر کف دستت خار خار می کند حس جالبی است. از چادر بیرون رفتم کوچه باریک جلوی چادر روشن بود و عده ای مخصوصاً زن هایی که هنوز غالبا لباس و چادرشان سفید بود در حرکت بودند. وقتی وضو گرفتم به چادر آمدم. هنوز تک و توکی خوابیده بودند ولی بقیه در حال نماز و دعا بودند. چند نفری در نماز تسبیح در دستشان بود. و معلوم بود نماز شب می خوانند. کم کم اذان صبح شد و چراغ های چادر را بیشتر روشن کردند و صف های نماز مرتب شد. در صف چهارم یا پنجم بودم. صف های جلو خودم که دیدم، لباس ها از زیر پوش ، تا لباس های بلند عربی و تعداد زیادی سرهای تراشیده، یک لامپ بالای سرمان روشن بود واز روی کله هر کسی یک لامپ روشنی می داد. بعد از نماز، کاروان راه افتاد، برای رمی جمرات. ما کمی عقب مانده بودیم ولی تند تر رفتیم.
با سرعت بیشتر و از لا به لای جمعیت جلو رفتیم تا به گروه خودمان ملحق شدیم. همه مسیر پر از کاروان بود. و کاروان جلوی ما از انگلیس بودند.
مسیر رفتن مان به جمرات طوری بود از یک جایی که هنوز تا جمرات خیلی فاصله داشت، مسیر رفت از مسیر برگشت جدا و یک طرفه می شد. نزدیک رمی جمرات مسئول یک کاروان داشت به گروه خود می گفت، وارد که شدید به سمت چپ بروید. همه ایرانیان باید سمت چپ شیطان بروند. بعد هم وقتی هم رسیدید همان اول نایستید، خیلی ازدحام است. جلوتر بروید، خلوت تر است.
اگر هم دیدید موج جمعیت آمد، مقاومت نشان ندهید. موج جمعیت فورا تمام می شود و جای زیادی باز می شود. وارد سالن جمره شدم، شیطان اول خیلی شلوغ نبود، دومی شلوغ تر و سومی هم در حد بسیار فجیع، با هر زحمت و مشقتی که بود سنگ هایم را زدم. در سنگ زدن به شیطان، آدم قوی اراده می شود و همه سنگ هایشان را تند و محکم میزنند. گویا همه خبر دارند که شیطان دشمنشان است. گفتم خدایا حقش این است که من اینجا بایستم و همه ی عالم به من سنگ بزنند ولی شرطش این باشد کسی که می خواهد سنگ بزند، خودش مستحق سنگ خوردن نباشد! « رسول خدا فرمود: هیچ کس از شما نیست مگر اینکه یکی از شیاطین بر وی گماشته شده است. پرسیدند ای رسول خدا شامل شما هم می شود؟ فرمود آری، اما خداوند مرا بر او مسلط کرد و او اسلام آورد » ( احادیث و قصص مثنوی ؛ صفحه ۴۳۲ ) با این حال به شیطان گفتم گر چه می دانم از این سنگ ها باکی نداری ولی من هم از تو واهمه ای ندارم که فضل خدا برتری دارد.
سنگ هایم را زدم و بیرون آمدم. تعدادی سنگ اضافه آورده بودم، رفتم داخل سطل زباله بیاندازم. یک زن کنار سطل زباله ایستاده بود، سنگ می خواست، به او دادم. با این سنگ زدن روز سوم اعمال حج ما در منا به پایان رسیده بود و نگرانی از سختی اعمال دیگر تمام شده و یک آرامشی به آدم دست می دهد.بعد با دکتر و حاج خانم هایمان به آرامی به سمت خیمه های خودمان حرکت کردیم. ولی به خاطر آزار و اذیت زیادی که دیده بودیم خسته و ناراحت بودیم . دکتر ناراحتی اش بیشتر بود و عصبانی بود. از آنجا که در هر زمینه ای ایده و نظر دارد، می گفت مشکلاتی که در این برنامه است، همه اش جنبه فقهی دارد و فقها و مراجع می توانند به راحتی این ها را حل کنند که مردم اذیت نشوند و جانشان در خطر نیافتد.
هنوز صبح بود و هوا خیلی داغ نشده بود. عطشمان از روزهای قبل کمتر بود. در مسیر هم که می آمدیم، لوله هایی سرتاسر خیابان با فاصله های کمتر از تیر برق نصب بود، و از آنها ذرات آب در هوا پخش می شد آبسرد کن هم زیاد بود. کسی مجبور به تحمل تشنگی نبود. در مسیری که می آمدیم مسجد خیف قرار داشت. مسجدی بسیار بزرگ.
گفتیم برویم دو رکعت نماز بخوانیم. از پله های ورودی اش بالا رفتیم. در انبوه جمعیت وارد مسجد شدیم.
داخل مسجد بسیار وسیع بود. صدها ستون ولی چندین هزار نفر نقطه به نقطه مسجد خوابیده بودند که اگر کوچکترین حرکتی می کردند به بغل دستی شان می خوردند. یعنی پا، سر ، کمر بالا و پایین شان طوری با هم چفت شده بود که جای گذاشتن یک پا پیدا نمی شد. تکه هایی از بدن یکدیگر را هم گرفته بودند. حالا در این وضعیت جمعیت زیادی هم وارد مسجد می شدند که ما هم جزء شان بودیم.
و در این وضعیت دنبال جایی می گشتند که دو رکعت نماز بخوانند. ما هم با هر زحمتی بود، دو رکعت نماز خواندیم و خود را بیرون انداختیم. به خیمه خودمان رفتیم. صبحانه آماده بود، چسبید! بعد از صبحانه هم همه با خیال راحت دراز کشیدند.
قرار شد بعد از نماز ظهر برای حرکت آماده باشیم یعنی بایستی کلا تخلیه کنیم. انبار هم بایستی تخلیه می شد این بود که مرتب داشتند یک چیزی برایمان می آوردند، سیب، پرتقال، خیار، نارنگی، لیمو، آب میوه، نوشابه..
بعد از نماز که در آستانه سوار شدن به اتوبوس بودیم دوباره هم بسته های کامل شامل آب میوه و کیک و تنقلات دادند و دوباره هم آب میوه، روحانی کاروان آمد دم چادر، گفت زودتر بیرون نیایید گرما می خورید صبر کنید وقتی اتوبوس ها آمدند خبرتان می کنیم. ضمناً در هر اتوبوس باید ۷۰ نفر سوار شویم که نصف آن باید در راهرو بایستند، چاره ای نیست، مراعات کنید جوان های دیروز بنشینند جوان های امروز بایستند. رفته بودیم منا سنگ هایمان را بر شیطان های مان زده بودیم و داشتیم بر می گشتیم، هم برای رفتن شور داشتیم و هم برای برگشتن. آدم همین است دیگر، یک عکس دسته جمعی هم در چادرمان گرفنیم.
اتوبوس هنوز نیامده بود همه بیکار و منتظر، یکی از حاجیان که مطلع شده بود اخوی چشم پزشک است از فرصت استفاده کرد و آمد مطب دکتر را راه انداخت و دکتر چند مریض هم ویزیت کرد.
پریز برق چادر در بالای ستون کنار چادر نصب بود دست افراد معمولی نمی رسید، چهار پایه ای هم نبود، یک نفر قد بلند داشتیم، تقریباً نیم متر بلند تر از سایر افراد، بنده خدا کارش شده بود که دوشاخه های موبایل را به پریز بزند ، قد بلند بودن این فواید و مضرات هم دارد.
همه کسانی که برای رمی جمرات به منا آمده بودند خیمه شان هر جا بود بایستی پیاده تا رمی جمرات می رفتند. کسانی بودند که خیمه شان در نزدیکترین محل به جمرات واقع بود در حد ۴۰۰-۳۰۰ متر ولی کسانی هم بودند که چندین کیلومتر فاصله داشتند و بایستی پیاده بروند و برگردند، اگر صبح معطل می کردند می خوردند به گرمای طاقت فرسا، واقعا رنج و مشقت شدیدی دارد چه خوب است هر کس بضاعت رفتنش را پیدا می کند وقتی اعلام کردند ثبت نام کند و این تکلیف سنگین را به دوران سالمندی و پیری خود نیندازد.
بالاخره اعلام کردند برویم سر خیابان، رفتیم ولی هنوز اتوبوس ها نیامده بودند و ما سر کوچه کنار خیابان، منتظر ماندیم سر کوچه روبروی ما آنطرف خیابان یک گروه سیاه پوست که به نظر می آمد از یک کشور آفریقایی باشند مثل اینکه آماده رفتن بودند سر موضوعی مجادله داشتند. آنطور که می شد فهمید یک نفرشان که ظاهرا مدیرشان بود و با آن رنگ سیاه یک پیراهن بلند گل گلی به تن داشت، داشت سر چند مسافرش داد و هوار می کشید.
هنوز داشتند زباله ها را از کنار خیابان می بردند. با لودر و کامیون ،انتظار ما سر خیابان هم طولانی شد به دکتر گفتم با خانم هایمان عکس بگیریم. به پشت خانمم دست زدم که بیاید کنار هم بایستیم، گفت دست نزن جیزه! ( نا محرم بودیم)
کمی آنطرفتر، یک کارتن بسته غذایی اهدایی گذاشتند یک گروه آفریقایی با هجوم و فشار آنها را قاپیدند.
من همینجا سر کوچه خودمان روی جدول کنار خیابان نشسته بودم در انتظار و داشتم اینها را می نوشتم از کسی که کنارم نشسته بود خواهش کردم یک عکس از من بگیرد .
کسانی که در چادرشان چیزی اضافه آورده بودند می آوردند سر خیابان . توزیع می کردند. مخصوصاً آب، شیشه های آب در کلمن های پر از یخ می آوردند کنار خیابان که مردم بردارند.
یک سیاه پوست آفریقایی کنارم نشست . سلام کردم گفتم آفریقا؟ گفت آفریقا، سیرالون درست نفهمیدم کجا ؟ روی مچ بندش را به من نشان داد. موسسه حجاج آفریقایی غیر عربی. مکتب الحدمه رقم ۲۲،در ساک دستی ام یک بسته غذایی بیرون آوردم به او دادم گفتم ایران. خوشحال شد و به زبان بی زبانی تشکر کرد.
این پرنویسی ها و همه چیز نویسی ها به خاطر بیکار نشستن در آنجا بود کم کم داشت دیر می شد و اگر شب می شد و ما هنوز در منا بودیم واجب می شد که تا فردا شب بمانیم و سنگ شیطان هم بزنیم ولی روحانی کاروان گفت اگر مجبور شویم با نیم ساعت پیاده روی از محدوده منا خارج می شویم تا بر ما واجب نشود فردا هم بمانیم. ماندن بیش از حد سر خیابان کسل کننده شد دو تا چادرهای دم کوچه خالی بود گفتند دوباره به این چادرها رفتیم تا بالاخره اتوبوس های ما آمدند و سوار شدیم. اتوبوس راه افتاد از محل مشعر عبور کردیم همان جایی که چند شب پیش این همه جمعیت بود. پشه هم بال نمی زد. فقط شیشه های خالی آب و نایلون و زباله هایی در همه جای زمین پهن و پخش بود. به منطقه ای رسیدیم هزاران اتوبوس پارک بود، بیابان در بیابان زیر اتوبوس ، رسیدیم و از عرفات همان جایی که چند روز پیش بودیم.گذشتیم.
اتوبان های عریض، جاده ها – پل ها و کوه و در بعضی جاها درختزارهایی جلو چشم مان می آمدند.
یک جا در جاده ماشین ها را نگه می داشتند کمی معطل شدیم زیر یک پل قطار رد شدیم، قطار زیبایی عبور می کرد. از وقتی در منا سوار اتوبوس شدیم عده ای اجباراً در راهرو ایستاده بودند و کسانی که نشسته بودند اصرار داشتند بایستند و افرادی که ایستاده بودند را سر جای خود بنشانند و مقاومت بود و تعارف . خیلی زیاد، یک نفر با هر ضرب و زوری بود یک نفر ایستاده را روی صندلی خود نشاند و گفت ما ایرانی ها عادت کرده ایم. حتماً باید زور بالای سرمان باشد.
کم کم به حاشیه شهر مکه رسیدیم، همه جا پر از اتوبوس های پر از حاج هر چه جلوتر می رفتیم ماشین ها بیشتر و سرعت کندتر .
به هتل مان نزدیک شده بودیم روحانی پشت بلندگوی اتوبوس صحبت کرد و مسائل شرعی باقیمانده حج مان را تذکر داد. رسیدیم به هتل مان، پیاده شدیم و به هتل رفتیم انگار از مسافرت به خانه خودمان برگشته بودیم ساک و کیف مان باز کردیم حوله های احرام و لباس هایی که بایست بشویند را در یک نایلون بزرگ کردیم، بقیه وسایل را سر جای خودش گذاشتیم و دنبال دوش گرفتن و نمازو شام و استراحت.آخر شب خانم ها آمده بودند احوالمان را بپرسند.
گفتند می خواهند لباس بشویند ولی در رخت شوی خانه زنانه ، صف های ماشین های لباسشویی طولانی است و حوله و لباس ها را برداشتند و بردند
بر اساس آمار که عربستان اعلام کرد امسال بیش از دو میلیون حاج مراسم حج به جا آوردند حدود ۶۰۰٫۰۰۰ نفر از خود عربستان و حدود ۱٫۴۰۰٫۰۰۰ نفر از سایر کشورهای اسلامی، اندونزی ۲۲۰٫۰۰۰ که در رتبه اول است، پاکستان ۱۸۰٫۰۰۰، هند ۱۷۰٫۰۰۰ نفر، بنگلادش ۱۲۰٫۰۰۰ نفر ، نیجریه ۹۵٫۰۰۰ نفر از ترکیه و اروپا و آمریکا و استرالیا ۲۰۰٫۰۰۰ و از کشور ما هم ۸۷٫۰۰۰ ، مصر ۷۰٫۰۰۰، الجزایر ۳۶٫۰۰۰ و مابقی هم از تعداد دیگری از کشورها بوده اند.
۱۳/۶/۹۶
بعد از چند روز که وقتی بیدار می شدم چشمم به سقف چادر باز می شد، امروز صبح چشم به سقف اتاق هتل باز شد. بعد از نماز دوباره خوابیده بودیم و حدود ساعت ۸ بیدار شدیم برای صبحانه، خستگی عرفات و منا تا حدی از تنمان خارج شده بود، شاهدش هم اینکه دکتر وقتی از خواب بیدار شد و روی تخت نشست گفت: صبحکم ا.. بالخیر و العافیه حاج آقای مرتضایی هم در جواب گفت، باز هم بگم یا کافیه، صبحانه هم جای شما خالی. خیلی عالی مخصوصاً که فرنی هم داشت.
نزدیک ظهر در نمازخانه جلسه بود روحانی کاروان در مورد نحوه انجام اعمال باقیمانده برایمان توضیح داد و مسائل شرعی اش را گفت و یادآوری کرد که از جمله اعمال باقیمانده طواف نساء و نماز طواف نساء می باشد و اگر کسی انجام هم ندهد حجش صحیح است ولی از نظر زن و شوهری به هم محرم نمی شوند حالا اگر زن و شوهری با هم لج هستند می توانند طواف نسا و نماز طواف نساء نخوانند و گفت از جمله چیزهایی هم که تا زمانی که باقیمانده اعمال تان انجام نداده باشید حق ندارید از بوی خوش، شامپوی بودار، خمیر دندان بودار استفاده کنید . امان از دست بعضی از این زن ها، یکی از آنها پرسید می توانیم شامپو بو کنیم ببینیم بو دارد یا نه؟ همه اش دارند می پرسند، هی می پرسند، آنقدر می پرسند تا بالاخره یک جایش گیر بیفتد، بعد حاج آغا گفت چون برنامه عمره مفرده هم داریم در عمره مفرده تقصیر هم هست و کسانی که سر تراشیده اند یادشان باشد ریش نتراشند که بتوانند تفصیر کنند یا حداقل سبیل داشته باشند و برای مزاح گفت در منا که بودیم یک نفر که آشنای ما نبود و سیبیل های بزرگی هم داشت آمده بود پیش من و حاج آقا شاه محمدی و حرفی داشت، بعد حاج آقا شاه محمدی از او پرسید، گم شده ای؟ با قیافه حق به جانب و طلبکارانه ای بلند گفت: من با این سیبیل هام گم می شوم.گفتیم عجب ما نمی دانستیم هر که سیبیل دارد گم نمی شود.
عصری من و هم اتاقی حاج آقا مرتضایی عکس نوه هایمان را به هم نشان می دادیم و به آنها فخر می کردیم و در باره بچه و نوه ها حرف می زدیم گفتم یزدی ها می گویند آدم نوه اش را که اینقدر دوست می دارد دلیل دارد دلیلش هم این است که می گویند بچه دشمن آدم است چون منتظر است که به ارث برسد ونوه هم چون دشمنِ دشمن است می شود دوست ، و گفتم می گویند نوه طوری است که هم وقتی به خانه مان می آید خوشحال می شویم و هم وقتی می رود چون آدم با همه علاقه شدیدی که به نوه دارد ، حوصله زیاد ندارد.
شب در رستوران کنار یک پیرمرد نشسته بودیم یک تکه کاغذ کوچولو از جیبش درآورد و گفت ، برایم بنویس منا. کنار دستی اش که متوجه شد گفت بنویس عرفات و منا فهمیدم می خواهد خاطره اش را بنویسد. گفتم سواد داری؟ گفت خودم نه می دهم خانمم می خواند. شماره موبایلش را گرفتم که بعداً این خاطرات را برایش بفرستم . گفتم من مفصل نوشته ام برایت می فرستم خیلی خوشحال شد تشکر کرد؛ بعد با موبایل با خانه مان در اشکذر ارتباط تصویری برقرار شد پسر و عروسم به کله تراشیده ام خیلی خندیدند خودم هم خندیدم. گفتم خیال نکنید فقط کله من اینطوری است، کله خیلی های دیگر هم همینطور است بعد موبایلم را گرفتم روی کسانی که دور میزهای رستوران داشتند شام می خوردند. که تعداد زیادشان، کله هایشان برق می داد، البته این چند روز در ارتباط های تصویری افراد زیادی از کاروان با بچه هایشان از این خنده ها فراوان دیده ام.
بعد از منا که سرماخوردگی و سرفه های زائرین هم عادی شد، بعد هم آقای شاه محمدی مدیر کاروان صحبت کرد گفت این سرفه ها به خاطر ویروسی است که در منا وارد بدن ما شده، این از سرماخوردگی های عادی نیست که با قرص و شربت و کپسول خوب شود. من تجربه زیادی از این بیماری ویروسی دارم یک مدتی با شماست حتی ممکن است تا دو ماه بعد از اینکه به ایران برگشتید هم ادامه داشته باشد.
۱۴/۶/۹۶
گرچه روحانی کاروان گفته بود برای انجام بقیه اعمالتان عجله نکنید صبر کنید هم خلوت تر می شود هم بهتر است به کسانی که بایستی زودتر به ایران برگردند واجب است اعمالشان را انجام دهند فرصت بدهیم ولی راستش را بخواهید من دلم می خواست زودتر اعمالم را تمام کنم این بود که ساعت دوازده شب بلند شدم و آماده شدم رفتم حرم، در راه که می رفتم بعضی مسافران که بدون کاروان و به طور شخصی آمده بودند کنار پیاده رو ساک دست شان بود به نظر می آمد منتظر تاکسی هستند که به فرودگاه بروند و جاهایی هم جلوی هتل داشتند ساک های کاروان را در وانت می گذاشتند. معلوم بود بانگ الرحیل به صدا در آمده است. رفتگران و ماشین های جمع زباله مشغول به کار بودند. یک نفر به من یک بسته آب و خرما داد در کیسه گذاشتم در حرم طواف، نماز طواف و سعی صفا و مروه را انجام دادم. خیلی شلوغ بود ولی خیلی هم آنچنان فجیع و خطرناک نبود. در میان سالن های صفا و مروه راهی برای رفت و راهی برای برگشت ویلچرها گذاشته اند.
بعد رفتم دوره المیاه الرجال و تجدید وضو کردم و کمی استراحت و آب و خرمایی صرف کردم. در طبقه دوم روبروی کعبه در میان جمعیت زیاد برادران اهل سنت نماز صبح خواندم قرائت زیبای پیش نماز بسیار خوشایند بود در رکعت دوم پیشنماز آیات صفات خدا ، خواند. هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَهِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ
هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ
هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الأَسْمَاء الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیم خواند نگاهت به کعبه باشد و این آیات زیبا با قرائتی دلنشین بشنوی لذت می بری
بعد از نماز صبح نماز میت ، یرحکم ا…
بعد دوباره رفتم طبقه هم کف ؛ برای طواف نسا و نماز طواف نسا. طواف خیلی شلوغ و سخت بود . خیلی اذیت شدم فشار جمعیت بر دل و دنده ام بود. گیر افتادن در میان جمعیت و گرمی هوا، بخار تنفس و حرارت بدن این همه طواف کننده آدم را کلافه و بی طاقت می کند با این وضع باید مواظب باشی میان زن ها گرفتار نشوی. یا با زنی بدن به بدن نشوی. بدتر اینکه با یک موج جمعیت چند نفر پا روی پایت می گذارند که برایم پیش آمد و من را به یاد حکایت آن هم شهری انداخت حکایت می کنند که در شهر ما یک نفر می خواسته به حج برود. خدا رحمت کند حجت الاسلام حاج سید کاظم رضوی که پسرش هم روحانی یکی از کاروان های تهران بود قرار بوده به عنوان روحانی کاروان برود آن آقا می آید پیش حاج آقا می گوید من می خواهم همراه شما باشم، اشکالی در کار او بوده که زیاد فحش می داده، دیدید بعضی ها هر حرفی می زنند یک فحش هم ضمیمه و پیوستش می کنند. اصلاً انگار بدون فحش نمی توانند حرف بزنند به ماشین ، به موتور ، به در و دیوار به قفل و کلید ، به هرچه که دور و بر و دم دستشان است فحش می دهند. خلاصه حاج آغا به او می گوید ،اگر می خواهی با من بیایی باید قول بدهی فحش ندهی او هم قول می دهد و همراه حاج آغا به حج می آید و مواظب هم بوده که فحش ندهد در طواف چسبیده به حاج آغا بوده ، یکی از آن گنده های سنگین هیکل پا می گذارد روی پای این آغا ، له می کند این آغا هم فحش می دهد، از آن فحش های آبکشیده، چارووا داری، حاج آغا جا می خورد و به او غضب می کند، می بیند حاج آغا ناراحت شد، می گوید حاج آغا شما خبر ندارید، اینجا دیگر فحش واجب شد، خلاصه شرایطی پیش آمد که من هم این معنا را درک کردم به هر حال طوافم تمام شد پشت مقام ابراهیم هم دو رکعت نماز طواف نسا خواندم و اعمال حجم تمام شد.
از باب ملک فهد بیرون آمدم یک جا تشکیلات ارشاد سرپا کرده بودند ستاد امر به معروف و نهی از منکرِمسجد الحرام یک روحانی داشت برای عده ای صحبت می کرد و محلی هم بود که کتاب و سی دی می دادند رفتم نگاه کردم روی یک بنر هم جمله ای از ابن تیمیمه نوشته بود که اگر درست فهمیده باشم معنی اش این بود در دنیا هیچ نعمتی شبیه نعمت آخرت نیست الا ایمان و معرفت
از حرم بیرون آمدم به سمت هتل می رفتم در کنار خیابان دست فروش ها بساط هایشان را پهن کرده بودند، کفش ، روسری، اسباب بازی، پیراهن، شلوار، تسبیح، و چیزهای دیگر می فروختند بعضی هایشان هم داد می زدند؛ ۲ ریال ۲ ریال، ۵ ریال ۵ ریال، ده ریال، ده ریال همه جا را گرفته بودند. و دورشان هم تعدادی مسافر حلقه زده بودند بیشترشان هم زنهای سیاه پوست بودند. یک دختر کوچولوی نازنین با نمک هم دیدم که تخم مرغ با نان مخصوصی می فروخت
دور تعدادی شان هم چند نفر مسافر ایستاده بودند یک لحظه دیدم مثل اینکه زلزله افتاد تویشان خیلی با دست پاچه گری چهار گوشه پارچه بساط شان را گرفته جمع کردند و دویدند به طرف کوچه، گویا ماشین پلیس که دست فروش ها را جمع آوری می کرد را دیده بودند. همه پارچه های بساط هایشان را دست گرفته بودند و دم کوچه ایستاده بودند و مترصد اینکه برگردند. وقتی جلو تر رفتم ماشین پلیس ایستاد ه بود و پلیس داشت بساط یک دستفروش که خودش فرار کرده بود را به عقب ماشین می ریخت. به هتل آمدم دکتر پایین بود، آمد به شوخی گفت رفیق نیمه راهی ، خودت رفتی اعمال را تمام کردی گفتم رفتم ببینم جمعیت چقدره. خبرش را برایتان بیاورم. بعد دکتر میوه برایم آورد. گفتم دکتر خادم الحاج شده ای. به ضیوف الرحمن خدمت می کنی ثوابش ببری. خیلی زرنگی. بعد هم اتاقی دیگر، حاج آقا مرتضایی بحث سرماخوردگی که همه به آن مبتلا شده اند را مطرح کرد دکتر گفت ویروس است و اینگونه موارد که چند بار دیگر هم مطرح شده است، دو هم اتاقی اش من و حاج آقا مرتضایی را دو دانشجوی پزشکی فرض کرد و در مورد بیماری مطرح شده به طور کامل با جزئیات و ریزش را برایمان توضیح داد.
در خواب بعد از ناهار دو هم اتاقی زودتر از من بیدار شده بودند. من که بیدار شدم دکتر فوری لیوان چای روی کمد کوچکی که بین دونفرمان قرار گرفته بود و روی آن تلفن و دستمال کاغذی و نباتی که از اشکذر آورده بودیم قرار داشت گذاشت.
دو هم اتاقی به من به شوخی گفتند ما فعلا در اتاق تو یک حاجی را داریم و باید هوایت را داشته باشیم چون آنها هنوز اعمالشان را تمام نکرده بودند. در بسیاری از مواقع هر سه نفرمان به گوشی هایمان وصل بودیم و اتاق کاملاً ساکت می شد که سرفه یکی سکوت را می شکست. حاج آقا مرتضایی در بسیاری مواقع قرآن می خواند. عصری کم کم صحبت از ولیمه حج پیش آمد. هم اتاقی ساکن تهران برنامه اش را ردیف کرده، دکتر هم برنامه دارد. ولی جزئیاتش را معلوم نکرده. من هم به آقای مرتضایی گفتم شما می دانید که ما یزدی هستیم و یزدی به این سادگی پول خرج نمی کند به علاوه خدا را صد مرتبه شکر هنوز این برنامه تالار برای ولیمه حج در اشکذر کاملا رسم نشده و عده زیادی در اشکذر دارند تلاش می کنند پذیرایی غذایی مجالس ختم هم حذف کنند خلاصه کم کم به جک های یزدی هم رسید. من گفتم حالا صبر می کنم چند مورد دیگر هم پیش بیاید که من بایستی به فامیل ولیمه بدهم ، همه اش را جمع می کنم یک ولیمه می دهم. گفتم در قدیم یک یزدی صبح با پسرش به صحرا می رفته، زمین بکَنند، پدر سوار الاغ بوده و پسر پشت سرش می رفته. دو لقمه نانی برای صبحانه در جیب هایشان داشته اند. پدر برای صرفه جویی که وقتی به صحرا می رسند دیگر معطل صبحانه خوردن نشوند، به پسرش می گوید، همان طور که راه می روند نانشان هم لقمه لقمه به دهان بگذارند و بخورند و همین طور که می رفتند پدر پسرش را صدا می زد. پسر جواب می دهد بله. پدر به پسر می گوید وقتی من صدایت زدم، بله نگو، «هون» بگو. که هم جواب داده باشی هم نان از دهنت بیرون نیافتد هم خر رانده باشی . بسیار خندید، گفت یک دوست یزدی دارم، سر به سرم می گذارد این را برایش می برم .
شبش در رستوران سر میزی که نشسته بودم با چند نفر همصحبت شدیم، یکی شان گفت من با عیالم از منا پیاده به مکه آمدیم. گفت بعد از رمی جمرات مستقیم به سمت مکه حرکت کردیم، آهسته و خوش خوشی آمدیم، سه ساعت طول کشید، و مستقیماً هم به مسجدالحرام رفتیم و اعمالمان را تمام کردیم. بعضی ها واقعا چه طاقتی دارند گفت بسیاری از این سیاه های آفریقایی هم پیاده به منا می روند گفت این ها وضع خیلی بدی دارند ولی به مکه می آیند و خیلی هایشان هر ۲۴ ساعتی به نوبت ۱۲ ساعت هتل دارند. ۱۲ ساعتش باید بیرون باشند . و غذا هم از این غذاهای هدیه و نذورات می گیرند. من زیاد دیده بودم که تعدادی شان جلو هتل ها کنار خیابان نشسته یا خوابیده اند. دلیلش را نمی دانستم.
۱۵/۶/۹۶
عصر در نمازخانه به یاد شهدای مکه و منا مجلسی از طرف بعثه مقام معظم رهبری برگزار شد. حجه الاسلام قاضی عسکر نماینده ولی فقیه در حج و زیارت به عنوان امیرالحاج ایران و مسئولین دیگری در این جلسه حاضر بودند . تعدادی از حاجیان ایران از جمله تعدادی از حاجیان اهل سنت ایران از هتل های دیگری در این جلسه حضور یافتند. جلسه با قرائت قرآن شروع شد و بعد مداحی بود. بعد هم آقای متکی که در دوره اول احمدی نژاد وزیر خارجه بود سخنرانی کرد. و در مورد حادثه کشته شدن تعدادی از حجاج در سال ۹۴ توضیحاتی داد و از عربستان گله کرد که آن طوری که سزاوار بود رفتار نکرد. جلسه خیلی طولانی نبود و با قرائت آیاتی از سوره الرحمن پایان یافت. در آخر جلسه مجری از حاجیان ساکن هتل که در جلسه حاضر بودند درخواست کرد که در نمازخانه حضور داشته باشند تا میهمانانی که از هتل های دیگر آمده بودند، جلوی آسانسور معطل نشوند. قبل از نماز مغرب رفتم از سوپری جلو هتل کارت شارژ موبایل بخرم، اهل سنت ۷-۸ دقیقه ای زودتر از ما نماز مغرب می خوانند. در شیشه ای مغازه اش بسته بود و در مغازه داشت نماز می خوا ند. چند دقیقه جلو مغازه اش کنار خیابان صبر کردم. جمعیتی که در حال حرکت در پیاده رو ها بودند، از شب های قبل به نظر کمتر می آمد. در لابی هتل ساک های کاروانی روی هم چیده بودند.
۱۶/۶/۹۶
خانم های ما دیروز با هم رفته بودند، ۵ عمل باقیمانده حج شان را انجام دهند. به علت شلوغی سه عمل آن طواف، نماز طواف، و سعی صفا و مروه انجام داده بودند ولی دو عمل دیگرش را نتوانسته بودند.
دیشب من و حاج خانم هماهنگ کردیم، صبح با هم به حرم برویم. ساعت حدود ۲٫۵ بامداد از هتل بیرون رفتیم. ۲۰ دقیقه ای جلو هتل منتظر آمدن اتوبوس ماندیم. عده دیگری هم بودند. اتوبوس آمد، سوار شدیم و به حرم رفتیم. با هم به مطاف رفتیم. شلوغ بود ولی نه خیلی فشرده. کمتر به او برخورد کنند و راحت تر باشد . خدا را شکر طوافمان به خوبی تمام شد. و آمدیم پشت مقام ابراهیم گرچه آنجا هم خیلی شلوغ بود و مرد و زن فشرده در حال نماز خواندن بودند ولی جایی برای دو نفرمان پیدا شد. نمازمان را خواندیم بعد از نماز که دیگر اعمال حج خانم هم تمام شده بود، به او تبریک و قبول باشد گفتم و از اینکه اعمال حج دونفرمان به خیر و خوشی تمام شده بود خوشحال بودیم بعد از آن به طبقه دوم رفتیم. زیر فن ها و پنکه ها خیلی خنک بود. قدری استراحت کردیم، اذان صبح گفتند، در اذان صبح، موذن به جای حی علی خیرالعمل، الصلوۀ خیر من النوم «نماز بهتر از خواب است»، می گوید.
در طبقه دوم روبروی کعبه پشت سر امام جماعت مسجدالحرام نماز می خواندیم. سوره حمد را با قرائت دلنشینی می خواند، بعد از سوره حمد کمی فاصله می اندازد تا قسمتی از قرآن را برای قرائت انتخاب کند. و از آنجا که کسی نمی داند از کجای قرآن می خواهد بخواند، همه منتظر شروع او هستند. از لا أقسم به هذا البلد شروع کرد . بسیار زیبا و دلنشین. نگاه می کردم این همه آدم در صحن مسجدالحرام و طبقات دور آن در هنگام ایستادن و رکوع و سجود و کعبه ای که در میان است، گویا همه فرشتگانی هستند که عرش خدا را می برند بعد از نماز با حاج خانم به پشت بام طبقه آخر رفتیم. از آن بالا وقتی صحن مسجدالحرام و کعبه را نگاه می کردیم واقعا عجیب بود. چقدر آدم داشتند دور کعبه می چرخیدند. از آن بالا که نگاه می کنی، چشمت مات می شود. خودت خیره می مانی. انگار گنگ می شوی. حرف تجزیه و تحلیل و فلسفه گویی نیست، انگار اینجا زمین به آسمان وصل شده است.
از پشت بام با پله برقی پایین آمدیم، بسیار شلوغ بود. جمعیت به هم فشار می آوردند، مثل کارخانه که نوار نقاله، جنس می برد.
در صحن همکف می خواستیم منتظر بنشینیم تا نماز عشاء . جمعیت زیاد بود و مأموران مانع نشستن و ایستادن. واقعا کار این مأموران سخت است. وظیفه اصلی شان این است که کسی در راه نایستد، ننشیند، همه حرکت کنند، آرام بروند، به هم فشار نیاورند. درِ یک ورودی که جمعیت خیلی شلوغ بود، یک مامور بالا تر ایستاده بود و مرتب می گفت هدو، سکینه، هدو سکینه، یعنی با آرامش , در مواقعی که نزدیک نماز می شود کار ماموران در صحن مطاف دشوار است، عده ای در حال طواف هستند و عده ای می خواهند نماز بخوانند. جمعیت زیاد است ماموران خیلی تلاش می کنند کسانی که در راه طواف کنندگان نشسته اند را بلند کنند. ولی یک لحظه که غافل می شوند فوری یک عده صف تشکیل می دهند. دوباره باید تلاش کنند آنها را از سر راه بلند کنند. تنها موقعی که نماز جماعت بسته می شود تا پایان نماز نفسی می کشند. از برنامه های جالب صحن مسجدالحرام، نظافت کف آن است. موقع نظافت که بیشتر بعد از نماز عشاء می باشد، عده ی زیادی که مامور این کار هستند و در فاصله یک متری از هم یک نوار قرمز بین خود می گیرند و مرتب از هم فاصله می گیرند و جمعیت که پشت نمار قرمز هستند را عقب می رانند. طوری که محوطه بزرگی بین جمعیت باز می شود. و مأموران نظافت وارد این حلقه می شوند. مواد شوینده می پاشند، روی آن آب می ریزند و مأموران تی به دست آب را جلو می رانند. چون در این جمعیت نمی توانند شلنگ آب بیاورند، یک چرخ که یک منبع آب دارد، حمل می کنند و با سطل آب را کف صحن می پاشند.
با این روش، خیلی قشنگ نظافت می کنند. مامورانی که نوار قرمز گرفته اند از این طریق جمعیت و محوطه نظافت را در کنترل می کنند . و نظافتچی ها کارشان را خیلی سریع انجام می دهند و این طور همه کف صحن مسجد الحرام را با وجود جمعیتی که هست شاید کمتر از نیم ساعت نظافت می کنند.
۱۷/۶/۹۶
صبح برای نماز جماعت به نمازخانه رفته بودم، معمولا بعد از نماز عده زیادی می روند ولی تعدادی هم می مانند به دعا و قرآن و نماز مستحبی و غیره که متفرق می نشینند امروز کسی که کمی جلوتر از من نشسته بود، قرآن می خواند و صدایش هم بلند بود. طوری که مزاحم دیگران بود. یکنفر آمد کنارش نشست و گفت ببخشید اگر می شود آرامتر بخوانید، صدایتان بلند است، حواس دیگران پرت می شود، آن شخص نه تنها با تمام تواضع پذیرفت و عذرخواهی کرد بلکه گفت شیطان من همین است دیگر. این را شنیدید حالا بشنوید که دیروز هم وقتی نماز جماعت تمام شد، در جلو نمازخانه سه نفر دور هم نشسته بودند و با هم حرف می زدند، یک نفرشان هم که آدم هیکل مندی بود حرف زدنش خیلی بلند و غرّا بود. طوری که صدایش همه نمازخانه پیچیده بود و مزاحم همه کسانی بود که مشغول نماز یا خواندن قرآن بودند. اول همه صبر کردند که شاید خودشان تمام کنند ولی ادامه داشت بعد چند نفر به آرامی تذکر دادند که صدایتان مزاحم است، توجه نشان ندادند مخصوصا آن یکی که بیشتر و بلند تر حرف می زد به تذکرات بی توجه بود تا بالاخره یک نفر حوصله اش سر رفت و با صدای بلند گفت «آقا جان می خواهید حرف بزنید، بلند شوید بروید توی اتاقتان مزاحم همه شده اید »آن که بلند تر حرف می زد اول پرسید من بلند حرف می زنم؟ آن آقای معترض گفت پس چی؟ مزاحم همه هستی. مردم همه دارند قرآن ونماز می خوانند. بلند بلند حرف می زنید حواس همه را پرت کرده اید. آن مرد اول آمد عذرخواهی کند ولی یک لحظه حس کرد به شخصیتش توهین شده گفت خوب آقا ما هم حرف دنیا نمی زنیم داریم اصول دینمان یاد می گیریم. بعد چند نفر دیگر هم به حمایت از معترض آمدند و آن مرد وقتی دید معترضان بیشتر شدند، بلند شد که برود ولی باز هم آمد پیش معترض اصلی بگو مگو کرد و کم کم کار داشت بالا می گرفت تا آنجا که به او گفت مگر اینجا را خریده ای؟ بعد چند نفر دیگر دخالت کردند که غائله را ختمش کنند. به قول عرب ها که ما حالا زیاد می بینیمشان، خلاص خلاص، اما باز هم آن مرد تا دم در که بیرون می رفت به آن مرد پرخاش می کرد و غر و لند می زد که این مسلمانی نیست و تو مسلمان نیستی و خلاصه همه را ناراحت کرد و رفت.
در هر اتاق هتل به تعداد نفرات صندوق امانات کوچکی هست با رمز الکتریکی ، من که چند روز پیش قفل صندوق اماناتم را خراب کرده بودم برای اینکه بیایند درست کنند بایستی می رفتم فرم امضا می کردم که نرفتم ، یعنی پول من اینقدرها نبود که ارزش این کارها را داشته باشد ، با دکتر صندوق مان یکی شده بود ولی رمز صندوق دکتر را هم به زده و خراب کرده بودم ، گویا در وقت بستن رمز اشتباه وارد کرده بودم ، دیگر مجبور شدم رفتم فرم امضا کردم که بیایند باز کنند که بعد از مدتی دو نفر آمدند باز کردند.
از معضلات ما وارد کردن این شارژهای موبایل است در موارد زیادی هر طور وارد می کنیم یک پیام عربی می دهد که سرو ته آن را نمی فهمیم به همین خاطر تعدادی از این شارژ های ده ریالی را همینطوری هدر داده ایم .
علی ایحال ، نزدیک ظهر من به سمت مسجدالحرام حرکت کردم ، عده ای داشتند به نماز جمعه می رفتند هوا خیلی گرم بود کسانی که در خیابان داشتند می رفتند تعدادی شان چتر داشتند وافرادی هم فرش نمازشان یا تکه ای مقوا بالای سر خود گرفته بودند ، هنوز حدود یک کیلومتر به مسجد الحرام مانده بود که هر جا سایه ای پیدا می شد ، افرادی فرش نماز پهن کرده و نشسته بودند ، در چند جا افرادی با شیشه های آب در حال وضو گرفتن بودند من هم زیاد جلو نرفتم و زیر یک پل ، که تعداد دیگری هم نشسته بودند نشستم ، جلو رویم تعدادی مرد و در سمت راستم تا جلوترها تعدادی زن های رنگین پوست نشسته بودند مقنعه های بلند رنگ به رنگشان تا روی زمین آمده بود بین ما مردها و آن زنها راه کم عرضی باز بود که مردم رد می شدند ، خطبه نماز جمعه شروع شد ولی صدایی که از بلندگوها می رسید نامفهوم بود خطبه کوتاه بود و نماز اقامه شد جلو روی ما به خاطر آفتاب و گرمای شدید تا فاصله زیادی کسی نایستاده بود ، در حاشیه پیاده روها ، تا آن جاییش که سایه بود ،تعدادی نشسته بودند در نماز خواندن اهل سنت هرچقدر هم جمعیت زیاد باشد هیچیک از ذکرهای نماز شنیده نمی شود ، طوری که فکر می کنی چیزی نمی خوانند ، سکوتِ سکوت ، مگر صدای سرفه ، در نماز های یومیه شان و همین طور نماز جمعه شان هیچ قنوتی نمی خوانند بر خلاف ما که در نماز جمعه دو قنوت می خوانیم ، با پایان یافتن نماز جمعیت بلافاصله عقب گرد کردند به سمت هتل ها ، و من هم همراه جمعیت ، چند جایی آب و بسته بندی های غذایی توزیع می کردند سر یک چهارراه بزرگ که یک سمتش هتل بلندی سایه انداخته بود ، زن های زیادی مشغول دستفروشی غذایی بودند ، زن های سیاه پوست ، غذاهایشان ساده وارزان قیمت بود که مشتریان خودش را داشت برنج با خورشت های خیلی ساده ،عدس پلو ، چیزی شیبه کشک اما با دانه های بزرگ و ژله مانند ، چیزی شبیه بلدرچین پخته ، غذایی شبیه آبگوشت با تکه گوشت هایی بزرگ ، که در کلمن یا سطل بود ، برای تحویل به مشتریان در ظرف های یک بار مصرف یا نایلون می ریختند ، بهداشتی ، تمیز و دلچسب نبود ، به هتل رسیدم ، از گرما عرق کرده و تنم خیس بود ، به رستوران رفتم ، خنک بود و غذا آماده ، شوید پلو ، با ماهی ، با سالاد و لیمو ونوشابه ، جای شما خالی ، همه اینها را می نویسم چون می خواهم همه جا با هم باشیم.
کم کم کاروان هایی از هتل رفته اند و تعداد زیادی اتاق ها خالی شده است به همین خاطر عصر مدیر کاروان به اتاق مان زنگ زد و گفت هم اتاقی مان حاج آقای مرتضایی با خانمش که در اتاق زن ها بود به یک اتاق دیگر که خالی شده بود نقل مکان کنند و مستقل باشند ، مختصر اثاث شان را جمع کردند و موقتا کمی از هم فاصله گرفتیم ، چند ساعت بعدش در نمازخانه همدیگر را دیدیم ، گفتم ، حاج آغا به شما عادت کرده بودیم ، بد عادتیم به قول هم شهری های ما ، ” بُمون نی ”
۱۸/۶/۹۶
دیشب حدود ساعت ۱۱ با دکتر به مسجدالحرام رفتیم می خواستیم در طواف با هم باشیم به محضی که وارد مطاف شدیم در ازدحام جمعیت همدیگر را گم کردیم ، بعداز طواف این نماز خواندن در پشت مقام ابراهیم کار خیلی سخت و پرمشقتی است ، محدوده کوچکی است به عنوان مصلی ،روبروی جعبه ای مشبک زرد رنگ که در آن ، حجمی است فلزی ، جای دو پایی که از گِل بیرون آورده باشند ولی فلزی زرد رنگ،که در حدود ۱۳-۱۴ متری کعبه در ارتفاع حدود یک متری زمین نصب است ، دور آن با شیشه ای ضخیم گرفته شده است ، بعد از طواف باید روبه روی آن و رو به کعبه دو رکعت نماز بخوانند، ” اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهیمَ مُصَلًّی”برای نماز خواندن در مقام ابراهیم همه به شدت در فشار و تنگنا قرار می گیرند ، می خواستم در اینجا با دکتر در نماز خواندن به هم کمک کنیم ولی هر چه در میان جمعیت ، جُستمَش ، نیافتمش ، برای نماز خواندن ِخودم با سختی زیاد ، کمی دورتر از جایی که ایستاده بودم جایی پیدا کردم ، حرکت کردم که بروم ، بایستی جلو چند نفر که در حال تشهد خواندن نمازشان بودند رد می شدم ، یک نفرشان دستش را جلو راهم گرفت و تا نمازش را تمام نکرد نگذاشت رد شوم ؛ در هر صورت در لابه لای جمعیت ، در جایی بسیار تنگ به نماز ایستادم دور و بَرم نمازگزاران عبور و مرور می کردند و پیچ و تابم می دادند و کج و راستم می کردند ، من در نماز بودم که نفری که جلو من نماز می خواند رفت بلافاصله یک زن هیکل مند جایش ایستاد، دیدم با این هیکلش اگر بخواهد جلو من رکوع و سجده برود من باید در نماز عقب ، عقب بروم ، شالی به سرش بسته بود که گوشه اش پشت سرش آویزان بود گرفتم کشیدم ، و او را متوجه خودم کردم ، خدا پدر بیامرز رفت ، نفری که سمت چپ من نماز می خواند هم نمازش تمام شد و رفت فوری یک زن آمد سر جایش ، چسبیده به من ایستاد ، هرچه خودم را جمع و جور می کردم باز هم داشت به من برخورد می کرد ، در چنین وضعیتی نمازم را تمام کردم ، نگاهم به مقام ابراهیم و خانه کعبه بود ، گفتم ، تقبل منی ، خودت شاهدی دیگر بهتر از این مقدور نبود ، بلند شدم از مصلای نماز مقام ابراهیم بیرون آمدم ، باز هم دنبال دکترِ گمشده بودم ، از یافتنش نا امید شدم و به هتل برگشتم ، مدتی طول کشید آمد.امروز عید غدیر بود ، و از آن جا که رسم است در این روز سیدها به دیگران عیدی می دهند حاج خانم های من و دکتر هم که سید هستد به تعداد زن های کاروان ، ۸۰ عدد تسبیج خریده بودند ، و پاکت های نایلون کوچکی هم از رستوران گرفته بودند لازم شد من هم در بسته بندی کمک کنم ، کاغذهای کوچکی تهیه شده بود من با خودکار روی آنها می نوشتم ” من کنتُ مولاه فهذا علیٌ مولاه ، عید سعید غدیر برشما مبارک باد .
ساعت ۱۰:۳۰ در نمازخانه برنامه جشن عید غدیر بود رفتیم ، جایگاه کوچکی درست کرده بودند ، بنرهایی که عکس شهدای حادثه رمی جمرات سال ۹۴ در آن بود ، با چند پارچه رنگی ،یک ریسه لامپ های ریز و تعدادی گل ، بادکنک هایی هم آویزان کرده بودند ، برنامه قسمت های متنوعی داشت .
تبریک و توضیحات مدیر کاروان ، صحبت های یکی از آزادگان دفاع مقدس هم کاروانی ، توزیع هدایای بعثه مقام معظم رهبری برای خانواده های شهدا، و نیز هدایایی از طرف کاروان برای سیدها و کسانی که لازم بود به هر دلیلی از آنها تقدیر بعمل آید. آقای آزادی روحانی کاروان هم در لابه لای برنامه هر جا لازم می شد صحبت هایی داشتند و به مناسبت اینکه روز عید بود یک جک هم تعریف کرد، ” یک حاج آغایی در خانه بسیار از حاج خانمش تعریف و تمجید کرد ، و از فضائل و کمالات همسرش دادِ سخن داد ، بعد که نوبت حاج خانم شد گفت ؛ ای کاش تو هم هنری داشتی و من تعریفت می کردم ؛ حاج آغا گفت ، طوری نیست تو هم مثل من دروغ بگو.” بعد هم یک مداح در مدح حضرت علی (ع) با اشعار زیبایی مداحی کرد ، در ادامه مدیر کاروان از آقای دکترجعفری نسب به خاطر اینکه خودش برادر دو شهید و همسرش هم خواهر شهید است دعوت به سخنرانی کرد ، دکتر طی سخنان کوتاهی ضمن تبریک عید غدیر از مدیریت ممتاز و روحانی شایسته و بطور کلی از کادر مجرب و کاردان و پرتلاش کاروان تشکر و قدردانی کرد و در ادامه با یک معرفی اجمالی از خانواده جعفری نسب در اشکذر و شهدای سببی و نسبی این خانواده ، به تاسیس موسسه فرهنگی بیت الشهدا و ساخت حسینیه دو شهید اشکذر که به یاد بود این خانواده و به دست خودِ دکتر انجام شده اشاره کرد و به بیان خاطراتی از حج شهید حاج محمد حسین جعفری نسب پرداخت ،
بعد وقت نماز ظهر شد و جلسه پایان یافت ، لازم است بگویم بطور کلی در برنامه برگزاری حج برای شهدا جایگاه ویژه ای قائل هستند در طبقات هتل هم عکس شهدای خانوا ده هایی که در هر طبقه بودند در بنری در همان طبقه نصب کرده بودند از جمله طبقه ۸ که ما بودیم
هنگام مغرب برای نماز به نمازخانه هتل رفتم از وقتی آمده ایم در نمازخانه ، و همین طور وقتی در عرفات و منا بودیم از جهت موذن و مکبر و روحانی در نعمت غرق هستیم در هر موقعش یک نفرشان زحمتش را می کشد با صداها و آهنگ ها ی دلنشین و نا دلنشین و بعد از نماز هم بعضی هایشان هرچه بلد بودند می خواندند خوب جایی گیر آورده بودند ، امشب یک موذن کرمانی اذان گفت ، بعد هم با یک عبارتی طولانی درخواست فاتحه و صلوات کرد ، بعد از نماز صدایش زدم و گفتم آنچه که خواندی را برایم بخوان ، آرام هم بخوان می خواهم یاداشت کنم ، خواند: ” ارواح مطهرِ منورِ اولیاء ، انبیاء ، فقرا ، شهداء ، صُلحا ، بزرگان دین ، مراجع ، حق داران ، همسایگان ، استادان ، معلمان ، ذوالحقوقان ، اسیران خاک ، بی کسان ، بی وارثین ، کسانی که حقی ، دَینی ، دیناری ، حق سلام ، حق کلام ، برگردن ما دارند، اموات جمع حاضر ، اموات منِ عاصی ، روح مردان با ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر ، با روح ۱۲ امام ، ۱۴ معصوم ، با روح شیعیان علی ابن ابیطالب ، روح زنان با روح فاطمه زهرا، صدیقه کبری ، معصومه سلام الله علیها ، زینب کبری ، رقیه ، ام کلثوم سلام الله علیها به جاء محمد و اله ، الفاتحه مع الاخلاصِ مع الصلوات . ”
۱۹/۶/۹۶
چند ساعت مانده به اذان صبح با حاج خانم ها به حرم رفتیم ، زود رفته بودیم ولی باز هم طبقه پایین پر شده بود و ماموران جمعیت را به سمت پشت بام ، آن قسمت وسیعی که به دستور فهد ساخته شده است هدایت می کردند بعد از نماز به طواف رفتیم ، این طواف چه نمایش با شکوهی است ، نمایشی که بیش ار دو میلیون جمعیت از نقاط مختلف مسلمان نشین کره زمین برای شرکت در آن انتخاب شده اند و بدون اینکه هم دیگر را از نزدیک بشناسند در آن به ایفای نقش می پردازند مسیر طوافم را در آخرین فاصله از کعبه انتخاب کرده بودم که خلوت تر باشد ولی باز هم مخصوصا جلو حجرالاسود که خط شروع و پایان طواف است شلوغ بود ، یکی از دلایل شلوغی اینجا خارج شدن کسانی است که دور هفتم شان به پایان رسیده و می خواهند از مطاف خارج شوند راه را سد می کنند ، و کار وقتی سخت تر می شود که گروه هایی از پشت سر یکدیگر را مثل زنجیر محکم می گیرند طوری که انگار میثاق بسته اند که اگر جان شان هم از دست می دهند دست از هم برندارند حالا تا در طواف هستند مشکلی نیست ولی وقتی می خواهند از نزدیکی کعبه بعد از دور آخرشان از مطاف بیرون آیند سد معبر می کنند شدید ، در طواف عده زیادی کتابچه های دعایی در دست دارند که در اکثر آنها خط و زبان عربی مشترک است با خط و زبان دیگری که با هم متفاوت است گرچه همه عربی می خوانند ولی از لحن و دعا خواندنشان می شود فهمید که زبان خودشان عربی نیست ، حرف زدن هایشان با همدیگر هم این مطلب را تایید می کند ، بعد از طواف بر اساس اعلام کاروان ساعت ۸ صبح جلو درِ ورودی عبدالعزیز حاضر شدیم برای رفتن به خرید ، وقتی ما سر قرار آمدیم هنوز عده ای نیامده بودند حاج خانم های ما کناری نشستند تا بقیه برسند من کمی دورتر ایستاده بودم می خواستم از آنها عکسی بگیرم هم زمانی که انگشتم به موبایل رسید که عکس بگیرم به طور اتفاقی یک زن نقابدار که رد می شد جلو دوربین قرار گرقت و عکسش افتاد
۳۰ -۴۰ نفری آمده بودند با سرپرستی و راهنمایی مدیر کاروان از یک راهی که تا کنون نرفته بودیم از حرم خارج شدیم و بر یک اتوبوس سوار شدیم و در محل دیگری اتوبوس را عوض کردیم و بعد از عبور از چند خیابان که ساختمان ها وهتل های بلندی داشتند در جایی پیاده شدیم مدیر کاروان چند فروشگاه بزرگ را به ما نشان داد و راه خود شدیم و هر چند نفری که باهم بودند باهم به سمت فروشگاه ها رفتند ما هم به دو فروشگاه بزرگ چندین طبقه که عمدتا لباس بود رفتیم در راهرو لباسهای فروشگاه هر چند نفری که با هم بودند داشتند در مورد خرید لباسی که در نظر گرفته بودند مشورت می کردند ، این برای امیر حسین مناسب است ، نمی دانم رنگش را می پسندد یا نه ؛ این بلوز خیلی قشنگ است می خواهم برای زهرا بخرم ، اگر کوتاهش نباشد ، جنس این چیست ؟، برای زمستان خوب است،؟
اگر این کمی بزرگترش بود برمی داشتم برای محبوبه، واقعا این خرید سوغاتی برای زائر هم مکافاتی است ، زائران در خرید گیج و سرگردان هستند درست نمی دانند برای چه کسانی باید بخرند ، اگر هم بدانند دوباره نمی دانند چه بخرند ، می ترسندچیزی که می خرند پسند و اندازه نباشد ، مخصوصا اگرفامیل نزدیک با سلیقه ای همراهت نباشد که سوغاتی خریدن دیگر مصیبتی است ، چون اگر برای هیچکس هم نخواهی سوغاتی بخری برای نوه هایت مخصوصا اگر کوچولو باشند دیگر از اوجب واجبات است و دلت راضی نمی شود برایشان نخری.
باری ؛ بعد از حدود سه ساعت در حالی که چند نایلون بزرگ خریدهای مان در دست هایمان بود خسته و تشنه و گرسنه می خواستیم به هتل برگردیم دیگر حوصله نداشتیم منتظر همراهان باشیم تا با اتوبوس برگردیم تاکسی گرفتیم به ۲۵ ریال ، جلو هتل پیاده شدیم ، رفتیم ناهار ، جای شما خالی ، آبگوشتی خیلی عالی با ماست و پیاز و نان تر و نان خشک نازک تخمه دار ، اینجایش را یزدی ها مخصوصا پا به سن گذاشته هایشان ، بهتر می فهمند که بعد از بیست روز که آبگوشت نخورده ای ، چنین آبگوشتی ، یعنی چه ، مخصوصا اگر صبحانه هم نخورده باشی که اشکذری ها می گویند قدیم گفته اند ” اگر یک وعده نخوردی ، خاک تو سر اون وعدته ” مگر سیر شدن در کار بود ، بعد از آبگوشت ، گوشت کوفته اش با ترشی ، یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که مردم می گویند ، گفته بوده ، ” هر وقت آبگوشت می پزیم دلمان خَشه ، به خاطر اینکه دو بار نون می خوریم ، بعد از آبگوشت ، گوشت کوفته هم داریم . ” ترشی اش خیلی خوشمزه بود همین الآن هم که دارم می نویسم دهنم آب افتاد ؛ یک زن کدبانو بعد از ناهار آمده بود داشت از عوامل رستوران می پرسید ، چه ترشی بود ، چطور درست می کنند.
از خواب بعد از ناهار که بیدار شدیم چای و بعد از آن هم آماده شدیم برای نماز مغرب و عشا ، بعد از نماز سردرد شده بودم رفتم دکتر کاروان ، جایش نزدیک نمازخانه هتل بود ، چند نفر در نوبت بود ند اتاق دکتر در نداشت و مریض و دکتر پیدا بودند ، یک مرد پیش دکتر بود در حالی که حالش هم خیلی بد نبود اصرار می کرد از دکتر دارو بگیرد ، دکتر هم می گفت ویروس است و هیچ دارویی ندارد ، به دکتر می گفت یک کاری بکن من به ایران برسم یک بار دیگر بچه هایم را ببینم ، تمارض می کرد ، نفر بعدی در مورد بیماری اش به دکتر توضیح داد و گفت دارویم تمام شده ، خارجی بوده ، دکتر گفت ، اینجا خارجه ، نمونه اش را ببر داروخانه ، بگیر.
۲۰/۶/۹۶
به خاطر اینکه دیشب سر درد داشتم و قرص خورده بودم صبح نتوانستم به حرم بروم و برای نماز صبح به نمازخانه رفتم ، آقای مصطفی میرسلیم اذان صبح گفت ، آهنگ اذانش دلنشین بود ، ساعت ده صبح آماده شدم که به حرم بروم ، حاج خانم ها رفته بودند ، دکتر هم به خاطر عمل قلبی که چند سال پیش کرده و اثراتی برایش باقی مانده که بایستی قرص بخورد که خواب آور است و باید مواظب هم باشد که فشار زیادی نبیند ، بعلاوه ، سرفه ، سرماخوردگی و گلو درد و ویروس منا هم دارد ، بایستی استراحت کند ، انجام اعمال واجبش هم با آرامش و تانی انجام داده بود و کُلا نه می توانست و نه لازم می دید زیاد به حرم و طواف بیاید ، نماز جماعت هم که در هتل برگزار می شود ، به قرآن خواندنش هم که می رسد آی پَد و اتصالش به اینترنت پرسرعت هتل هم برقرار است ، صبحانه و ناهار و شام هم که بی معطلی در رستوران آماده است ، میوه و چای هم در اتاق برقرار ؛ داروهایش هم کنار دستش ، از دغدغه مشغله های روزمره ، مریض و مطب و بیمارستان و اتاق عمل هم به دور ، از وضع موجود بسیار ابراز رضایت می کرد به نظر من هرکس دیگر هم در این شرایط بود ، اگر ناراضی بود بایستی چهارمیخش کنند ، به هر حال اوقات خوشی داشت و علاوه بر خواندن قرآن به تامل و تدبر در آن هم می پرداخت و گاهی از نکات ظریفی که دریافت می کرد ما را هم بی نصیب نمی گذاشت و در بحث ها گاهی هم می خورد به مسائل سیاسی و مسائل وموضوعات مربوط به کشور و نظام جمهوری اسلامی خودمان ؛ و بحث های فرهنگی – دینی که در این زمینه ها هم ایده ها و نظراتی دارد که می تواند مورد توجه اهل فن قرار گیرد ، دکتر به انقلاب و شهدا علاقه و وابستگی و به نظام هم ، همدلبستگی دارد هم دغدغه و هم انتقاد .به او که روی تختش در خواب بود و آی پدش از دستش به کنار صورتش رها شده بود نگاهی کردم و از اتاق بیرون رفتم ،با اتوبوس به حرم رفتم از زیر برج ملک عبد العزیز که رد می شدم تعداد زیادی از حاجیان دیدم که از این هتل برج ، بیرون آمده کنار اتوبوس هایی ایستاده و از ساک هایشان معلوم بود عازم کشور خودشان هستند.
از پله ها بالا رفتم و بعد از گذشتن از صحن وارد مسجدالحرام شدم ، و به مطاف رفتم ، سفیدی سنگ و سفیدی لباس ها ، و نور شدید آفتاب باعث می شد چشمم اشک بزند ، عینک آفتابی می خواست که در حالی که دکتر به من داده بود نیاورده بودم ، گرما وشلوغی برای طواف کننده ایجاد زحمت می کرد ، بعضی های قوی هیکل هم که اصلا رعایت حال دیگران نمی کنند ، عجیب هل می دهند ،مثل لُدر، خدا را شکر که ” ولافسوق و لا جدال داریم ” و الا در طواف در گوشه و کنارش دائم درگیری بود،
گروه شب برنامه عمره مفرده داشت ما هم ثبت نام کرده بودیم برویم ولی دکتر موافق نبود و نرفتیم ، نزدیک اذان مغرب با هم به حرم رفتیم هنوز وارد صحن باب ملک عبدالعزیز نشده بودیم که در ازدحام جمعیت متوقف شدیم ، جلوتر نتوانستیم برویم و اذان مغرب گفتند ، من و دکتر در تنگنا نماز خواندیم ولی خانم ها نتوانستند ؛ دیدیم در این جمعیت نمی توانیم با هم باشیم قرار گذاشتیم و راه خود شدیم ، من به طبقه اول رفتم در جایی که هم خنک و هم کعبه پیدا بود ، نشستم تا اذان عشا ، و به فاصله چند دقیقه اقامه گفتند و صفوف مرتب شد ، من هر وقت در صف جماعت منظم اهل سنت می ایستم در حالی که همه دست هایشان را روی سینه گرفته اند در میان آنها من به تنهایی دست هایم را می اندازم ، و اختلاف مذهبم را به سایرین نشان می دهم در درون خودم یک ناراحتی حس می کنم باز هم خدا را شکر و صد رحمت به امام خمینی که حداقل مشکل اقتدا به پیشنماز اهل سنت را حل کردند و آنطور که شنیدم قبل از این فتوای مهم امام خمینی (ره) ، شیعیان ایرانی که به مکه می آمدند با نزدیک شدن به اذان و وقت نماز ، به جای آماده شدن برای نماز از مسجدالحرام یا مسحد النبی همه به طرف هتل های خود می رفته اند که در هتل نماز بخوانند ، می گفتند نماز پشت سر امام جماعت سنی مذهب صحیح نیست . علی ایحال ، بعد از نماز عشا آمدیم سر قرار و با خانم ها با پله برقی به پشت بام رفتیم از آن بالا طواف را تماشا کردیم ، مثل باغ گل سفید و بعضی کاروان ها به رنگ های دیگری مشخص بودند مثل گل هایی که به رنگ هایی دیگر مثل نارنجی و قرمز روییده باشد
، گروه ها از سه باب وارد می شدند ، ملک عبدا.. ، ملک فهد و ملک عبدالعزیز ، ولی از باب ملک عبدالعزیز بیشتر، اصلی تر است .
۲۱/۶/۹۶
یک ساعتی به اذان صبح مانده بود که برای رفتن به حرم از هتل بیرون آمدم ، جلو ورودی هتل دو حاج که به نظر آفریقایی می آمدند روی جدول خیابان که عرضش حدود ۲۰ سانتیمتر بود در خواب ناز بودند.
در حرم به پشت بام رفتم ، می خواستم دو رکعت نماز مثلاً با حضور قلب بخوانم ، هنوز تکبیرش را نگفته بودم که شیطان آمد بیخ خِرم را گرفت بُردم تا کُنج اشکذر ، انداختم توی کار و زندگی روزمره ، و حتی بیشتر ، بُردم در خیال بافی های بیهوده ، هنر کسی که به مکه می آید این است که فکر و ذهنش هم مثل همان چیزهایی که نمی تواند بیاورد در شهر و آبادی خود جا بگذارد وبیاید ، و الا اگر اینجا جلو درِ کعبه بلکه داخل کعبه هم بایستی ولی قلب و دلت در اشکذر باشد اشکذری ، اگر صد بار هم اینجا بیایی و اشکذرت را هم با خود آورده باشی حاج نمی شوی ، ” بی منی ، پیش منی ، در یمنی ، ولی اگر در اشکذر هم که هستی قلب و دلت اینجا باشد در اشکذر هم می توانی حاج بشوی ، ” با منی ، در یمنی ، پیش منی ” ؛ بعد از نماز رفتم طواف ، به نظر کمی خلوت تر شده بود غیر از همان جایی که خط شروع و پایان است ، که همه رو به حجرالاسود کمی مکث می کنند و تکبیر می گویند و واردِ دور بعد شان می شوند ، جاهای دیگر طواف کمی تو خالی شده بود ، در طواف یک گروه هستند که شانه و کتف خود را از حوله بیرون می گذارند ، و بعضی ها هم در عین حالی که مجال راه رفتن نیست حالت دویدن به خود می گیرند ، گویا این یک سنت است ، بعضی زن ها بچه های کوچک خودشان را در بغل داشتند.
بعضی ها کودک و نوجوانانی همراه خود داشتند.
در طواف دو نفر از این رنگین پوستان دیدم که جلو در کعبه در آن شلوغی جمعیت در حال نماز خواندن بودند ، در تشهد بودند و دائم جمعیت می خواست روی آنها بریزد که مجبور می شدند از کنارشان رد شوند ، آدم های قوی جثه ای بودند ، خیلی می خواستم داد بزنم ، یالا حاج ، یالا حاج ؛ در دور هفتم طوافم چون خلوت بود ، یک دور طواف را فیلم گرفتم
بعد ازظهرش این پیام در گروه گذاشته شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
عمر کوتاه سفر واقامت در سرزمین وحی، قبله جهان هستی بسر آمد.باید رفت ،محل گذار وگذر است.آنچه می ماند نام نیک و اثر کردار نیک.
ان شاءالله که از این مدت کوتاه اقامت ره توشه هائی گران بها جمع آوری نموده باشیم،که تسهیل کننده طی طریق ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین برای رسیدن به وصال دوست باشد.
ان شاءالله چهارشنبه ساعت ۲۱ ساکهای خود را جهت جمع آوری وانتقال به مدینه منوره مقابل درب اتاق خود قرار دهید.
خادم الحجاج شاه محمدی
ساعت ۴:۳۰ عصر هم در نماز خانه جلسه بود ؛ با توجه به اینکه چند روز دیگر قرار است از مکه به مدینه برویم ، روحانی کاروان مسائل شرعی آن را برایمان توضیح داد و توصیه های لازم را بعمل آورد ، از بوسیدن در و دیوار و اصرار به دست رساندن به مرقد پیامبر (ص) خودداری کنید ، از صلوات بلند و سرو صدا خودداری کنید ؛ مُهر با خود به مسجد النبی نبرید و موارد ضروری دیگر را بیان کرد ؛ آقای شاه محمدی مدیر کاروان هم توضیحاتی داد از جمله اینکه ؛ ساک هایتان صبح فردا جلو در اتاق های تان بگذارید و اگر کسی ساکش متفاوت است خودش مراقب باشد جا نماند ؛ چون ممکن است عمله ها برندارند ، نمونه اش هم اتفاق افتاده است ، یک کاروان در همین هتل بودند وقتی رفتند یک ساک شان جا مانده بود ، به من گفتند پیگیر شوم آن را به کاروان شان برسانیم ؛ رفتم دیدم خیلی سنگین است از روی تجربه ، گفتم باز کنیم ، باز کردیم ، هفتاد تا دوغ و نوشابه در ساک بود.
با پیامی که در گروه گذاشته بودند و جلسه امروز حس کردم زمان رفتن و جداشدن نزدیک است و مخصوصا وقتی مدیر کاروان تاریخ و ساعت و شماره پرواز را هم اعلام کرد باورم شد که واقعا رفتنی هستیم.
بعد از جلسه رفتم داروخانه کنار هتل پنبه بگیرم ، گفتم ؛ پنبه ، دو نفر بودند به هم نگاه کردند دوباره گفتم پنبه ، انگار نمی توانستند بگویند ، یادم آمد در عربی حرف “پ ” نیست ، همه جای داروخانه را نگاه کردم ندیدم ؛ برگشتم هتل که اینترنتم وصل شود ؛ در گوگل لغت نامه فارسی – عربی خواستم ، ونوشتم می شد ” قطن صحی” همینطور بردم نشانش دادم و گرفتم .
شبش رفتیم غار حرا، ساعت ۱۱ ، چهارده نفر بودیم ، ۶مرد و ۸ زن ، مدیر کاروان آقای شاه محمدی آمد سرخیابان برایمان سه تا تاکسی دید ، با راننده هایش هم صحبت کرد و تخفیف گرفت ، هر تاکسی ۲۰ ریال ؛ سوار شدیم ده دقیقه ای در راه بودیم همسفر های هم تاکسی من اهل فوتبال بودند و از اینکه ساعتی قبل از حرکت ما تیم پرسپولیس در ورزشگاه ابوظبی توانسته بود تیم الاهلی عربستان را با نتیجه ۳-۱ شکست داده و به مرحله پایانی لیگ قهرمانان آسیا صعود کند سرمست بودند و مخصوصا که ما در عربستان بودیم شیرینی آن برایشان مضاعف بود از خیابان اصلی وارد یک خیابان فرعی شدیم ؛ سربالایی بود با شیب تند ، دو طرفش تعدادی مغازه های ساده و معمولی ، آسفالت خیابان تا پای کوه بود تاکسی تا نزدیکی پای کوه رفت وپیاده شدیم ، عده ی دیگری هم در گروه های چند نفری در حرکت به سمت کوه بودند بالا رفتن از کوه را شروع کردیم ، کم کم روشنی خیابان و مغازه ها تمام شد ، البته تاریکیِ خیلی شدیدی نبود ، جلو پایمان را تا چند متری می دیدیم ، بعضی ها چراغ قوه موبایل شان را روشن کرده بودند ، مسیری که می رفتیم لابه لای کوه بود که برایش پله ساخته بودند ، پله هایش اساسی ، مرتب و درست و حسابی نبود ، با سیمان و تکه سنگ های همان جای کوه ، این کارگرهای بی نوا خودسرانه پله هایی ساخته اند و جاهای مختلفی در مسیر ، همین کارگرهای فقیر بی نوا نشسته، خوابیده یا لمیده بودند ودر کنارشان کاسه گدایی و بعضی هایشان هم چراغ یا لامپی داشتند که با ذخیره برق کار می کرد ، بعضی هایشان هم کمچه و کمی سیمان ساخته داشتند که یعنی دارند پله می سازند و عابران از این بابت پول بدهند و در ساخت پله که کار خیری است شریک شوند ، معلوم بود پله سازی بهانه است ، در طول مسیر افراد خسته ای نشسته بودند به استراحت ، رسیدیم بالای کوه ، در بالای کوه چند آلاچیق بود که آب ، آب میوه و خوراکی هایی داشتند و چند دستفروش ، از آن بالا شهر مکه با روشنی هایش زیبا بود
بعد از این بلندی راه غار حرا کمی سراشیب پایین بود ، جمعیت زیاد بود و آرام آرام جلو می رفتیم ، هرچه جلوتر رفتیم راه باریکتر شد تا جایی که تقریبا راه بسته شد و از یک شکاف بین کوه یکی یکی خود را به آن طرف کشاندیم بعد از آن غار حرا بود شکافی بین کوه که داخلش ۵-۶ متر فضا دارد ، کف آن از سنگ های کوه ناهموار است و قبل از آن هم ۷-۸ مترزمین ناهموار که دورش را کوه گرفته است ، در داخل غار چند نفری داشتند نماز می خواندند و کنج و کناره آن هم چند نفر به حالت چمباتمه نشسته و نماز ودعا می خواندند، سقف غار حرا سنگ های بزرگ و کَنده شده کوه است که به هم رسیده اند
در فضای جلو غار هم ۳۰ -۴۰ نفری زن و مرد به هم فشرده در نوبت بودند که در غار دو رکعت نماز بخوانند ؛ کسانی که در غار مشغول نماز خواندن بودند عجله نمی کردند و به همین خاطر کسانی که در نوبت بودند غرولند می زدند ، روی سنگ های دور و بَرِ غار همه جا به خط و زبان های مختلف یادگاری نوشته بودند ، هر چه بود یک مکانی بیش نبود ، مثل بقیه جاهای همان کوه و همه کوه های دیگر ، آنچه مهم بود رویدادی بود که حدود ۱۴۵۰ سال پیش در اینجا رخ داده است ، وضعیتی برای محمد (ص) پیش آمد و حالتی به او دست داد که یک ترس و نگرانی در وجود خویش حس کرد وضعیت عادی نداشت خودش هم نمی دانست چه اتفاقی افتاده ، به پیامبری مبعوث شده بود ، جبرئیل کلام خدا را برایش خوانده بود تا تکرار کند ، شاید اول خودش هم باورش نمی شد ، خودش اولین کسی بود که بایستی به رسالت خویش ایمان می آورد ، به خودش ایمان می آورد که آنچه بر او واقع شده خواب و خیال و به تعبیر خود قرآن حالت های جنون آمیز نیست ، و حقیقتا وحی است و کلامی از خالق عالم ، اولین مسلمان خود پیامبر بود ،(آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ ۚ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِکَتِهِ وَکُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَکَ رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ) (فرستاده ما بدانچه از جانب پروردگارش به سوی او نازل شده ایمان آورده و مؤمنان همگی به خدا و فرشتگان و کتاب ها و فرستادگان او ایمان آورده اند ( و گفتند ) میان هیچ یک از فرستادگان او فرق نمی گذاریم ، و گفتند: شنیدیم و اطاعت کردیم ، پروردگارا عفوت را می طلبیم ، و بازگشت ( همه ) به سوی توست.) ۲۸۵بقره
باری ، اعضای گروهی که باهم به غار حرا آمده بودیم در طول مسیر متفرق شده بودند ، من و چند نفر دیگر باهم مانده بودیم ، یکی شان خانمی در حد ۵۰ ساله که کنار غار حالش خراب شد ، فشارش افتاده بود یک خانم جوان هم از کاروان خودمان بود که او را همراهی می کرد آب نمک به او داد و او را باد می زد ، پرسید کسی پرتقال دارد من در کیسه ام داشتم فوری پوست کندم به او دادم ، آن خانم کم کم حالش بهتر شد و حرکت کردیم برگردیم ، تا پایین کوه همراهی شان کردم ، نور چراق قوه موبایلم پیش پای شان انداختم تا پله ها را ببینند در مسیری که پایین می آمدیم در جای جای کوه شیشه های خالی آب و آب میوه و پلاستیک و آشغالهای دیگر پهن بود پایین تر که آمدیم یک گله بز هم دیدیم که در دامنه کوه در حال استراحت بودند بالاخره رسیدیم پایین و برای استراحت نشستیم یک نفر گفت ۱۱۰۰ پله است ، طوری که آن آقا می گفت ۲۲۰۰ پله ناهموار بالا رفتیم و پایین آمدیم ، در غار حرا خبری نبود ، اصل این است که هرکسی کوه و غار حرای کوه خودش را پیدا کند و خود را به آن آمادگی برساند که جبرئیلش برسد و او را به صراط مستقیم الهی برانگیزاند و چه زیباست که این رسالت با ” بخوان ” آغاز می شود ، هرکس بخواند پیامبر می شود بله ای برادر یا خواهر محترمی که این یادداشت ها را می خوانی ، دیگر پیامبر در غار حرا نبود او در سال یازدهم هجری از دنیا رفت و در مدینه مدفون است ، دیگر جبرئیل نازل نمی شود ، هدف که نزول کتاب بوده ، هم محقق شده ، و کتابش هم به تو رسیده است ، در مسجد الحرام هم که بیست روز گذشته بارها رفته ام خدا را ندیدم که بپرسد ؛ چه عجب این طرفا؟ ، در رمی جمرات هم شیطانی نبود سنگ بر دیوار می زدیم ، دیوارها بتونی مثل دیوارهای بتونی دیگر که همه جا هست ، دنبال هرچه بگردی ، خدا، جبرئیل و شیطان همه در وجود خود انسان است ، مگر خدا نگفت “من در زمین و آسمان نمی گنجم ولی قلب بنده ی مومنم مرا در خود جای می دهد.”کافی جلد ۲ ص ۱۸۲ ، اینها مکان هایی است با اسم ها و آداب و رسومی ، هر چه هست و نیست در وجود خود انسان است.
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
اینها همه اش یاد آوری این مطلب است که ای انسان مواظب باش مقصد را فراموش نکنی ، می گویند خوب است انسان هم در مکه و هم درمدینه یک ختم قرآن بخواند اگر توفیقش را داشته باشی می بینی در قرآن هم اول تا آخرش صحبت این است که ایمان بیاورید و عمل صالح انجام دهید نمازهم که تذکر همین معناست را به پا دارید.
بقیه اعضای گروه هم رسیدند ، معلوم شد سه نفر از اعضای گروه زودتر رسیده ، منتظر نمانده و به هتل رفته اند ، یک ون گرفتیم و راه افتادیم ، ون راننده چابکی داشت و به سرعت می رفت ،سر پیچ ها ما را به این طرف و آن طرف می انداخت ، سالمندترها معترض بودند ولی زن ها خوشحال که شهر بازی است ، ساعت چهار بامداد روز۲۲/۶/۹۶ بودکه به هتل رسیدیم.
۲۲/۶/۹۶
صبح خانمِ دکتر آمده بود به اتاق ما پیش دکتر و در مورد سوغاتی صحبت می کردند ، دکتر پیشنهاد داد برای سوغاتی برای اصلی ترها قطعه هایی طلا بخریم ، نظر من را هم پرسید ؛ گفتم حکایت ما و شما ، حکایت آن روباهی است که رفته بود با شتر دوست شده بود و روزی در عالم رفاقت وقتی کنار شتر نشسته بود دُم خود را به دُم شتر گره زده بود و اتفاقا شتر بلند شده و راه افتاده بود ، شغال این وضع را دید و از روباه پرسید ، این چه وضعی است ، روباه گفت ، این نتیجه وصلت با بزرگان است ، بعد ماشین اصلاح دکتر گرفتم و صورتی که یک ماهی می شد اصلاح نکرده بودم در کنار سری که تراشیده بودم داشت من را از قالب خودم خارج می کرد
را اصلاح کردم چون معایبم به خاطر محاسنم بود .
شبی حاج خانم آمد، گفت ، یک زن همسایه مان که با یک کاروان دیگر به مکه آمده و خیلی می خواسته او را ببیند ، آن زن در مسجدالحرام او را دیده و چون ماسک داشته به صورت کاملا ناشناس تا جلو رویش آمده ؛ و به قول امروزی ها به صورت سورپرایز ( غافل گیری) خود را نشانش داده ، همدیگر را دیدن دو همسایه در چنین جایی موجب خوشحالی بسیار است.
البته چند بار گفته بودیم برویم هتل شان ؛ ولی فراهم نشده بود .
۲۳/۶/۹۶
اعلام کرده بودند هرکس می خواهد به قبرستان ابوطالب برود ساعت ۸ صبح در لابی هتل باشد ، ده دقیقه گذشته بود که یادم آمد با عجله رفتم پایین ، خیلی به موقع رسیدم ، داشتند سوار اتوبوس می شدند ، حدودا ۱۵ نفر بودیم به طرف قبرستان ابوطالب حرکت کردیم بیرون که نگاه می کردم یک جا مقر هلال احمر بود و داشتند چادرها را جمع می کردند و از جاهای دیگر هم آثاری دیده می شد که نشان دهنده پایان یافتن مراسم حج بود ، به همان روالی که به مسجدالحرام می رفتیم جلو باب عبدالعزیز از اتوبوس پیاده شدیم و از کنار آن گذشتیم و به سمت دیگر مسجدالنبی رفتیم از کنار ساختمان یک کتابخانه عبور کردیم ، روحانی کاروان گفت این محل که الآن کتابخانه است ، خانه زادگاه پیامبر اکرم (ص) بوده است بعد به قبرستان ابوطالب رسیدیم وارد شدیم قبل از ورود به قبرستان یک سالن بود چند بنر گذاشته بودند روی یکی از آنها نوشته بود ” التوسل بالاموات و طلب الشفاعه منهم لایجوز شرعا “.
از اعتقادات وهابیت این است که نباید از مرده کمک خواست ، اصل تفکر وهابیت از اندیشه های ابن تیمیمه است که متعاقبا محمد ابن عبدالوهاب حامی این ایده شد و توانست با طرح دوستی با آل سعود در آنها نفوذ نموده و پشتیبانی و همراهی شان را کسب کند و این اندیشه را حتی الامکان و ازجمله در مورد قبور ائمه مدفون در قبرستان بقیع اجرایی کردند و اکنون از طریق کتابها ، کتابچه ها و سی دی هایی که در مکه و مدینه بین حجاج توزیع می کنند در ترویج این اندیشه بین مسلمانان می کوشند مبنای این تفکر این است کمک خواستن از کسی که از دنیا رفته شرک به خدا و موجب کفر است و مرتکب آن هرکه باشد کافر است و با ارائه آیاتی از قرآن در این مورد ، سعی می کنند آن را مستند به قرآن نشان دهند ، بر اصل توحید بسیار تاکید می ورزند و می گویند استغاثه کردن به غیر از خدا با توحید منافات دارد،و بدعت است توسل به انبیاء ، اولیاء و صالحین را شرک و کفر می دانند ، می گویند انسان بعد از مرگ مالک چیزی نیست و نمی تواند به خودش هم سودی برساند ، پس چگونه به غیر خود سود برساند ، آنها فریاد استغاثه شما را نمی شنوند ، و فرضا اگر هم بشنوند توان پاسخگویی به شما را ندارند می گویند چگونه از مرده ای که نمی تواند خاک جسد خود را دور کند توقع دارید نیاز کس دیگری را برآورده سازد ، البته از طرف علمای شیعه این مطالب با استناد به آیات قرآن و احادیث نقد و نقض شده است ضمن اینکه اعتقادات شیعه هم تا حدود زیادی با تحریف به آنها معرفی شده است ، در هر صورت من که پیش خودم در این موارد فکر می کنم مثل این است که هر گروهی دوست داشته اند از یک طرف بام بیفتند ، و این موضوع در شیعه و سنی دچار افراط و تفریط شده است .
باری به هر حال ، وارد قبرستان ابوطالب شدیم ، قطعه بندی هایی که از سطح زمین بالاتر است و زمین های آنها کاملا صاف ، فقط برای هر مرده ای یک سنگ روی زمین است
سنگ ها در شکل و اندازه های مختلف ، آن هم بی نظم ، عکس و نوشته وتابلو واینها اصلا، هیچ قبری حتی نام ونشان و اسم و رسمی هم ندارد، در یک طرف قبرستان پیاده رویی بود با سقف شیروانی ، ادامه قبرستان از زیر خیابان رد شده است ، خیلی آن چنان بزرگ نیست تا آخر قبرستان رفتیم در آخر قبرستان ، قسمتی از آن با دیوار آهنی مشبک جدا شده است قبور عبد مناف ، عبدالمطلب ، ابوطالب ، حضرت خدیجه همسر و فرزندشان قاسم در آنجاست آنها هم مثل بقیه بی نام و نشان ، از قبرستان که بیرون می آمدیم کتابچه های کوچکی به زبان های مختلف بود که فارسی اش را به من دادند ، بعد متفرق و راه خود شدیم ، من به مسجدالحرام رفتم ، دو ساعت به ظهر مانده بود ، برای طواف فرصت مناسبی بود ولی هوا داغ بود وارد مطاف شدم از گرمی هوا و ازدحام جمعیت عرق از پیشانی و ابروهایم روی عینکم می چکید و توی دهنم می رفت دور هفتمم که تمام شد با هر سختی که بود پشت مقام ابراهیم هم دو رکعت نماز خواندم و در حالی که عرق چک بودم به طبقه دوم که خنک بود رفتم آب سردی نوشیدم و یک صندلی از جاصندلی برداشتم ، و در سایه و خنکی طبقه دوم نشستم ، در جاهای زیادی از مسجدالحرام جاصندلی هایی گذاشته اند مثل جالباسی های کنار زمین های ورزش ، دو طرفش به جای لباس ، صندلی های تا شو کوچکی به آن آویزان می کنند ، خسته نشسته بودم دست در کیسه ام بردم یک بسته نایلونی کوچک پیدا شد حاوی مشتی انجیرخشک و مغز بادام و پسته و کشمش که از اشکذر با خود برده بودیم جای شما خالی چسبید یک لیوان آب سرد هم بالایش ، در روزهای اخیر اثراتی از خلوت شدن دیده می شود هوس کردم چرتی بزنم ، کیسه کفشم زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم ، البته نگران بودم که ماموری که آن طرف ایستاده بود بیاید ، یالا حاج بگوید ولی نیامد ، کتابچه ای که در قبرستان ابوطالب داده بودند را مرور کردم در مورد شناخت خدا بود و اعتقاد به پیامبر (ص) و عمل به دستورات قرآن توضیحاتی داده بود ، پشت و کمرم که در طواف داغ و آتشین شده بود در تماس با سنگ های صاف و خنک ، احساس خوشایندی منتقل می کرد ، پلک هایم سنگین شد و کتابچه از دستم افتاد.
شاید بیست دقیقه ای خوابیده بودم وقتی بیدار شدم صف های نماز جماعت تشکیل شده بود برای وضو حوصله بیرون رفتن نداشتم همان جا از شیر آب آشامیدنی با چند مشت آب وضو گرفتم ، البته در این خلافکاری من تنها نبودم .
۲۴/۶/۹۶
طوری که گفته بودند حدود ساعت ۹ صبح بایستی از مکه خارج شویم این بود که هنوز ساعت یک بامداد نشده بود که با حاج خانم برای طواف وداع به مسجدالحرام رفتیم البته به نظر من خدایی که از رگ گردن هر کسی به او نزدیکتر است وداع بی معنی است ولی حالا شاید طواف وداع یک توجیهی داشته باشد به حرم رفتیم و وارد مطاف شدیم اول خیلی شلوغ نبود ولی خیلی زود مملو از جمعیت شد در طواف هر دعایی بلد بودیم خواندیم. برای اینکه خیلی در فشردگی جمعیت نباشیم خیلی نزدیک کعبه نچرخیدیم. دعای غالب طواف کنندگان این است «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار و ادخلنی الجنه مع الابرار برحمتک یا عزیزُ یا غفار»
وقتی دور هفتم تمام شد حاج خانم گفت برویم نزدیک کعبه یک دور بگردیم گفتم خیلی شلوغ است نمی شود من در این مدت که به طواف رفته بودم فقط یک بار دستم به دیوار کعبه رسیده بود یک بار هم حجر الاسود را از چند متری دیده بودم، نزدیک دیوار کعبه و جلو در کعبه و داخل حجر اسماعیل همیشه مالامال جمعیت است ، در خواست حاج خانم بود و رفتیم نزدیک دیوار کعبه ، با هر زحمت و مصیبتی بود خود را به دیوار کعبه رساندیم و جلو می رفتیم رسیدیم نزدیک حجرالاسود ، حاج خانم می خواست برویم حجرالاسود ببوسیم جایی که خطر جانی داشت دیدم دیگر نمی شود اطاعت کرد ، رد شدیم رسیدیم به حجراسماعیل ، حاج خانم گفت یک سر برویم ؛ سری زدیم ، ولی چه سرزدنی ؛ خلاصه اش اینکه له و لَبَرده شدیم ، اَوُجوئه ( آب لَمبو) بعد هم رفتیم برای نماز جماعت صبح، صبح که می شود بدون هیچ مقدمه ای از بلندگوهای مسجدالحرام ا.. اکبر ، ا.. اکبر پخش می شود و همه بلافاصله به نماز نافله می ایستند و ۷-۸ دقیقه بعد اذان نماز گفته می شود و همه به نماز صبح می ایستند بعد از نماز بار دیگر به طبقه چهارم رفتیم که بر کعبه مشرف است و از آن بالا طواف و کعبه تماشایی است.
بعد باز هم به درخواست حاج خانم چند شیشه خالی که با خود برده بودیم را در همان پشت بام از آب زمزم که در کلمن ها بود پر کردیم با پله برقی های فهد، ۴ طبقه مسجدالحرام را پایین آمدیم. پله هایی که چند روز پیش خیلی شلوغ تر بود و دو پله کنار هم در وسط که بالا می رفتند و دو پله کناره ها را پایین می آمدند و مملو از جمعیت و تماشایی بود خیلی خلوت تر شده بود. برج ملک عبدالعزیز را بار دیگر تماشا کردم آسمان خراش عجیبی است
در زیر ساعت عظیم بالای برج تابلوئی است الکتریکی که نوشته هایی روی آن می آید بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، لااله الا الله ، محمد رسول الله، سبحان الله والحمد لله ولا اله الاالله والله اکبر, لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، وقف الملک عبدالعزیز للحرمین الشریفین
به هتل برگشتیم اعلام کردند اتاق هایمان آماده تحویل باشد هتل هم خیلی خلوت شده بود برای صبحانه به رستوران رفتیم ، آسانسور هم خیلی خلوت بود از شلوغی های روزهای اول خبری نبود غیر از ما که داشتیم آماده حرکت می شدیم فقط یک کاروان دیگر در طبقه ۱۴ بودند. در آستانه ترک هتل بودیم هرکس در اتاقش بیسکویت ، آب میوه ، میوه وهرچه که اضافه داشت در سالن کنار جایی که شیشه های آب بود گذاشته بود که اگر کسی لازم دارد بردارد بعد هم رفتیم در لابی هتل در انتظار اتوبوس ها ، اتوبوس ها رسیدند سوار شدیم مسئول اتوبوس ما اسامی مان را خواند و آمار گرفت.
پس از ۲۶ روز که در مکه بودیم این شهر خدا را ترک کردیم به سمت پیامبرش، در این ۲۶ روز که در مکه بودیم با همین طریق ابراهیم خلیل که به مسجدالحرام می رفتیم و با کعبه و مسجد الحرام و حتی با هتل های در مسیر انگار اُنس و الفتی یافته بودیم. و وداع و دل بریدن از آن حزن آور می نمود. آیا بار دیگر خواهیم آمد ؟ شهر مکه خلوت شده بود ، کوه هایی که داشتند می کَندند، هتل هایی که داشتند می ساختند ، ساختمان هایی که روی کوه ها نشسته بودند ، بلوارهای عریض ، تونل ها و پل ها و هرچه که جلو چشم مان می آمد را با نگاه وداع می دیدیم مدت زمانی که در مکه بودیم کم نبود و آن اندازه که دلمان می خواست به حرم نرفته بودیم مثل کسی که سیر نشده باید از سر سفره برخیزد ، خداحافظ بلدامین، خداحافظ شهر خدا، خداحافظ شهر بعثت و برانگیختگی، خداحافظ شهر نبوت و رسالت، چه روزهای خوشی که با تو گذراندیم. در باقی مانده عمرمان باید با خاطراتش قناعت کنیم و بسازیم.
اتوبوس از شهر مکه خارج شد و وارد اتوبانی شد به نام عثمان بن عفان، دیگر مکه پشت سر ما بود هرچه اتوبوس سرعت می گرفت رشته های اتصال ما از کعبه و مکه کَنده می شد ولی خوشحال بودیم تابلوهای جاده ، مدینه النبی را جلو چشم مان می گذاشت گرچه خورشید مکه مان در حال غروب بود ولی طلیعه مدینه در حال دمیدن.
اتوبوس یک ساعتی آمده بود رسیدیم به ایستگاه و پایگاهی که هدیه می دادند ، شیشه های آب زمزم و بسته های حاوی آب میوه ، کیک ، خرما و بیسکویت ، توزیع هدایا جنب و جوشی انداخت در اتوبوس ، بعد اتوبوس افتاد در مسیر جاده یک طرفه ، دو طرف جاده کوه بود و بیابان ، و به فاصله هایی مسجد ، کم کم بیشتر مسافران به خواب رفتند اتوبوس ما نو بود سیستم خنک کنندگی اش خوب بود و بالای سر هر مسافر دریچه هایی داشت قابل تنظیم ، جاده خلوت بود و هر از گاهی از یک ماشین سبقت می گرفتیم یا یک ماشین از ما سبقت می گرفت ، جا داشت که تندتر هم برود ولی راننده به نظر پخته ووظیفه شناس بود و ظاهرا نمی خواست سرعت را از مجاز بالاتر ببرد ، پمپ بنزین های بین راه خلوت بود ، در میانه های راه جلو یک رستوران بزرگ نگه داشتند از بلند گوی اتوبوس اعلام شد یک ربع استراحت داریم ، وارد شدیم دو اتوبوس دیگر کاروان هم رسیدند چای و آب میوه صرف شد و سوار شدیم
وقتی سوار شدیم دکتر که کنارم بود داشت از روی موبایلش چیزی می خواند ، گفت ؛ امروز روز مباهله است و اینجا در مورد دعایش نوشته آیه الکرسی هم تا فیها خالدونش باید خوانده شود بعد هم دکتر دعایی شروع کرد و بلند می خواند شبیه دعای سحر بود .
در اتوبوس نوار یک مداح گذاشته بودند داشت برای حضرت فاطمه (س) می خواند شعری می خواند مناسب ؛ که می گفت ؛ تو ای مسافر مدینه و همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند وبعد نوحه ای می خواند که هر قسمتی از آن به این مصراع ختم می شد ” مدینه شهر پیغمبر ” و در اتوبوس همه جواب می دادند .تقریبا صد کیلومتر داشتیم تا مدینه ؛ غروب بود از شیشه اتوبوس که نگاه می کردیم خورشید داشت پشت کوه می نشست بعد در گرگ و میش هوا ، آسمان رعد و برقی زد و باران ، که البته دنباله ای نداشت ولی جاده خیس شده بود ، روز رفت و شب بر آسمان خیمه زد ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده بودند و هرچه به مدینه نزدیکتر می شدیم بر تعداد ماشین های در جاده افزوده می شد ، در نزدیکی مدینه هم به زائرین هدیه می دادند ، بسته بندی هایش قشنگ بود ؛ هدیه مجانیه المشاعر، حج ضیافه ؛ بالتنسیق مع الجنه السقایه و الرفاده بمکه المکرمه و اخی الزائر و الحاج ، انت فی بقعه مقدسه ، بیسکویت ،آب میوه و مغزبادام کوهی در آن بود ، خیلی با کیفیت و خوشمزه ، در نزدیکی ورود به مدینه روحانی کاروان اذن دخول برایمان خواند ؛ چراغ های مدینه پیدا شد و لحظاتی بعد ما در یکی از خیابان های اصلی مدینه به سمت هتل می رفتیم ؛ گلدسته های مسجدالنبی نمایان شد ؛ در شب زیبا بود ، اتوبوس ما جلو هتل توقف کرد و پیاده شدیم هتل ” حیاه العالمی” لابی شلوغ شد همیشه این طور مواقع تا همه کارت های اتاق هایشان را بگیرند و ساک های خود را ببرند همهمه و هیاهویی است ولی خیلی طول نمی کشد که تمام می شود اتاقهای ما ۳ نفره ، ۶۰۵ و ۶۰۶ دوباره حاج آقای مرتضایی هم اتاقی مکه به اتاق ما و حاج خانم شان به اتاق حاج خانم های ما اضافه شدند ،داشتیم از وضعیت هتل مدینه مان صحبت می کردیم و از اینکه هتل مکه خیلی بهتر بود ،گفتم مهم نیست زن های اشکذری می گویند ” تا بیایی سر ببندی ، سور تموم شده “طوری که گفته اند در مدینه پنج روزمان هم کامل نمی شود بعد اعلام کردند بعد از شام ، ساعت ۱۰:۳۰ شب در لابی هتل باشیم که کاروانی به حرم برویم ، ساعت ۱۰:۳۰ کاروانی از هتل بیرون آمدیم آن طرف خیابان دیوار قبرستان بقیع بود ، از خیابان کنار آن گذشتیم و به جلو در ورودی صحن مسحد النبی رسیدیم ، روحانی کاروان گفت قبل از ورود به مسجد النبی کناری بایستیم تا برایمان در مورد مسجد النبی صحبت کند ؛ زن ها و مردها جدا ودر کنار هم پشت سر روحانی ایستادیم ؛ هنوز چند تا کلمه بیشتر نگفته بود که دوباره توی گوشم پیچید ، یالا حاج ، یک مامور به تندی از ما خواست که برویم ، روحانی گفت ؛ بیایید برویم داخل ، از در ورودی وارد صحن شدیم بعد از چند قدم کناری ایستادیم و روحانی شروع کرد السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا نبی الله ، هنوز به بند سوم نرسیده بود که مامور آمد ؛ یالا حاج ، روحانی گفت احازه نمی دهند بیایید برویم من در حال حرکت می خوانم ؛ حرکت کردیم و آهسته می رفتیم و روحانی یک سلام دیگر برایمان خواند دوباره مامور دوید که چرا می خوانید، روحانی ساکت شد ، و در سکوت می رفتیم دوباره دو مامور آمدند که چرا باهم هستید و تجمع می روید ؛ متفرق بروید ، دیگر داشت حوصله ام سر می رفت ، به ناچار روحانی درهای ورودی به ساختمان مسجدالنبی را به ما نشان داد و با توضیح خیلی کوتاه او متفرق شدیم و هرکسی راه خود شد من از باب السلام به مسجد النبی وارد شدم و پس از حدود یک ساعت به هتل برگشتم
شنبه ۲۵/۶/۹۶
صبح قبل از اذان به مسجدالنبی رفتم تا آنجا که چشم کار می کند سقف و ستون و چراغ، به چه زیبایی.جمعیت خیلی زیادی در صف نماز جماعت نشسته بودند یا به نماز ایستاده، دنبال جای مناسبی بودم.
مناسب از این جهت که روحانی کاروان گفته بود بهتر است جایی بنشینید که در هنگام سجده پیشانی تان روی سنگ زمین قرار بگیرد ، روی فرش نباشد و سنگ زمین هم همان راه های رفت و آمد است بقیه اش فرش است همینطور می رفتم یک جا دیدم ۴-۵ ایرانی نشسته اند و معلوم بود جایی را انتخاب کرده اند که خودشان روی فرش باشند ولی در موقع سجده پیشانی شان روی زمین قرار بگیرد، در بین شان جای خالی بود رفتم نشستم ولی باز هم در وقت نماز دو مشکل وجود داشت اول اینکه وقتی قد قامت الصلوه گفته می شود برادران اهل سنت اجازه نمی دهند در صف جلو رویشان به اندازه یک نفر هم خالی باشد فوری می روند می ایستند و همینطور جا به جا می شوند در این موقع ایرانی ها از جای خودشان جلوتر نمی روند چون جای سجده شان ممکن است روی فرش قرار گیرد و دوم اینکه وقتی دارند صفوف را مرتب می کنند باز هم ایرانی ها به همین دلیل با ردیف صف منظم نمی شوند وبه تذکر برادران اهل سنت هم توجه نشان نمی دهند که برای آنها ناخوشایند است ، وقتی با تکبیر امام جماعت نمازمان را بستیم نفر کنار دستی من خیلی بی نظم ایستاده بود ، یک برادر اهل سنت که از جلو ما رد می شد دید وآمد او را جلو ، عقب کرد تا منظم باشد مثل معلم های کودکستان که بچه ها را در صف مرتب می کنند یک هم وطن که کنار من بود بعد از نماز به خاطر اینکه صف ما با صف جلویی فاصله اش زیاد بود از من پرسید نمازمان صحیح است ، گفتم ، ای برادر وقتی امام جماعت مان از اهل سنت می باشد خب مساله مان هم مثل اهل سنت است دیگر، بعد از نماز بلند شدم راه افتادم، در جاهایی در کنار ستون ها عرب هایی نشسته اند یک تابلو کوچک کنارشان گذاشته بود حلقات الزوائر، تعلیم القرآن الکریم للزوار، و تعدادی قرآن روی رحل به صورت دایره کنارشان بود به افراد قرائت صحیح سوره حمد می آموختند، به هر کس که نزدیکشان رد می شد اشاره می کرد که بیاید بنشیند، یکی شان به من هم اشاره کرد من که از بچگی در مکتب خانه پیش ملاسکینه و در جلسه قرآن پیش ملامیرزاعلی عادل تا حالا که پنجاه و پنج ساله شده ام دارم حمد و سوره ام را درست می کنم. گفتم پیش یک عرب هم بخوانم، بندازم کنار اصلش، رفتم نشستم در اعوذ بالله به من ایراد گرفت و زبانش را چند بار برای گفتن «ذ» بیرون داد و تکرار کرد ولی بقیه اش که خواندم به جای دیگرش گیر نداد، کنار دستی من که پیرمردی به نظر می آمد بالای هفتاد سال و هم از روی کارتی که به سینه اش آویزان بود و هم از روی قرائتش معلوم بود مال یک جایی است که زبانشان با عربی خیلی فاصله دارد نمی توانست حروف را درست ادا کند. برای گفتن «ذ» ، «ح» «ع» «ض» و کشیده گفتن ضالین، خیلی مشکل داشت و معلم با بیرون دادن زبان، برای «ذ» باز کردن دهان برای نشان «ع» که در حلق است با گذاشتن انگشت در جایی زیر گلویش برای «ح» و با بالا آوردن انگشتان برای طول مد ولاالضالین که شش انگشت دست را بالا می آورد سعی داشت قرائت حمد آن پیرمرد را درست کند ولی پیرمرد که ظاهراً دندانش هم مصنوعی بود صورت و دهان و دندان خود را دستخوش تغییرات عجیبی می کرد مثل پانتومیم ، دیدم کار معلم و متعلم دشوار است ، خواستم بروم ، یک لیست برگ و خودکار جلو رویم گذاشت ، دو ستون داشت ، اسم الزائر و جنسیت ، اسمم را نوشتم در اینجا فهمیدم جنسیت که در فرم ها و نوشته های ما مشخص کننده ی زن یا مرد بودن است در عربی ملیت را نشان می دهد ، یعنی ایرانی ، چینی ، هندی ، افغانی و غیره ، جنس شان هم با هم فرق دارد خیلی می خواستم تفاوت این جنس ها را بفهمم تا شاید و بلکه می توانستم بفهمم ایرانی از چه جنسی است که اینطوری است ،بلند شدم و در مسجدالنبی قدم می زدم سقف قسمت هایی از مسجدالنبی چترهایی است که روی ستون هایی مثل بقیه ستون ها ، نصب شده است از صبح زود تا زمانی که آفتاب شدید نشده ، آنها را جمع می کنند آسمان پیدا و هوا رد و بدل می شود و زمانی که آفتاب می تابد آنها را باز می کنند.
به طرف روضه منوره رفتم ، قسمتی از مسجدالنّبی که در ناحیه جنوبِ شرقی و حدّ فاصل میان منبر و مرقد پیامبر(ص) است، به نام «روضه مطهّره» و «روضه شریفه» شناخته میشود. بنابر روایتی که از آن حضرت نقل است که “: مَابَینَ بَیتِی وَ مِنْبَرِی رَوْضَهٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّهِ”میان خانه و منبر من، باغی است از باغهای بهشت”مردم برای اینکه در روضه دو رکعت نماز بخوانند خیلی هجوم می آورند و مدیریت مسجدالنبی برای کنترل این قسمت که شلوغی آن به این حد است برنامه های خاصی دارد اول اینکه با همین برزنت ها می توانند هر موقع که لازم باشد برای کنترل جمعیت یا برای نظافت یا هر برنامه دیگری تا هرجایش که بخواهند به روی مردم ببندند یا باز کنند برای رفتن به روضه منوره هم در ساعت هایی از شبانه روز مردم را صف بندی می کنند برای زیارتِ مردم از بالای سرمرقد پیامبر (ص) هم برنامه ریزی شده که مردم به صورت عبوری از آن جا می گذرند و از در مقابل آن که باب بقیع می باشد خارج می شوند ماموران هم هستند تا کسی توقف نکند یا دست به شبکه آن نرساند من هم همراه مردم از بالای سر عبور کردم و از باب بقیع خارج و وارد صحن شدم و به طرف قبرستان بقیع رفتم و از ورودی آنجا هم که تعدادی پله دارد همرا ه مردم به قبرستان بقیع رفتم از پیاده روهای میان قبرها عبور کردم و بعد از دورزدن قبرستان بقیع از آنجا خارج شدم در بیرون قبرستان بقیع کنار دیوار، پایین پله ها ،تابلوهایی بود به زبان های مختلف که با نمودارهایی فرزندان پیامبر اکرم (ص) ، ابوبکر، عمر، عثمان، حضرت علی (ع)، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را نشان می داد بالای آنها نوشته بود؛ فرزندان رسول ا.. محمد صلی ا.. علیه آله و سلم : القاسم ، زینب ، عبدا.. ، رقیه ، ام کلثوم، فاطمه ( همسر حضرت علی ) ، ابراهیم ( که مادرش ماریه قبطیه بوده است)
از فرزندان ابوبکر الصدیق رضی ا..عنه : اسماء ، عایشه ( همسر پیامبر)، عبدالرحمن، از فرزندان عمربن الخطاب رضی ا.. عنه، حفصه ( همسر پیامبر(ص))، عاصم ، رقیه ، زید ، از فرزندان عثمان ابن عفان رضی ا.. عنه: عمرو ، اَبان ، عمر، از فرزندان علی بن ابی طالب رضی ا.. عنه: العباس ، عمر اکبر ، فاطمه ، ابوبکر ، عمرالاصغر ، عثمان ، رمله ، ام کلثوم ( همسر عمر) ام حسن ، محمدابن حنفیه،از فرزندان الحسن ابن علی رضی ا.. عنه : ام حسن ، ابوبکر ، عمر ، حسن مثنی ،از فرزندان الحسین بن علی رضی ا.. عنه : علی سجاد ، ابوبکر، عمر ، فاطمه ( همسر عبدا.. ابن عمرو ابن عثمان عفان )، سکینه.
با مطالعه این نمودار معلوم می شود اختلافات شیعه و سنی از اول هرگز در این حد و اندازه الآن نبوده است و بسیاری ازاین اختلافات بعدا به وجود آمده است آن هم مربوط می شود به اینکه وقتی اروپائیان دریافتند اگر پای مسلمانان به اروپا برسد با این انگیزه هایی که قرآن در آنها ایجاد کرده ، قدرت مقابله با آن را ندارند این بود که نشستند و فکری اساسی کردند گفتند باید مسلمانان گرفتار خودشان باشند تا فرصتی پیدا نکنند تا قلمرو خود را افزایش دهند این بود که با یک برنامه ریزی حساب شده بین شیعه و سنی چنان اختلافی انداختند که تا به امروز دارند محصولش را می چینند.
هتل ما در مدینه به کیفیت هتل مکه مان نبود
البته از جهت ساخت و تجهیزات شاید خیلی متفاوت نبود ولی از نظر مدیریتی خیلی ضعیف تر بود شب وقتی در اتاق مان مستقر شدیم و به وضعیت مان سرو سامانی دادیم متوجه شدیم ملحفه ها بعد از خروج مسافران قبلی عوض نشده ، به لابی هتل اطلاع دادیم قرار شد زودتر بیایند عوض کنند ولی با وجود پیگیری های مکرر ما ، تا فردا ظهرش طول کشید تا آمدند عوض کردند ما در طبقه ششم بودیم و پرده پنجره که کنار می زدیم قبرستان بقیع پیدا بود.
فرصتی پیدا شد مروری داشتم بر تاریخ مسجدالنبی ، هنگامی که پیامبر اکرم (ص) به مدینه هجرت کرد زمین این مسجد را به ده دینار از صاحبان آن که دو کودک یتیم به نام سهل و سهیل که تحت ولایت اسعدبن زراره بودند خریداری کرد و اندازه آن به مساحت حدود صد متر مریع بود و از آن وقت به بعد تا کنون مرتب در توسعه بوده است و اولین توسعه آن هم در زمان خود پیامبر (ص) در سال هفتم هجرت بوده است .
در مسجد النبی چند تایی محراب وجود دارد که یکی از آنها محراب نبوی است که البته فقط محل آن همان محل محراب پیامبر اکرم (ص) می باشد ولی محرابش تغییر یافته ، منبر اصلی پیامبر(ص)دیگر وجود ندارد پیامبر(ص) در ابتدا منبر نداشت و هرگاه سخنانش طولانی می شد به تنه درختی که ستون مسجد بود تکیه می داد بعد برای پیامبر یک منبر سه پله ای ساختند و در زمان مروان شش پله به آن اضافه کردند ، این منبر در آتش سوزی مسحدالنبی در سال ۶۵۴ از بین رفت.
خانه پیامبر(ص) چسبیده به مسجد بود و برای هریک از زنان پیامبر(ص) اتاق کوچکی وجود داشت که با خشت و چوب و برگ درخت نخل از هم جدا شده بود و سقف های آنها هم از قد راست انسان خیلی بالاتر نبود در ۱۷ ربیع سال ۱۱ هجری که پیامبر وفات کرد او را در خانه (اتاق) عایشه دفن کردند در سال ۱۳ هجری ابوبکر از دنیا رفت او را در کنار قبر پیامبر(ص) به خاک سپردند ، و در سال ۳۲ هجری که عمر درگذشت او را هم در کنار قبر ابوبکر به خاک سپردند این در حالی بود که هنوز عایشه در این خانه زندگی می کرد بعدا که مسجد را توسعه دادند همه خانه پیامبر (ص) در مسجد قرار گرفت.
گنبد فعلی قبر پیامبر در سال ۱۲۳۳ به دستور سلطان محمود فرزند سلطان عبدالحمید ساخته و سبز رنگ شد البته قبل از آن هم گنبدهایی داشته که هر مدت یک بار تخریب و دوباره می ساخته اند در سال ۵۵۷ زمانی که شایع شده بود مسیحیان قصد دارند جسد مبارک پیامبر(ص) را بربایند گرد آرامگاه پیامبر (ص) خندق عمیقی کندند و در آن سرب ریختند تا کسی نتواند به جسد پیامبر(ص) دسترسی پیدا کند .
در قسمتی که همان مسجد زمان پیامبر بوده است تعدادی از ستون هایش اسم دارد؛ وفود ، حرس، توبه و غیره که دلیل این اسم ها هم حکایتی دارد و از جمله ستون حنانه است حنانه به معنی ناله ، این ستون جایگزین همان ستونی است که از تنه درخت خرما بود که پیامبر (ص) هنگام صحبت کردن به آن تکیه می داد وقتی برای پیامبر (ص) منبر ساختند از دوری پیامبر (ص) ناله می کرد مولوی در این باره گفته است:
استن حنانه از هجر رسول ** ناله میزد همچو ارباب عقول
در عکس های گنبد سبز مقبره پیامبر(ص)؛ روی گنبد دریچه کوچکی دیده می شود که من هم آن را روی گنبد دیدم در باره این دریچه اینطور می گویند که چند سال بعد از رحلت پیامبر(ص) در مدینه خشک سالی سختی شد و مردم چشم انتظار باران بودند و باران نمی آمد ، عایشه گفت ؛ قسمت کوچکی از سقف اتاقی که مدفن پیامبر(ص) بود را بردارند باران به خاطر قبر پیامبر(ص) خواهد بارید
و همین طور هم شد و از آن به بعد هرگاه خشکسالی می شده ؛ همین کار را می کرده اند و این دریچه فعلی هم به همین منظور تعبیه شده است ( ا.. اعلم)
عصر همان روز مدیر و روحانی کاروان ، ما را به دیدن چند مسجد که نزدیک مسجد النبی بود بردند از جمله مسجد غمامه و بعد هم در کنار خیابان جنب مسجد النبی جلو یک پارک رفتیم دور پارک نرده آهنی بود در ورودی آن هم بسته بود در بالای در ورودی تابلویی نصب بود
که روی آن نوشته بود “سقیفه بنی ساعده”
کان فی المدینه عدد من السقائف اشتهر منها سقیفه بنی ساعده بسبب الحدث التاریخی الکبیر الذی فقد وقع فیها، وهو مبایعه أبی بکر الصدیق بالخلافه إثر وفاه الرسول صلى الله علیه وسلم.
تقع هذه السقیفه فی الجهه الشمالیه الغربیه من المسجد النبوی الشریف و کانت بین مساکن قبیله بنی ساعده الخزرجیه، والتی منها الصحابی الجلیل سعدبن معاذ و کانت قریبه من بئر بضاعه ثم تحولت هذه السقیفه فیما بعد إلى مبنى، تغیرت أشکاله عبر العصور، وتم تحویله أخیراً إلى حدیقه تطل مباشره على السور الغربی للمسجد النبوی الشریف فی توسعته الأخیره.
فارسی آن که پرسیدم به این مضمون است
” در این شهر ، تعدادی صفه ( محل تشکیل جلسات شورا) وجود داشت ، که صفه سقیفه بنی ساعده به دلیل اتفاق تاریخی بزرگی که در آن روی داد مشهور شد و آن اتفاق ، موافقت با خلافت ابوبکر صدیق بعد از وفات پیامبر صلی الله علیه و سلم بود این صفه در قسمت شمال غربی مسجد النبی ودر بین خانه های قبیله بنی ساعده خزرجی قرار داشت و از جمله خانه صحابی جلیل القدر ، سعد بن معاذ ، نزدیک چاه بضاعت بود ، این صفه بعدا به ساختمان تبدیل شده و شکل آن در طول تاریخ تغییر کرده است و در توسعه اخیر مسجدالنبی به باغی تبدیل شده است که در سمت دیوار غربی مسجدالنبی واقع است.
بعد نزدیک نماز مغرب بود و به مسجد النبی رفتیم در صحن مسجد که چترهایش باز بود جای جایش مردم نشسته بودند و عده ای هم در حال رفتن به داخل مسجد بودند ما متفرق شدیم و من به داخل مسجد النبی رفتم از همه درها مردم داشتند وارد می شدند ، صفوف نماز جماعت داشت شکل می گرفت بعد از نماز مغرب به صحن رفتم و از باب السلام وارد شدم شبیه سالنی است به طول حدود صد متر و عرض ده متر در میان جمعیتی به هم فشرده بودم همراه جمعیت جلو رفتم در میان این سالن در دیوار محراب کوچکی است که پیشنماز در آن می ایستد و بیشتر از ده میکروفون در آن نصب است .
از جلو ی قبر پیامبر(ص) و ابوبکر و عمر رد شدم و از باب بقیع خارج شدم .
۲۶/۶/۹۶
ساعت حدود ۵/۳ بامداد بود هر سه نفرمان در اتاق بیدار شده بودیم از جمله میوه هایی که دیروز برایمان آورده بودند انار بود هر نفر یک انار داشتیم قرار شد انار بخوریم و به حرم برویم ولی من روی تخت لحظاتی را بین خواب و بیداری گذراندم و به همین خاطر عقب افتادم دو هم اتاقی زودتر از من رفتند و من کمی بعد از آنها از اتاق هتل خارج شدم عده دیگری هم داشتند به حرم می رفتند وقتی وارد خیابان شدم جمعیت خیلی زیادی داشتند به حرم می رفتند وقتی داشتم به مسجد النبی وارد می شدم اذان نافله شب دادند این اذان برای کسانی است که می خواهند نافله شب بخوانند ، همراه مردم وارد مسحد النبی شدم و در جایی نشستم صدای سرفه قطع نمی شد مخصوصا در نماز جماعت که با این همه جمعیت سکوت همه جا را فراگرفته بود صدای انواع سرفه شنیده می شد از کسی که کنارم بود تا دوردست ها، گاهی صدای صدها سرفه با هم شنیده می شد امواج سرفه می آمد.
مدیریت مسجد النبی در هر زمینه ای خوب و مناسب است معلوم است طی سالها ، بلکه قرن ها تجربیاتی حاصل شده که نتیجه آن وضعیت خوب ومطلوبی است که امروز از آن برخوردار است از بزرگترین تا کوچکترین و جزئی ترین کارش روی روال خودش می باشد مثلاً مسئول نظافت هر نقطه یا مسئول کلمن آب هر قمست ، جایی که دارند تی می کشند تمیز است یعنی فاصله تمیز کردنشان خیلی کوتاه است در واقع تمیز نمی کنند نمی گذارند کثیف شود لباس های کارشان هم از نظر رنگ وشکل متفاوت است مثل بیمارستانها که هر کسی از روی رنگ و فرم لباسش معلوم است شغلش چیست.
بعد از نماز صبح می خواستم به کتابخانه مسجد النبی بروم ، تابلوش را دیده بودم ، پرسیدم ، طبقه دوم بود ، راه پله اش را نشانم دادند رفتم پشت بام مسجد النبی ، عجب زیباست ، گلدسته ها از نزدیک پیداست و سنگ فرشی دارد عالی ، تقریبا شبیه صحن های امام رضا (ع) ، برای نماز هم قالی هایش را پهن و جمع می کنند وقتی من رفتم کارگرهایش داشتند فرش ها را جمع و با چرخ به انبار منتقل می کردند . علی ایحال ، رفتم سراغ کتابخانه که یک در آن روی پشت بام باز می شد ، بسته بود ، گفتند ۸ صبح باز می شود ، فرصت نداشتم به وقت دیگری موکول کردم آمدم پایین ، از صحن که رد می شدم یک گروه زائر دیدم که قیافه هایشان به چینی ها می خورد ، گویا دعا یا زیارت خواندن شان به پایان رسیده بود زن ها با زن ها و مردها با مردها در حال دست دادن و روبوسی بودند ، خیلی گرم و گیرا ، مثل خواهران یا برادرانی که پس از سالها دوری و فراق به هم رسیده باشند ، به سمت هتل که می آمدم جلو چند هتل اتوبوس هایی ایستاده بودند و منتظر سوار شدن مسافران شان ، ناراحت شدم به خاطر اینکه قرار بود سه روز دیگر سه تا از این اتوبوس ها بیایند جلو هتل ما ،که ما را به فرودگاه ببرند.
++++++++++
در زمانی که در ایران بودیم و عازم حج ، در میان کسانی که التماس دعا می گفتند افرادی بودند که برای سلامتی مریض شان در خواست دعا داشتند دو مریض داشتیم که جنبه اش فرق می کرد یکی برادرزن دکتر بود که در بیمارستان بستری بود و یکی هم برادر کوچکی خودمان ، کاظم ؛ که مدتی بود گرفتار بیماری و بیمارستان شده بود و در این مدتی که ما در سفر حج بودیم کم و بیش با تماس های تلفنی حالشان را می پرسیدیم ، امروز ظهر که به حرم می رفتیم یک پیام تلگرامی آمد که برادرمان را به اتاق عمل برده اند و التماس دعا داشتند ، برای سلامتی اش دعا کردیم، عصرش رفتیم خرید البته قصد نداشتیم خرید چندانی داشته باشیم ، در حد چند پارچه ، دور و بر هتل مغازه چندانی نبود ، مغازه هایش کوچک بودند و جنس زیادی نداشتند می خواستیم از یک فروشگاه بزرگ خرید کنیم که فرصت انتخاب بیشتری داشته باشیم ، در این یکی ، دو روز اولی که در مدینه بودیم و از هتل به حرم رفت و آمد داشتیم زیاد دیده بودیم راننده های تاکسی یا افراد ماشین دار دیگری ، که جلو هتل ها می ایستند و با پخش بروشورهایی سعی دارند نظر زائرین را جلب کنند و آنها را به فروشگاه مورد نظر خودشان ببرند اعلام هم می کردند ، رایگان ، رایگان ، رفت و برگشت رایگان ، بر سر تصاحب زائرینی که قصد خرید داشتند با هم رقابت و مجادله هم داشتند ، ما سه نفر مرد هم اتاقی با حاج خانم هایمان ۶ نفر بودیم که می خواستیم به خرید برویم وقتی از هتل بیرون آمدیم بر سر اینکه از مغازه های کنار هتل خرید کنیم یا با این رایگان برها به فروشگاه دیگری برویم تردید داشتیم یکی از این راننده های سمج که فهمید قصد خرید داریم افتاد به جان مان و ولمان نمی کرد تا راضی شویم ما را به یک فروشگاه بزرگ ببرد بروشور تبلیغاتی فروشگاهش هم دستش بود و دست از سرمان بر نمی داشت ، دکتر مایل نبود برویم ، می گفت از مغازه های همین جا می خریم می گفت اینها کلک است و وقت تلف کردن بیهوده.
من گفتم، هرچه باشد بهتر است جایی خرید کنیم که فروشگاه بزرگ باشد . دکتر علیرغم میل خودش با کمی ناراحتی قبول کرد و راننده سمج هم که ول کن نبود وقتی دید دکتر دست از مخالفت برداشت خیلی خوشحال شد و دلگرمی مان می داد که معطل نمی شوید فقط خمسه دقیقه ؛ سوارمان کرد و بعد از بیشتر از بیست دقیقه ما را جلو یک فروشگاه بزرگ پیاده کرد و همراه مان تا دم فروشگاه آمد و آمارمان را به کسی که مسئول این کار بود اعلام کرد و رفت ، دریافتیم که راننده بابت هر نفری که می آورد حق و حساب می گیرد فروشگاه چند طبقه و نسبتا بزرگ بود ولی پارچه فروشی آن در حد یک مغازه بیشتر نبود و قیمتش هم معلوم بود از مغازه های کنار خیابان گرانتر است دکتر هنوز ناراحت بود و حرفش این بود که چرا ۵،۶ تا آدم بالغ کامل سوار ماشین یک نفر ناشناس شدیم که معلوم نبود دارد کجایمان می برد و اگر بلایی سرمان می آورد چی ؟ اگر حالا ما را به جایی دیگر برده بود چکار می توانستیم بکنیم ؟ البته حق با دکتر بود و ما بی احتیاطی کرده بودیم ، ولی زیاد بودند از این ماشین ها که داشتند زائرین را از دور و بر هتل ها به فروشگاه های دور و نزدیک می بردند، در هر صورت خریدمان کردیم و آماده شدیم برگردیم ولی مگر حالا راننده ای بود که ما راببرد؟ بعد از کلی معطلی یک راننده پیدا شد و چون می خواست چند مسافر دیگر هم به ما اضافه شود ، گفت کمی صبر کنید ، بیرون فروشگاه مدتی صبر کردیم ، مسافری پیدا نشد ما دیرمان شده بود به راننده گفتم ؛ سائق العجل ، انتظار طویل ، انگشتانش را روی هم جمع کرد یعنی صبر کن ، باز هم مدتی طول کشید مسافری پیدا نشد که هیچ، راننده هم خود را کور گم کرد رفتم در فروشگاه پیش مسئولش گفتم این چه وضعی است چقدر وقت است اینجا معطل شده ایم گفت چند دقیقه صبر کن دو نفر ایرانی داخل فروشگاه دارند خرید می کنند الآن می آیند با هم می بردتان ، کمی دیگر صبر کردیم و بعد خودمان برای پیدا کردن دو ایرانی به قسمت خرید فروشگاه رفتیم ، یک ایرانی پیدا کردیم که جلو صندوق داشت جنسش را حساب می کرد ، گفتیم بیایید برویم ما خیلی وقت است معطل هستیم ، پول جنسش را داد و با ما آمد راننده هم پیدایش شد ، یک ون داشت ، سوار شدیم ولی باز هم راننده حرکت نمی کرد ، می خواست چند مسافر دیگر هم برسند گفتم ، یالا سائق ، یالا حاج ، حرک ، حاج خانم گفت ، نگو لج می کند ، گفتم اینقدر یالا حاج گفتن شان را شنیدیم ، بگذار ، چند تائیش را پس بگویم ،باز هم راننده کمی معطل کرد ولی از پیداشدن مسافر دیگری ناامید شد و از یالا گفتن من هم حوصله اش سر رفت و گازش را گرفت آن یک ایرانی دیگر که با ما سوار شده بود و کنار دست راننده نشسته بود مدیر یک کاروان بود و می توانست عربی هم تا اندازه ای صحبت کند با خنده به او گفت ، آرامتر برو ، ولی راننده تند می رفت گفتم یا سائق انا طفل فی ایران ، انتظار ، همه خندیدیم ، حاج خانم ها گفتند چرا اینقدر تند می رود هم وطن ایرانی که جلو نشسته بود داشت با راننده عربی صحبت می کرد ، گفتم بپرس فارسی می فهمد ؟ گفت می گوید هر وقت کلمات شمرده بگویید متوجه می شوم ولی هر وقت خودتان ور ، ور می کنید نمی فهمم ، گفتم یک زن هم شهری ما چند سال پیش به حج آمده بوده ، وقتی برگشته ، گفته ، فقط نمازشان فارسی بود بقیه اش بَل ، بَل می کردند نمی فهمیدیم ، رسیدیم سر یک پیچ راننده خیلی تند پیچید چپ و راست و راست و چپ شدیم ، گفتم ، یا سائق ، لاتکن کونی گری .
۲۷/۶/۹۶
هنوز چند ساعت به اذان مانده بود ، می خواستم اگر امکان دارد در روضه رضوان دو رکت نماز بخوانم رفتم جمعیت متراکمی در صف بودند ،
من هم وارد جمعیت شدم این قسمت روضه رضوان همان مسجد اولیه زمان خود پیامبر (ص) است و ساختارش هم از سالها پیش تغییری نداده اند و با وجود توسعه عظیمی که مسجدالنبی در سالهای اخیر یافته ، این قسمت معلوم است که از سالها پیش تغییری نکرده است سقف آن گنبد ، گنبد و بالای ستون ها پر از چراغ و لوستر است ، روی حباب چراغ ها و لوستر ها و در هرجای آن که جایی برای نوشتن بوده است مکرر ا..اکبر، لااله الا ا.. ، محمد رسول ا.. ، نوشته شده است
در یک طرف آن سکویی است به اندازه تقریبا ۶۰، ۷۰ سانتیمتر بلندتر از سطح زمین که می گویند صفه است و در زمان پیامبر(ص) اهل صفه در آنجا می نشسته اند ، قسمت دیگر جایی است که می گویند بلال اذان می گفته ، جای مرتفعی درست کرده اند که با ۸،۹ پله به آنجا می روند به اندازه ای است که ۵،۶ نفر می توانند نماز بخوانند من در جمعیت متراکم بودم برای نماز خواندن در روضه ، یک ایرانی شیعه در آن نزدیکی داشت نماز می خواند و به جای مهر ، دستمال کاغذی گذاشته بود ، یک مامور آن را دید آن را از روی زمین برداشت و به نمازخوان نگاه غضب آلودی کرد و رفت.
به هر حال من هم دو رکعت نماز خواندم به نظرم مامورینی که کنترل این جمعیت را به عهده دارند شاق ترین شغل دنیا را دارند ، جایی که من از روضه رضوان بیرون آمدم نزدیک محراب امام جماعت مسجدالنبی بود که آن محل را با برزنت بسته بودند و عده ای پشت برزنت ایستاده بودند که با باز شدن آن فوری بروند در صف های اول ، دوم ، پشت سر امام جماعت بنشینند اتفاقی شد که به محضی که من رسیدم برزنت هم برداشتند من هم همراه جمعیت در جایی که پشت سر امام جماعت می شد در صف جماعت نشستم مامور محراب امام جماعت ، کسانی که در صف اول و صف دوم روبروی محراب نشسته بودند را از جایشان بلند کرد و تعدادی رحل قرآن به جایشان گذاشت که دیگر کسی آنجا ننشیند اگر صف سوم هم بلند می کرد من هم بایستی بلند می شدم ، مرتب افرادی داشتند می آمدند و می خواستند هر طوری هست در لابه لای کسانی که در نزدیکی محراب نشسته بودند بنشینند یعنی خود را فرو کنند که هم برای کسانی که در تنگی نشسته بودند که مجبور می شدند تنگ تر بنشینند ناخوشایند بود و راه نمی دادند و هم مامور محراب دائم داشت به آنها اشاره می کرد که رد شوند و مرتب می گفت ، گُم ، حرِک ، یالا ، به پیرمردها می گفت یا شیخ ، یک بیماری داریم به نام ” سرسام ” که در اشکذر می گویند “سرسُم ” به نظر من این مامورها کُلُهم اجمعین خیلی زود به این بیماری مبتلا می شوند یک نفر می خواست خود را بین من و کنار دستی ام در صف بچپاند ، در حد هشت بار اراده کرد خود را فرود آورد که مامور با کلام و اشاره از او می خواست که برود وقتی هم مجبور به رفتن شد باز هم نگاه می کرد ، می خواست برگردد، مسجد النبی را توسعه داده اند به این زیبایی که جا برای یک میلیون نفر دارد که همزمان می توانند نماز بخوانند ولی کار مامور در اینجا به این سختی است ، همینطور همه منتظر وقت نماز بودند ، بالاخره وقت نماز نزدیک شد ، از یک در ، که تا محراب فاصله زیادی ندارد پیشنماز وارد شد چند مامور پیشاپیش و چند مامور هم پشت سرش می آمدند وقتی به محراب رسیدند مامورانی که همراه امام جماعت بودند ، یکی شان که درجه اش بالاتر بود پشت سر امام جماعت و بقیه شان هم کنار هم در همان جایی که مامور محراب برایشان خالی کرده بود در صف جماعت نشستند و غیر از یک مامور که در محراب ایستاده بود و یک مامور هم که در صف دوم رو به مردم ایستاده بود ، همه شان نماز می خواندند، وقتی نماز تمام شد ، پیشنماز رو به مردم نشست ، حدودا ۴۵ ساله ، رنگ پوستش کمی سیاه بود ، ریشش مشکی ، سبیلش در حد ماشین نمره ۴ ، قدش نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه ، هیکلش نه چاق و نه لاغر ، متوسط چاق ، عبایش به رنگ قهوه ای و پارچه ی سفید نازکی چارقد مانند روی سرش ، گوشها و گردنش را پوشانده و در پشتش روی عبا تا میانه کمرش ، عرق چین سفیدش از زیر پارچه سفیدی که روی سر انداخته بود قابل تشخیص ، محجب بود و نگاهش پایین ، شاید کمتر از ۵ دقیقه رو به مردم نشست و بلند شد و همانطوری که آمده بود ، رفت.
من از مسجد الحرام بیرون آمدم و به قبرستان بقیع رفتم ، در قبرستان بقیع گشت می زدم .
در آخر قبرستان عده ای زن های ایرانی پشت نرده ایستاده بودند و دست به نرده گرفته بودند ، پرسیدند اگر برویم طرفی که در ورودی است می توانیم قبر ائمه را ببینیم ، گفتم ، نه ، از همان پایین پله ها ، به شما اجازه نمی دهند از پله ها بالا بیایید ، بعد یک پیرزن صدایم زد و گفت ؛ کمی خاک قبرستان را به او بدهم ، کمی خاک برداشتم پیشش بردم ، کف دستش را دراز کرد ، ریختم کف دستش ، دعایم کرد، خاک کثیف و کهنه بود ، یاد داستانی افتادم که در فرهنگ مردم یزد ضرب المثل شده است ، که در مواقعی که مثلاً کسی وسیله ای به کسی داده که برایش درست کند و طرف بلد نبوده و خراب ترش کرده است ، می گوید نمی خواهم درستش کنی ، طرِ اولش کن ، ( همان طوری که آورده بودم) و حکایتش این است که می گویند امام زاده ای در فاصله چند کیلومتری یک آبادی بود زنی به امام زاده می رفت ، پیرزن همسایه اش به او گفت ، من می خواهم به امام زاده بیایم ولی نمی توانم بیایم ، بی زحمت کمی خاک امامزاده برای من بیاور ، آن زن به امام زاده رفت ولی فراموش کرد برای زن همسایه خاک بردارد ، نزدیک آبادی که رسید یادش آمد ، پیش خود گفت ، خاک ، خاک است ، و از همان جا در بیابان که شوره زار هم بود کمی خاک برداشت ، و به زن همسایه داد ، زن همسایه آن خاک را برای شفا در چشم آسیب دیده و کم بینای خود کرد ، و همان ذره بینایی هم که داشت از دستش رفت ، متعاقب آن ،روزها می گفت ، یا امام زاده…. شفا نمی خواهم ، طرِ اولش کن.
به راه خود در پیاده روهای قبرستان بقیع ادامه دادم ،در جایی کارگران داشتند قبر می کندند ، قبرهایی هم آماده کرده بودند و روی آنها تخته انداخته بودند.
قبل از ظهر در اتاق ما در هتل بین هم اتاقی ها بحث اختلافات شیعه و سنی پیش آمد از حرف های یکی از هم اتاقی ها چنین بر می آمد که با توجه به ارتباط پیامبر و خلفا و نیز ارتباط حضرت علی (ع) با آنها ، شاید در ابتدا اختلاف و چالش عمیق در حدی که الآن مطرح است هرگز مطرح نبوده ، من هم گفتم یک دلیل برای تایید این ادعا همین ازدواج هایی بوده که بین آنها صورت گرفته است ، طوری که در بسیاری از کتابهای تاریخی ثبت است ، خود پیامبر(ص) با عایشه دختر ابی بکر و حفصه دختر عمر ازدواج کرده و دو دختر خود را به ازدواج عثمان در آورده است ، وقتی اولین دختری که همسر عثمان بود از دنیا رفت پیامبر(ص) دختر دیگر خود را به ازدواج او در آورد حضرت علی (ع) با بیوه ابوبکر ازدواج کرد ، این زن از ابوبکر فرزندی داشت به نام محمد و از حضرت علی (ع) فرزندی آورد به نام یحیی ، حضرت علی (ع) یکی از دختران خود به نام ام کلثوم را به ازدواج عمر در آورد ، نوه عثمان به نام عبدا.. با دختر امام حسین (ع) به نام فاطمه ازدواج کرد نام سه تن از فرزندان حضرت علی (ع) عمر ، ابوبکر و عثمان است ، امام حسن (ع) دو فرزند خود را یکی عمر و یکی ابوبکر نام نهاد ، همینطور امام حسین (ع) نیز دو فرزند خود را یکی عمر و دیگری ابوبکر نامگذاری کرده است.ابوبکر فرزند امام حسین (ع) همان شهید ۶ ماهه کربلاست که شیعه او را علی اصغر می نامند .
یکشنبه ۲۶/۶/۹۶
ظهر با دکتر به مسجد النبی رفته بودیم. جایی که ما نماز خوانده بودیم بعد از نماز به زنان اختصاص می یافت و خادمین پرده های برزنت بین ستون هایش را بستند و به کسانی که در آن محوطه بودند از جمله من و دکتر گفتند یالا حاج، به فارسی هم می گفتند زنان, ما بلند شدیم و از محوطه ای که داشتند برای زنان برزنت می بستند بیرون رفتیم و آنطرف تر دوباره نشستیم خادمین همینطور جای زیادی را برای زنان از مردان خالی می کردند کمی طول کشید کم کم صدای همهمه زنان مثل صدای لشکری که از دور دارد می آید و گویا آهنگ خاصی هم دارد شنیده شد و هر چه نزدیکتر می شدند ولوم این آهنگ بالا می رفت ما پشت برزنت بودیم و آنها را نمی دیدیم ولی معلوم بود بسیارند و پرشور به سمت قبر پیامبر می روند.
++++++++
سقف مسجد النبی طراحی بسیار جالبی دارد در بعضی جاهای آن قسمتی از سقف به اندازه تقریبا ۱۵* ۱۵ متر از سایر قسمت ها حدودا دو متر بالاتر رفته ، دورش پنجره و سقفش متحرک است ، کلید آن را می زنند قسمتی از سقف به آرامی و قشنگی کنار می رود آسمان پیدا می شود ، دوباره کلیدش را می زنند به جای خود باز می گردد به قدری با اصول فنی درست شده است که وقتی همینطوری به سقف نگاه کنی ، اصلا مشخص نیست ،من و دکتر در مسحدالنبی نشسته بودیم دیدیم آفتاب شد نگاه کردیم سقف داشت کنار می رفت .
وقتی از اتاق هتل بیرون می آمدیم بایستی چک کنیم موبایل ، کلید کارت اتاق ، کارتی که بایستی به گرد ن مان باشد ، مچ بند و کیسه کفش را برداشته باشیم ولی اگر کیسه کفش جا گذاشته بودیم جای نگرانی نبود چون در صحن مسجد النبی ، نزدیک بعضی در های ورودی ، نایلون های کیسه کفش به صورت رُل کنار ستون قرار داشت و هر کس لازم داشت یک کیسه از آن جدا می کرد
عصر کاروان را به دوره بردند ،اول منطقه خندق ، همان محلی که به پیشنهاد هم وطن مان ،سلمان فارسی برای جلوگیری از هجوم دشمن به مدینه ، دور تا دور مدینه را خندق کندند و این طرح موجب پیروزی مسلمانان شد در این منطقه مسجد های کوچک متعددی وجود دارد به نام خلفا و دیگران ، و اخیرا یک مسجد بزرگ هم ساخته اند که به آن صدرالمساجد می گویند ، بعد هم به مسجد ذوقبلتین رفتیم ، بعد هم به محل شهدای اُحد ، همان دامنه کوهی که جنگ اُحد روی داده و تعداد زیادی از مسلمانان به شهادت رسیدند از جمله ، حمزه عموی پیامبر ، که قبر وی و تعداد دیگری از شهدای اُحد در همانجاست ، دور آن را نرده های بلند کشیده اند. ، بعد از احد به مسجد شجره رفتیم ، همان جایی که یکی از میقات هاست دوش و حمام فراوان دارد برای مُحرم شدن ، ولی الآن خیلی خلوت بود غیر از عده کمی که در مسجد نماز می خواندند حدود ۲۰ نفری هم مُحرم شده بودند و در حال سوار شدن به ماشین های سواری شان بودند که به مسجد الحرام بروند بعد به اتوبوس هایمان سوار شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم.
دوشنبه ۲۷/۶/ ۹۶
صبح در اتاق بودم هم اتاقی مان ، حاج آغای مرتضایی رفته بود صبحانه صرف کرده بود ، وارد اتاق شد ، گفت صبحانه امروز پرچم است ، گفتم ، چطور؟ گفت ؛ خیارسبز و پنیر و گوجه ، سبز و سفید و قرمز ، برایم جالب بود.
می خواستم به کتابخانه مسجدالنبی بروم به همین خاطر حدود ۱٫۵ ساعت قبل از ظهر به حرم رفتم برای اینکه معطل نشوم پرسیدم با اشاره دست نشانم دادند.
سُلَّم کهربا، پله برقی، عجب کتابخانه با شکوهی، همه چیز مرتب ، هزاران جلد کتاب، خیلی دل انگیز و زیبا ولی مطالعه کننده چندانی نداشت.
بعد از سلام ، لغت فارسی، نزدیک راهرو کتابخانه که هر دو طرفش قفسه های کتاب بود را با اشاره دست به من نشان داد تابلویی داشت «قسم اللغات» یک اتاق معمولی با تعداد کمی قفسه کتاب به زبان های انگلیسی، فرانسه، ترکیه، هندی و اردو و فارسی ، بالای هر قفسه با تابلو کوچکی زبان کتاب های آن قفسه مشخص شده بود. یک قفسه کتاب فارسی همه اش مذهبی،
البته کل کتابهای کتابخانه در زمینه های مختلف دینی و قرآنی بود، تفسیر، فقه، تاریخ اسلام، و غیره. از جمله کتابهای فارسی فرهنگ معین انتشارات امیرکبیر بود. یک کتاب برداشتم به نام «سلسله سیرت خلفای راشدین» علی ابن ابیطالب، دکتر علی صدامی، این کتاب چند جلدی بود که این جلدش در مورد حضرت علی (ع) نوشته شده بود. روی صندلی پشت میز نشستم تورقی کردم و بعضی جاهایش چند صفحه ای مطالعه کردم. در مورد نقد اعتقادات شیعه مطالبی نوشته بود و در مورد اینکه چرا به شیعه رافضی می گویند دو دلیل آورد ه بود
یکی اینکه اشعری گفته چون آنها امامت شیخین را رد کردند رافضی گویند چون رافضی به معنی روی گردانیدن است دلیل دیگر اینکه می گویند ؛ وقتی زیدبن علی بن حسین (ع) علیرغم همه فشارهایی که عبدالملک به او وارد می کرد علیه عبدالملک قیام کرد ، تعدادی شیعیان که درسپاه او بودند به شیخین بد می گفتند او آنها را از این کار منع کرد ولی آنها نپذیزفتند و روی گردان شدند ، در جاهایی دیگر از این کتاب مطالبی از مفاتیح الجنان آورده بود که در آنها به شیخین بدگویی شده بود ، و در ادامه مطالبی از کتاب کشف الاسرار امام خمینی (ره) هم که در آنها به شیخین انتقاد شده بود را نقل و نقد کرده بود
از جمله کتابهای دیگری که دیدم کتاب کوچکی بود که در مورد اختلافات شیعه و سنی مطالبی بیان کرده بود و در آخر کتاب آورده بود :
«در خاتمه با یک قلب پر از حسرت و افسوس برادران شیعه را مخاطب ساخته می گویم ؛ محض رضای خدا ، برای ائمه هدی از طریق علی منحرف نشوید ، برای منافع دنیوی دین را از دست ندهید ، کلمات اسلام کُش وحدت شکن ( شیعه و سنی ، خاصه و عامه ، فریقین و طریقین ) را متروک بدارید ، و از ( جشن عُمر کشان و لعن چهار ضربی ) و عروسی غدیر خم و ذکر اسم علی در اذان و سائر بدعت ها اجتناب نمایید چه مانعی متصور است که همه خود را مسلمان و دین خود را اسلام معرفی نماییم و همه جا و در همه چیز پیرو علی باشیم ” ود ر ادامه اش این آیه قرآن را آورده بود ” تَعالَوا إِلىٰ کَلِمَهٍ سَواءٍ بَینَنا وَبَینَکُم أَلّا نَعبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلا نُشرِکَ بِهِ شَیئًا وَلا یَتَّخِذَ بَعضُنا بَعضًا أَربابًا مِن دونِ اللَّهِ ” ( آل عمران آیه ۶۴ ) از دیگر کتابهایی که دیدم «نامه هایی از شرق وغرب سرزمین ما، عباس خوشرو ، دکتر علی شریعتی، یوسف افندی، عبدالرحمان سرباری و کتاب دیگری «سوانح الام، تالیف ابوالفضل ابن الرضا» متاسفانه وقت و فرصت کم بود از کتابخانه که خارج می شدم دفتری بود که در آن اسمم را نوشتم و در جای ملاحظات نوشتم با تشکر، کتاب های فارسی را افزایش دهید.
بعدازظهر جلسه گذاشته بودند تذکرات و توصیه های روحانی و مدیر کاروان برای جمع و جور کردن و آماده شدن که فردا بایستی به فرودگاه برویم و هدایایی هم به رسم یادبود به افرادی اهدا گردید ، ازجمله افرادی که حداقل سه بار قرآن ختم کرده بودند، یک نفر بود که هشت بار قرآن را ختم کرده بود ، و یک نفر هم ختم صلوات گذاشته بود یعنی به تنهایی چهارده هزار صلوات فرستاده بود، باری، طوری که گفتند اگر درست فهمیده باشم “تکِ بار” یعنی نوارهایی که به دسته ساک و چمدان می چسبانند برای حمل با هواپیما ، را به ما دادند ، هر نفر دو عدد تکِ بار، گفتند اگر افرادی ساک یا چمدان شان بیشتر است از کسانی که اضافه دارند بگیرند ، یک نفر هم به من گفت ، اگر اضافه دارم به او بدهم ، شماره اتاقش را گرفتم ، قول دادم اگر اضافه بود برایش ببرم ، گفتند ساعت ۹ شب ساک هایمان را از اتاق هایمان بیرون بگذاریم می آیند آنها را می برند و با کامیون زودتر به فرودگاه می برند و تحویل بار می دهند.ما نوار تکِ بار اضافه آوردیم ، بنا به قولی که به هم سفر داده بودم به در اتاقش که یک طبقه پایین تر از ما بود رفتم ، وقتی می خواستم برگردم چون همه طبقات عینا مثل هم است ، به اتاق خودمان رفتم ولی یک طبقه پایین تر، اتفاقا درِ آن اتاق هم مثل در اتاق خودمان که بیشتر وقت ها نمی بستیم باز بود در همان عالم خودم وارد شدم و چند قدم هم جلو رفتم داشتم پایم را از دم پایی بیرون می آوردم ، نگاهم که بلند کردم روی دو تخت دو زن خوابیده بودند و روی یک تخت هم یک زن نشسته بود ، پشتش به طرف در بود ، شوکی به من وارد شد و برق آسا از اتاق بیرون دویدم و خیلی سریع به طرف آسانسور رفتم ، جلو آسانسور کسی نبود و فوری باز شد وارد شدم دکمه بسته شدن درِ آسانسور را زدم در حالی که درآسانسور بسته می شد نگاهی به درِهمان اتاق انداختم ، یک زن بیرون آمده بود و داشت دور و بَر را نگاه می کرد.
+++++++
بعداز ظهر وقتی از حرم بیرون آمدم تابلویی دیدم ” معرض القرآن الکریم” فهمیدم نمایشگاه است رفتم ببینم درِ آن بسته بود ، بعد از نماز مغرب دوباره رفتم ، مجموعه ای بود از قرآن های مختلف تاریخی ؛ قرآن هایی با خط های خیلی درشت تا خیلی خیلی ریز ، در قطع و اندازه های مختلف با خطوط و نقش های طلاکاری شده .
در یک سالن هم فیلم کوتاهی پخش می شد از تاریخ عربستان در زمان ظهور پیامبر (ص) ، در سالن دیگری قسمتی از پرده کعبه در یک تابلو بزرگ به نمایش گذاشته شده بود مربوط بود به سال ۱۳۰۰ قمری ؛ از طرف سلطان عبدالحمید عثمانی اهدا شده بود ، با خطوطی بسیار زیبا که به ضمیمه نخ هایی از طلا ، گلدوزی شده بود ، خطاط آن را عبدا.. زهدی معرفی کرده بود، تعدادی تابلو خط هم بود از آیات و کلماتی از قرآن .
افراد و گروه های متعدد از کشورهای مختلف وارد می شدند و افرادی بودند که به زبان آنها برایشان توضیحات می دادند ولی زبان فارسی مثل منِ فارسی زبان در آنجا غریب و بی کس بود.
۲۹/۶/۹۶
از آنجا که قرار بود ،آخرین روز حضورمان در مدینه باشد ، صبح هنوز ساعتی به اذان مانده بود که بیدار و آماده شدم و ازاتاق بیرون رفتم ، ساک های کاروان در لابی هتل روی هم چیده شده بود
با عجله رفتم می خواستم اگر می شود در روضه رضوان دو رکعت نماز بخوانم ، وقتی رسیدم خیلی شلوغ بود و عده ی زیادی خیلی فشرده پشت سر هم ایستاده بودند تا نوبتشان برسد به محل روضه رضوان برسند من هم در پشت سرشان ایستادم در صفی که یک صف نبود جمعیتی به هم فشرده در عرض حدود ده متر و طول حدود بیست متر این مجموعه صف را تشکیل داده بودند، و چندان نظم ونسقی هم نداشت ، در فرصتی که در نوبت بودم در حالی که در میان جمعیت در فشار بودم دیوار مشبک خانه و قبر پیامبر(ص) را تماشا می کردم ، ساخت آن خیلی قدیمی است ، مال زمانی که هنوز جوش و پیچ نبوده همه اش کار دست است ، با چکش و بست و پرچ و کلاف کردن درست شده است
گچ کاری و گچ بری های بالای آنها هم خیلی قدیمی است منظم و دقیق نیست .
روی آنها را با ستون ها که قدیمی است رنگ زده اند کم کم من هم به محل روضه رضوان رسیدم در عین حالی که نوبتم شده بود به خاطر شلوغی و فشار جمعیت نمی توانستم نماز بخوانم یک جوان برومند که پشت سرم بود متوجه شد ، دستم را گرفت و من را جلو خودش نگه داشت و از من محافظت کرد دو رکعت خواندم ، وقتی نمازم تمام شد در میان جمعیت متراکم نه راه پس داشتم ، نه راه پیش ، به فاصله حدود یک متری دیوار مشبک خانه و قبر پیامبر (ص) یک دیوارک آهنی به ارتفاع حدود ۸۰ سانتیمتر نصب کرده اند که مردم نتوانند به دیوار مشبک نزدیک شوند و مامورهای حرک ، حرک هم ایستاده اند مامور اشاره کرد که به آن قسمت بروم خودم را از دیوارک آهنی بالا کشیدم و در همان مسیر کم عرضی که ماموران ایستاده بودند دور دیوار مشبک خانه و قبر پیامبر(ص) چرخیدم و از آنجا بیرون آمدم ، صفوف نماز تشکیل شده بود در صف نشستم اتفاقا حاج آغا مرتضایی هم اتاق هم با یک نفر دیگر از هم کاروانی ها کنار هم در صف جلو من نشسته بودند ، بعد از نماز همرا ه با حاج آغا مرتضایی به سمت قبرستان بقیع رفتیم ، حاج آغا مرتضایی در موبایلش زیارت بقیع داشت ، روبروی بقیع ایستادیم که بخوانیم ، هنوز چند فرازش را نخوانده بودیم که صدای مامور آمد که یالا حاج ، یالا حاج، راه افتادیم و وارد قبرستان بقیع شدیم در بقیع همین طور که با جمعیت حرکت می کردیم یک کاروان ایرانی رسید پشت سر ما و روحانی شان داشت با صدای بلند دعای توسل می خواند ، تصمیم گرفتیم همراه آنها باشیم و همراه شان بخوانیم ولی چندانی نرفته بودیم که یک مامور آمد و با عتاب و خطاب روحانی را خاموش کرد.
نزدیک ظهر بود و برای آخرین بار به مسجدالنبی رفتم. با پای برهنه راه رفتن روی سنگ سفید و صاف و عبور از کنار ستون هایی که از پای آنها نسیم خنک می وزید احساس خوشایندی داشت رفتم در محوطه باز جلو مسجد النبی اصلی ِقبل از توسعه ی سالهای اخیر، محوطه زیر سایه چترها هوای خوبی داشت، در فرصت کمی که به نماز مانده بود دیوارهای بلند دور را تماشا می کردم در قاب بالای ورودی اصلی مسجدالنبی قدیم این حدیث از پیامبر هم نقش بسته است. (صَلاَهٌ فِی مَسْجِدِی هَذَا أَفْضَل مِنْ أَلْفِ صَلاَهٍ فِیمَا سِوَاهُ إِلاَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ،) و بالای ستون ها و دور تا دور آن اسامی تعدادی از صحابه از جمله ابوبکر، عمر، عثمان، طلحه زبیر زیدبن حارثه، مالک بن انس، حمزه، ابوهریره، و در لا به لای آنها اسامی ائمه علی (ع)، حسن (ع) ، حسین (ع)، علی ابن الرضا ، در قاب هایی دایره شکل نقش بسته است.
همه جا پر از جمعیت بود در صف های نماز جز مواردی انگشت شمار همه لباسهای سفید با عرق چین سفید به محض اینکه اذان ظهر بلند شد جنب و جوش در صفوف افتاد و کسانی که قرآن در دستشان بود آنها را به جای خودشان در قفسه های کوچک میان جمعیت یا در جاهای مخصوصی که بر ستون ها نصب شده است رساندند و به خواندن نماز نافله مشغول شدند دقایقی بعد با بلند شدن اذان نماز، بلافاصله همه بلند شدند و با ”استووا صفوفکمِ “پیش نماز صفوف مرتب شد چون من نمازم شکسته بود نماز عصرم هم با رکعت سوم و چهارم جماعت خواندم ولی در نماز کمی عقب افتاده بودم و رکوع و سجده جمعیت سفید پوش که جلو رویم بودند را می دیدم مثل پارچه بزرگ سفیدی که روی زمین پهن کنی و باد و موج زیر آن حرکت کند قشنگ بود با تمام شدن نماز رفتم از مسیری که جلو قبر پیامبر (ص) و ابوبکر و عمر رد می شد عبور کردم و سلام دادم ، سلام خداحافظی می دانید که در زبان عربی برای خداحافظی هم سلام دارد بعد هم از باب بقیع بیرون آمدم از جلو قبرستان بقیع رد شدم سلام دادم و به سمت خیابانی که هتل مان بود رفتم یک بار دیگر رو به گنبد سبز پیامبر (ص) سلامی دادم با نگاه وداع ، آیا بار دیگری در کار هست ؟
به هتل آمدم رستوران خیلی شلوغ بود چون همه بایستی زودتر ناهار خورده و آماده حرکت باشند ، رستوران هم امروز به خوبی با ما وداع و خداحافظی داشت ، صبح حلیم خیلی خوب ضمیمه صبحانه داشت و ناهار هم باقلا پلو با کیفیتی عالی ، با ضمائم کامل ، بعد از زیارت ، چسبید ، جای شما در هر دو جا خالی ، غذای خوب با رفتار خوب خدمه ، مخصوصا یکی شان که مرتب می گفت ؛ بفرمایید عزیزان ، و ضمن آن با اشاره دست صندلیِ جای نشستن ما را به ما نشان می داد ، و دائم داشت می گفت ؛ بله قربان ، بله عزیزم و از این قبیل.
در سوارشدن به اتوبوس ، من ودکتر و عیالات آخرین نفرات بودیم ، حدود سه بعد از ظهر ، در هنگام سوار شدن به اتوبوس عکس گرفتم.
اتوبوس راه افتاد ، به سمت فرودگاه ، با راه افتادن اتوبوس ، آب معدنی ، آب میوه ، کیک و موز توزیع شد ، بعد هم پاسپورت هایمان را دادند کم کم اتوبوس از مدینه خارج شد داشتیم از شهر پیغمبر (ص) دور می شدیم ، در دوسمت جاده کوه و تپه و بیابان بود ، رسیدیم به فرودگاه بین المللی مدینه ( مطار الامیر محمد بن عبدالعزیز الدولی ) اتوبوس های زیادی ایستاده بودند که مسافران در حال پیاده شدن بودند ما هم پیاده شدیم چرخ و گاری به دست ها آماده بودند ساک دستی ها و اثاث کمی که دستمان بود را برایمان به سالن ببرند ، یکی شان وسایل ما را روی چرخش گذاشت و همراهمان به سالن آورد ، ۲ ریال گرفت ، بعد مدیر کاروان اسم هایمان را خواند و بلیط های مان را به دستمان داد. .
مدیر ، روحانی و عوامل دیگر کاروان از اینکه تقریبا بارشان را به خوبی و خوشی به مقصد رسانده بودند و برگ موفقیت دیگری به کارنامه شان افزوده بودند خوشحال به نظر می رسیدند، منتظر اعلام مرحله بعدی بودیم.
روحانی کاروان حجت الاسلام آزادی مرد میانسال ، سبزه ، خوشرو و خوش خو و خوش گو ، با صدایی رسا و آگاه و عالم به مسائل شرعی حج و مطلع از فتوای فقها و مراجع در موارد مختلف ، آشنا به وظیفه و باتجربه ، جامع الشرایط برای این مسئولیت ، چابک و زرنگ ، در عرفات که به منا می رفتیم برای سوارشدن بر اتوبوس واویلایی بود مدیران و روحانیون کاروان ها عرق می ریختند تا کاروان شان را به اتوبوس سوار کنند و خیلی هم مواظب بودند کسی جا نماند ، پیرمردی از یک کاروان که بقیه اعضای کاروانش سوار شده بودند ولی او به اقتضای سنش نمی توانست تند و محکم راه برود ، در آن شلوغی خیلی آهسته به سمت اتوبوس می رفت و خلقی را معطل خود کرده بود ، روحانی کاروان ، آقای آزادی او را بغل کردند و چاپاندنش میان مسافران که وسط اتوبوس تا رکاب به هم فشرده ایستاده بودند، مداحی خنده رو و مه آبادی نجیب و متواضع دو خدمه کاروان ، مدیر کاروان آقای شاه محمدی هم از آن کارکرده های با تجربه و شایسته این مسئولیت.
با ۱۳۶ مسافر جمعا ۱۴۰ نفر بودیم ، کاروان ، مسافر آنچنان پیر وامانده ی جامانده ی مفنگی که دست و پا گیر باشد نداشت تعدادی هم جوان بودند میانگین سنی شاید به ۵۰ بالاتر نمی رفت.
از وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم کم کم خداحافظی و طلب حلیت مخصوصا در میان زنها شروع شده بود، اعلام کردند به سالن بعدی برویم ، برای رفتن به سالن بعدی ، به یک راهرو طولانی که دوطرفش دیوارهای شیشه ای بود وارد شدیم سقف این راهرو چتری بود و همه جایش بسته نبود ، آفتاب تابیده بود و از پنکه هایی که بر پایه های چترهای میان راهرو نصب بود باد همراه با رطوبت آب در هوا پخش می شد و کمی گرمی هوا را می کاست از این راه به سالن دیگری وارد شدیم ، در صف ایستادیم ، پنج صف جداگانه مردان و پنج صف جداگانه زنان ، به ترتیب وارد می شدیم بعد از انجام عملیات گذر نامه ، کمربند و موبایل و ساعت و غیره در آوردیم در جعبه مخصوص با ساک های دستی مان که با نوار از دستگاه می گذشت و خودمان هم با عبور از یک چهار چوپ الکترونیکی بازرسی شدیم .
و باز هم وارد یک سالن ، شدیم سالن خیلی دراز و طولانی بود ته آن پیدا نبود ، به حرکت خود در سالن آخری ادامه دادیم ، دیوارهای بلند آن شیشه ای بود و در دو طرف سالن صندلی هایی بود برای نشستن مسافران کاروان ها ، در میان طولی کف سالن ، به فاصله ۳۰ ، ۴۰ متر نوار نقاله هایی بود به طول حدود ۵۰ متر به سیستم پله برقی که در سطح صاف پیش می رفت که مسافران با ایستادن به روی آنها بدون اینکه خسته شوند پیش می رفتند از این طریق رسیدیم به جای خودمان که دیگر آخر سالن بود در طول این سالن که می آمدیم دو طرف آن بیرون سالن هواپیماها ی متعدد با رنگ و آرم های مختلف دیده می شد که دور و برشان جنب و جوشی بود ، در محل خود در سالن منتظر اعلام سوار شدن بودیم ، مونیتورهایی که وضعیت پروازها را اعلام می کرد را نگاه کردم مقصد پروازها شهرهایی از کشورهای مختلف، بود، تهران، کوالالامپور، استانبول، دبی، لاهور، مسقط، حیدرآباد، بغداد، قاهره و غیره طبق برنامه ای که به ما اعلام کرده بودند پرواز ما بایستی ساعت ۲۰:۱۰ باشد ولی برنامه پروازبه هم خورده بود و اعلام کردند پرواز ساعت ۱۹ انجام می شود برخلاف تاخیر، در هر حال ؛ داشتیم به زمان های پایان سفر می رسیدیم الحمد لله سفر خوبی بود و در زمان مناسبی از عمرمان ؛ حاج خانم می گفت در جمع زن های کاروان چند زن بودند که با شوهران شان ثبت نام کرده بودند و طی سالهایی که در انتظار نوبت شان بودند شوهرشان از دنیا رفته او حتما در میان مردان کاروان هم نظیرش پیدا می شد اگر ما تحقیق می کردیم ، این هم یک پیام برای کسانی که می خوانند و می خواهند به مکه بروند تا بدانند که زمان و گردش روزگار پای هیچ کس و هیچ چیز صبر نمی کند و هم زمان با موقعی که بایستی سوار می شدیم اذان مغرب شد دیگر فرصت نماز خواندن در نمازخانه نبود و روحانی کاروان ، همانجا در سالن به نماز جماعت ایستاد ، سریعترین نماز جماعت عمرم را خواندم ، بعد از نماز همه با عجله رفتند که سوار شوند ولی دکتر در نمازخانه بود سریع رفتم دنبالش ، از آخرین مسافرانی بودیم که گذرنامه مان را کنترل کردند و از گیت عبور کردیم ، یک زن دم خروجی سالن ایستاده بود و با پریشانی و بی قراری گفت ؛ گذرنامه اش داخل کیسه کفشش بوده ، بعد از نماز جماعت یک نفر کیسه کفش را اشتباهی برداشته برده ، و از ما خواست در هواپیما اعلام کنیم ، تا هرکس بوده ، متوجه شود و گذرنامه اش را فوری بفرستند، وقتی وارد هواپیما شدیم اعلام کردیم گفتند از طریق بلند گوی هواپیما هم اعلام شده ، از عجایب این پرواز این بود که به مسافران کارت پرواز ندادند و هواپیما شده بود مثل اتوبوس خط واحد ، و هرکسی برای خودش صندلی پیدا می کرد ما کمی دیر رسیده بودیم ، چهار نفر بودیم که می خواستیم کنار هم باشیم ولی معلوم نبود کجا بایستی بنشینیم ،با ساک ها وچیزهایی که دستمان بود در راهرو تنگ میان صندلی ها ایستاده بودیم و در حالی که در زحمت بودیم از مهماندار و نیز از مدیر کاروان خواستیم زودتر جای ما را مشخص کنند ، در هواپیما همهمه ای بود تا بالاخره جای ما و چند نفر دیگر مثل ما را مشخص کردند ، نشستیم .
تقریبا دیگر همه مسافران نشسته بودند و اوضاع آرام شد. مشخصات و نکات ایمنی پرواز را اعلام کردند. هواپیما کم کم حرکت روی زمینش را شروع کرد.سپس از زمین برخاست و در آسمان اوج گرفت و پس از نا آرامی های اوج گیری ، در آسمان به آرامش رسید در هواپیما جایی که من نشسته بودم ، چند روحانی دور و بَرم بودند ، یکی شان روحانی کاروان خودمان بود و غیر از او بقیه شان عمامه هایشان را برداشته بودند یک نفر که نتوانسته بود در سالن فرودگاه نماز بخواند جلو صندلی ها ، در جای خیلی تنگی روی کف هواپیما نمازش را به سختی خواند ، وقتی نمازش تمام شد روحانی بی سلیقه ای که جلو من نشسته بود او را صدا زد و گفت ؛ قبله ات اشتباه بود و داشت به آن مسافر حالی می کرد که الآن که هواپیما دارد به سمت ایران می رود کعبه در کدام سمت واقع شده است و داشت از نظر علمی و فیزیکی ؛ در حالی که معلوم بود خیلی هم علم و اطلاع دقیقی ندارد اشتباه آن مسافر را در جهت یابی قبله موشکافانه بررسی می کرد ؛ آن نمازخوان بیچاره که دید بدگرفتاری شده ، گفت وقتی به ایران می رسیم هنوز وقت برای نماز باقی می ماند دوباره می خوانم .
بعد از حدود ۵/۲ ساعت پرواز هواپیمای ما در فرودگاه امام خمینی (ره) به زمین نشست ؛ خدا کند هواپیما همان مسافران را پس نیاورده باشد. خدا کند تغییری در ما ایجاد شده باشد البته که همه می خواهند متعالی شوند من می خواستم نه که به حج بلکه به معراج رفته باشم ولی چه کنیم که فرزند آدمیم. چیزی که می شود فهمید این مراسم روح ایمان را در جان انسان ها می دمد، و ایمان البته مومنین را تقویت می کند همانطور که قرآن هدایت برای متقین است کسی باید اهل معرفت باشد تا حضورِ در این مراسم روحش را جلا دهد و الا صرف حضور در مراسم بهره ای نصیب کسی نمی کند باید اهل معرفت باشی.
کسی که اهل معرفت نباشد فقط تکلیف شرعی اش را ادا کرده و دیگر هیچ ، به یا د قصیده معروف ناصر خسرو افتادم که به استقبال یک قافله از حج برگشته رفته بود و پس از گفتگو با یکی از حاجیان اثری از حج را در او ندیده بود در آخر می گوید :
گفتم ؛ای دوست پس نکردی حج نشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده باز؛ محنت بادیه خریده به سیم
یکی از روحانیون کاروان می گفت سعی کنید نور مکه را حتی الامکان در خود حفظ کنید ، می گفت ؛ بعضی تا فرودگاه و بعضی حداکثر تا شهر خوشان این نور را با خود دارند من شخصا اگر می توانستم این زبانم را حفظ کنم ، این نور برایم حفظ می شد .
باری ، پس از خروج از هواپیما به یک سالن وارد شدیم در ابتدای سالن گذرنامه مان را کنترل کردند ؛ وبا توحه نیازم به استفاده از موبایل ، تا رسیدن بقیه از فرصت استفاده کردم و سیم کارت عربستان را از موبایلم در آوردم و سیم کارت ایرانی خودم را گذاشتم ، اینقدر از این سیم کارت عربستان اذیت شده بودیم که دلم برای سیم کارت ایرانی خودمان تنگ شده بود ، ما چهارنفری مثل بقیه ، سیم کارت های عربستان خریده بودیم ؛ در خریدنش که گرفتاری داشتیم من سیم کارت را از یک سوپری خریده بودم ، دکتر از نمایندگی sct خریده بود و حاج خانم ها از سیم کارت فروش های کنار خیابان ، هر کدام شان یک جوری گرفتاری داشتند من چند بار و جمعا ۴۰ ریال شارژ خریدم که تقریبا همه اش هدر رفت ، و با یکی دو زنگ چند کلمه ای ، دیگر شماره نمی گرفت و پیام های عربی می داد ، دکتر هم ۴۰ ، پنجاه ریال شارژ خریده بود که به خاطر استفاده از تلگرام شارژی ، یک شبه باد هوا شده بود ، اولش هم که سیم کارت خریده بود نمی توانست تماس بگیرد و مشکل جدی داشت که خودم به نمایند گی اش بردم بعد از کلی معطلی نتوانست درستش کند ، به خاطر اینکه مرتب به مشکل بر می خوردیم می بردیم در لابی هتل یا کسی پیدا می کردیم که برای مان درست کند ولی هرچه شارژ می خریدیم می ریختیم توی حلق شان می بلعیدند و خاصیتی پس نمی دادند ، در حالی که به ما گفته بودند از سیم کارت ایرانی استفاده نکنید دکتر که آخرش حوصله اش سر رفت و سیم کارت ایرانی اش را گذاشت ، علی ایحال ، اینطور شده بود که دلمان برای سیم کارت ایرانی مان تنگ شده بود ، ببخشید اینجا زیاد پرحرفی کردم از دل پُری بود که از سیم کارت های عربستان داشتم ، با نصب سیم کارت ایرانی خودمان دروازه ایران به روی ما گشوده شد و همان شدیم که قبل از رفتن، باری به هر جهت از سالن فرودگاه بیرون آمدیم سوار اتوبوس فرودگاه شدیم ، اتوبوس بعد از طی مسیر خود در فرودگاه ما را جلو یک سالن دیگر پیاده کرد وارد سالن شدیم همه دور و بَر نوار نقاله منتظر ساک هایشان بودند در سمت دیگر سالن مستقبلین بودند ، ساک های ما هم یکی یکی در لابلای دیگر ساک ها رسید ؛ چرخ برداشتیم ، ساک هایمان را روی چرخ گذاشتیم با مدیر کاروان و افراد دیگری از کاروان که آشنا شده بودیم و آنجا بودند خداحافظی کردیم و از سالن خارج شدیم پسرها و بستگان دیگری از دکتر در جمع مستقبلین منتظر ما بودند یعنی منتظر دکتر و حاج خانمش بودند که ما هم همراه شان بودیم ؛ با گُل و بنر های کوچک قبول باشد،بعد از روبوسی و احوالپرسی به سمت ماشین هایشان که در همان نزدیکی پارک کرده بودند رفتیم ، وقتی سوار شدیم و حرکت کردیم حاج آغای مرتضایی هم اتاق مان را دیدم که در میان دخترها ، دامادها و نوه هایش بود که به استقبالش آمده بودند یک بار دیگر خداحافظی کردیم .
۳۰/۶/۹۶
حدود ساعت یک بامداد بود که از فرودگاه به خانه دکتر در نیاوران وارد شدیم ، وقتی از خواب بیدار شدیم من و حاج خانم به فکر رفتن به یزد بودیم ، بلیط مان برای یزد را گفته بودیم ساعت ۴ بعد از ظهر بگیرند چون می خواستیم قبل از رفتن به یزد به ملاقات برادرم کاظم که در بیمارستان آتیه تهران بستری بود برویم ؛ به حاج خانم گفتم ، یالا حاج ، لا رستوران ، بگو صبحانه بیاورند ، یاد مکه و کعبه و طواف به خیر ؛ یاد مدینه و مسجد النبی به خیر، انگار از یک رویای یک ماهه بیدار شده بودیم ، نزدیک ظهر وقتی آماده رفتن به بیمارستان شدیم به ما اطلاع دادند برادرم کاظم از بیمارستان مرخص شده است با این حال ، محمد پسر دکتر ما را به بیمارستا ن بُرد در کریدور بیمارستان منتظر بودیم تا کاظم کارهای ترخیصش تمام شود بیاید پایین ، وقت نماز ظهر شد به نمازخانه بیمارستان رفتیم در نمازخانه بیمارستان یک عکس مسجدالنبی در قابی به دیوار نصب بود به یادم آمد که دیروز همین موقع در میان جمعیت انبوهی از عربها و غیر عربها آماده می شدم تا پشت سر امام جماعت مسجد النبی نمازبخوانم در قنوت نمازم که آیه “ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار” خواندم ، به یاد طواف افتادم که بسیاری و عمده طواف کنندگان این دعا را می خوانند ، البته کاملترش ، «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار و ادخلنی الجنه مع الابرار برحمتک یا عزیزُ یا غفار» و در السلام علیکم ، به یادم آمد که پیشنماز در سلام نمازش دوبار می گفت ، السلام علیکم ؛ بعد از اینکه سومین بارش مکبرمی گفت ، السلام علیکم و رحمه ا.. و برکاته ، نمازگزاران روی خود را هماهنگ به سمت راست و چپ می چرخاندند.
در هرصورت ؛ ازنمازخانه پایین آمدم با کاظم که مرخص شده بود در کریدور بیمارستان ملاقات کوتاهی داشتیم ، او به خانه دخترش در تهران می رفت و ما به فرودگاه ، پسر دکتر ما را به فرودگاه مهر آباد رساند، با پسر دکتر با خداحافظی از هم جدا شدیم وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم روی مونیتوری که وضعیت پروازها را اعلام می کرد درج شده بود که پرواز ما به مقصد یزد که به عهده شرکت آسمان به شماره ۸۶۲ وساعت ۱۶ می باشد به موقع انجام می شود به کانتری که اعلام شده بود رفتیم ، ساک هایمان را تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم روی صندلی نشستیم ، در انتظار اعلام سوار شدن .
راست گفته اند که آدم از هر چه می ترسد به سرش می آید ، از چند روز مانده به سفر که در خانه کم کم داشتیم وسایل مان را آماده می کردیم من یک دفترچه مناسب برای خاطره نویسی را جزء وسایلم گذاشته بودم و در سفر همیشه مواظب بودم در این جا به جایی ها و سوارشدن ، پیاده شدن ها ، یک جایی ، جا نگذارم ولی تقدیر کار خود را می کند ، وقتی از سالن فرودگاه بیرون می آمدیم که سوار اتوبوس فرودگاه شویم برویم پای هواپیما ، یک کیسه نایلون جا گذاشتیم که اصلی ترین چیزی که در آن بود همین دفترچه خاطراتم بود وقتی که سوار اتوبوس فرودگاه شدیم ، به محض اینکه اتوبوس راه افتاد ، یادمان آمد ، من فوری رفتم به سمت پشت سر راننده اتوبوس که به او بگویم ولی به واسطه شیشه ضخیمی که بین مسافران و صندلی راننده اتوبوس بود صدایم به راننده نمی رسید، مسافران که متوجه جریان شده بودند گفتند حالا نگه نمی دارد پای هواپیما بگو برایت می آورند. وقتی رسیدیم پای هواپیما من به یک نفرشان گفتم، گفت نمی شود و راهی ندارد باید زنگ بزنی یک نفر از آن طرف برود بگیرد برایت بفرستد. هر چه اصرار کردم فایده نداشت گفت اگر می خواهی می بریمت. ولی دیگر نمی توانی برگردی. البته من به خاطر اینکه از اول نگران همچون موضوعی بودم و پیش بینی اش را می کردم تقریبا غیر از حدود ۱۰ صفحه، از بقیه صفحاتی که نوشته بودم، با موبایلم عکس آنها را گرفته بودم ولی در عین حال ناراحت بودم و در پرواز تهران به یزد حالم خوش نبود. چون می ترسیدم به سوغاتی معنوی ام آسیب رسیده باشد.
هواپیمای ما در فرودگاه یزد به زمین نشست، ما حاج بودیم ولی چون جزء کاروان حاجیان یزد نبودیم ربطی به قسمت مربوط به حجاج یزد نداشتیم و جزء مسافران عادی بودیم به همین خاطر آنسوی سالن خروج دختر، پسر، داماد، عروس هر سه خواهر و بستگان دیگری دیدیم که به استقبالمان آمده بودند و دست تکان می دادند. قبل از اینکه ساک هایمان روی نوار نقاله بیاید، رفتیم روبوسی، چه عالمی دارد نوه های کوچولوی نازنین را بعد از یک ماه دوری بغل کردن و بوسیدن. ساک هایمان رسید و همراه مستقبلین از سالن فرودگاه خارج شدیم. و با چند سواری که آمده بودند به اشکذر رسیدیم. سر کوچه خانه مان، چاووش و قصاب و گوسفند و اسفندی که دود می کرد. همه چیز آماده بود. با پیاده شدن ما بانگ چاووش بلند شد. عده ای حاضر بودند و تعدادی از همسایگان مخصوصاً زن های همسایه هم آمدند و آرام آرام با صلوات های مردم به جلو درب خانه مان رسیدیم. بنرهای زیادی که برای قبول باشد حجمان بود از طرف فرزندان، همسایگان، همکاران فرهنگی، هیئت امنای مسجد و افراد و جاهای دیگری به دیوارهای دور و بر در خانه مان نصب بود.
آینه قرآن را برایمان جلو در گرفتند و وارد خانه شدیم. حیاط، در و دیوارها و اتاق ها همه جا تر و تمیز و مرتب بود، ولی جا ماندن دفترچه خاطرات دغدغه ام شده بود و به تهران به چند نفری که احتمال می دادم، بتوانند کاری بکنند زنگ زدم و موضوع را گفتم. ساعتی از شب گذشته بود، پسر دکتر زنگ زد گفت این طور چیزها را به جایی به نام امور جامه دان سامان تحویل می دهند و تلفنش را به من داد. زنگ زدم گفت تا حالا هنوز چیزی به ما تحویل نشده ، فردا صبح زنگ بزن.
بعد از صرف شام، حدود ساعت ۱۲ پس از ۳۴ شب در خانه خود خوابیدیم. ۳۲ شبش در عربستان و شب اولش در تهران در فرودگاه امام خمینی و شب آخرش هم در تهران در منزل برادرم دکتر بودیم.
۱/۷/۹۶
صبح حدود ساعت ۸:۳۰ با امور جامه دان سامان فرودگاه تماس گرفتم. گفت اینجاست. یکی از بستگان از تهران رفت آن را گرفت قرار شد تا چند روز دیگر که به اشکذر می آید برایمان بیاورد. خیلی خوشحال شدم که می توانستم این خاطرات را بدون کم و کاستی برای شما بنویسم. آن روز تا شب عده زیادی از اقوام، فامیل و دوستان و همسایگان و آشنایان به دیدنمان آمدند و من مرتب بایستی جواب می دادم جای شما خالی، خیلی خوش گذشت و قسمت هایی از اعمال حج و آنچه دیده بودم، برنامه هایی که گذرانده بودیم را با کم و کیف مختلف و گاهی تکرار و گاهی با تفاوت تعریف می کردم.
چند تا از جوانان با معرفت فامیل هم پذیرایی از مهمانان را زحمتش می کشیدند. مخصوصا شب بعد از نماز مغرب و عشاء خیلی شلوغ شده بود. اتاق ما تا چند ساعتی همیشه پر بود. و با آمدن افراد جدید، تعدادی از کسانی که نشسته بودند، بلند می شدند و خداحافظی می کردند. البته همه اش هم من حرف نمی زدم. گاهی هم کسانی که خودشان حاج بودند، از سفر خودشان تعریف می کردند. یک جمله را عده زیادی به من گفتند. وقتی می گفتم خدا را شکر جای شما خالی ، خیلی خوش گذشت می گفتند همین که صحیح و سالم رفتی و برگشتی خدا را شکر !
لا به لای صحبت های کسانی که به دیدنم می آمدند هم گاهی حرف هایی می شنیدم که برایم تازگی داشت. یکی می گفت در قدیم می گفتند کسی که به مکه رفت و حاج شد، دیگر نباید قفون (قپان) به دست بگیرد. گفتم شاید دلیلش این بوده که در وزن کردن با قفان خواهی نخواهی یک ذره به نفع یک طرف می رفته. یکی پرسید از وقتی آمده ای کسی پا در کفشت کرده ؟ گفتم چطور؟ گفت می گویند اولین کسی که پا در کفش حاج بکند، به زودی به مکه می رود و شواهدی هم می آورد.
علی ایحال امسال تعداد حاجیان اشکذر زیاد نبود. غیر از ما ۷ -۸ زوج و ۳-۴ نفر هم زن یا مرد تنها جمعا حدود ۲۰ نفر به مکه رفته بودیم. شبش باز هم عده زیادی به دیدنمان آمدند.
۳/۷/۹۶
در سه روز گذشته عده زیادی شاید نزدیک به ۱۰۰۰ نفر برای دیدار با من و حاج خانم به منزل ما تشریف آوردند. خدا را شکر که در میان چنین مردم با مرامی زندگی می کنیم. چند ساعت اول شب در اوج بود. در شب اول و تدریجا کم و کمتر شد عده ای هم پیامکی و تلفنی زیارت قبول گفتند.
در مصافحه و روبوسی صورت های چاق، لاغر با ریش، بی ریش ، لپو، استخوانی، خوش قواره، بد قواره، راست و میزان ، کج و نامیزان و همه جورش را تجربه کردیم. من وظیفه خود می دانستم برای کسانی که می آمدند به فراخور خودشان سفر حجم را تعریف کنم. دیشب یکی از بستگان نزدیک که چند ساعتی پیش ما بود و شاهد توضیحات مکرر من، البته برای مستمعین نامکرر، گفت یکی از اقوام ما به مکه رفته بوده در یکی دو روز اول برای کسانی که به دیدنایی اش می آمدند تعریف می کرده ولی در روز و شبهای سوم و چهارم که دیگر خسته شده بود هر که می آمده، می گفته “تعریف کردنی نیست باید خودتان بروید ببینید! ” در این چند روز وقتی صدایم می زنند که در می یابم یک کلمه ای به اول اسمم اضافه شده حس دوگانه ای دارم، یک حس آن این است من را به یاد مکه، احرام، طواف و عرفات و منا می اندازد و حس دومش هم این است قبل از مکه رفتن ات چه بودی، حالا که دیگر حاج هم شده ای و بساط ریا و تزویرت کامل است .
۴/۷/۹۶
دیگر می خواستم از خانه بیرون بروم صبح زود بنرهای قبول باشد زیادی که دور و بر در خانه نصب شده بود را باز کردم و در واقع خودم با قبول باشد، به خودم از حج خودم خداحافظی کردم
۹/۷/۹۶
جا داشت که این سفرنامه دیگر ادامه پیدا نکند، ولی چون برنامه ای هم که در این چند روز گذشته داشتیم همچنان به سفر حج مان مربوط است این یادداشت دیگر هم به عنوان صفحه پایان سفرنامه اضافه کنم برادرم دکتر بعد از برنامه ضیافت حجش که در تهران برگزار کرده بود در تاریخ ۶/۷/۹۶ به اشکذر آمد و ظهر جمعه ۷/۷/۹۶ در منزل خودش مهمانی حج داشت برای اقوام و فامیل و دوستان و آشنایانش در اشکذر ، آمارمان ۳۵۰ نفر بود ، و در چند روز گذشته هم افرادی متفرق برای حج و زیارت قبول می آمدند.
از اول محرم هم در حسینیه دو شهید که به همت خودِ دکتر ساخته شده ، به مدت ده شب روضه خوانی داشتیم ودر شب آخر ، خودِ دکتر هم سخنران آخر مجلس روضه شد و حدود ۲۰ دقیقه ای صحبت کرد و ضمن خیر مقدم به حضار از مناسک حج صحبت کرد و موضوع رمی جمرات و قربانی و ارتباط مفهومی آن با قیام امام حسین (ع) مطالبی بیان کرد و در مفهوم قول خداوند عز وجل؛ “وَ فَدَیناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ”و نسبتی که می توان ذبح عظیم را با ایثار امام حسین (ع) برقرار کرد سخن گفت ، و در ادامه به شهادت شهید حججی اشاره کرد و گفت ؛ اگرشرح زندگی و وصیت نامه و برنامه ای که این شهید داشته است مطالعه کنیم معلوم است که او این مسیر و این هدف را آگاهانه انتخاب کرده بوده ، و واقعا در دفاع از حرم امام حسین (ع) به شهادت رسیده است و در این اوضاعی که همه دنبال دنیای خودشان هستند ، این طور با اخلاص به شهادت رسید و در واقع حجتی شد برای همه و چه اسمِ با مسمایی داشت بعد هم شامی که به درخواست خودِ دکتر تهیه دیده بودیم در ظرف های یک با مصرف توزیع شد ، در واقع دکتر با برنامه هایی که در اشکذر دارد چراغ پدر ، مادرمان را روشن نگه داشته است و در طی این برنامه هایی که دارد بسیار دعا و سلام وصلوات به ارواح پدر ، مادر و برادران شهیدمان نثار می گردد در همین شبی که دکتر در حسینیه خودمان روضه خوانی داشت چند نفر از دختر عموهایمان که در تهران و مشهد زندگی می کنند آمده بودند که بسیار وقت بود که هم دیگر را ندیده بودیم بلکه هم دیگر را فراموش کرده بودیم، جمع باصفایی شده بود دختر عموها بادیدن ما و دیدن عکس پدر ، مادرمان نمی توانستند جلو گریه خود را بگیرند.
چون دکتر تنها آمده بود و خوشترش می آمد که در خانه خودشان باشد من کم وبیش کنارش بودم و شبها هم پیشش می ماندم شده بود ادامه در کنار هم بودن مان در هتل های مکه و مدینه ، و از برنامه های روزهای بعد از برگشت مان از حج صحبت می کردیم ، دکتر گفت جمعه گذشته رفته بودم نماز جمعه ، یک نفر شعار می داد و مرگ برآمریکا و مرگ بر اسرائیل می گفت و مرگ بر آل سعود هم گفت ، ولی من دلم راضی نمی شد بگویم ، هنوز غذای عربستان و آل سعود در معده و روده ام بود و زبانم به مرگشان نمی چرخید،در این روزها هم عده ای از دوستان و آشنایانی که به دیدن حج من به منزلما ن نیامده بودند و در کوچه و خیابان و هر جای دیگر که همدیگر را می دیدیم روبوسی و حج و زیارت قبول داشتیم و از اینکه به منزل نیامده بودند عذر خواهی می کردند.
۳۰/۷/۹۶
بیشتر از یک ماه است که من از سفر حج برگشته ام ولی هنوز امروز یک نفر با من روبوسی کرد و زیارت قبول گفت ، می شود اینها را پیامد بلکه پس لرزه های سفر حج دانست از پس لرزه های دیگرش هم رتق و فتق سوغاتی است که باید تا مدتی داشته باشی کسر و کمبودهایش را بخری و تکه تکه به صاحبانش برسانی که برای ما هنوز هم ته مانده هایی دارد و پیش بینی من این است که تا ده روز دیگر انشاء الله به لطف خداوند متعال پرونده اش به خیر و خوشی بسته می شود.
از اینکه وقت گذاشتید و این سفرنامه عریض و طویل را با این همه روده درازی من خواندید تشکر می کنم ، خواستم در برگشت از سفر حج ، در حد بضاعت خودم ، سفره ای انداخته باشم فقیرانه.
برگ سبزی است تحفه درویش ، چه کند بینوا ندارد بیش
مهدی جعفری نسب اشکذری