اطراف ماتاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذرصفحه اصلی

راهزنان در اطراف ما

رئیس دزدان با رهنمای رهزنان به گفتگو پرداخت که کدام آبادی را بچاپند و غارت کنند. زارچ را به نظر گرفتند. جمعیت زیاد روستا فکرشان را زد. سپس فکرشان به اشکذر رفت، به واسطۀ نفوس زیاد روستا صرف‌نظر کردند. بالاخره دزوک [دزک] را انتخاب کردند.

از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  نقل است :« نعمتان مجهولتان، الصحه و الامان» دو نعمت مجهول یکی صحت و سلامتی بدن و دیگری امنیت است( مکارم الاخلاق، ص۴۵۹) سلامت و امنیت نعمتهای بزرگی است که انسان تا از آن نعمتها محروم نباشد، اهمیت و ارزش آن را نمی فهمد.

«اردشیر خاضع» در سال  ۱۲۸۰ هجری شمسی در اله‌آباد زارچ یزد بدنیا آمد و سال  ۱۳۶۶ هجری شمسی در بمبئی درگذشت در اینجا گوشه ای از خاطرات دوران کودکی وی بصورت خلاصه آورده می شود ،خاطراتی که نشان دهنده نا امنی یزد و اطراف ما در آن سالهاست:

«پنجم نوروز بود. شترداران برای فراهم آوردن هیزم به کوهستان میرفتند. پدرم دستور داد الاغ برداشته همراه آنان برای آوردن هیزم بروم. دو ساعت از روز برآمده بود که با چهار نفر شتردار روانۀ کوهستان شدیم. نزدیک غروب به مزرعۀ بلبل رسیدیم. اندکی ایستادیم تا حیوانات آب بخورند، سپس حرکت کردیم تا رسیدیم به سر رودخانه‌ای. دیدم مردم بسیاری روبروی من پیش می‌آیند. از شهریار که بزرگتر از همه بود پرسیدم:

«اینها کیستند؟»

در پاسخ گفت: «نفست بگیر و شاه وهرام ایزد یاد کن!( هردو زرتشتی بودند)

چون از رودخانه سرازیر شده به طرف بالا رفتیم، صدای تیر تفنگ بلند شد که: کور شوید!»

شهریار گفت: «ما کور هستیم!»

از ترس راهزنان من به زیر شکم خر پناه بردم. خر از جای خودش حرکت نمیکرد. راهزنان همۀ نان ما را خوردند. پس از سیر شدن یک نفر مرا دید که زیر شکم خر نشسته‌ام. دست مرا گرفت و بیرونم کشید.

گفتم: «میترسم!»

گفت: «نترس ما به تو کاری نداریم. لباست قشنگ است. من هم مثل تو پسری دارم. لباست را بیرون بیاور که برایش ببرم.»

گفتم: «سرماست، مرا لخت نکن!»

گفت: «در عوض چیزی به تو میدهم که سرما نخوری.»

قبای روئین و زیرین مرا برداشت و رفت یک قبای کهنه و کثیفِ وصله خوردۀ خودش را برایم آورد.

گفت: «بپوش که سرما نخوری.»

قبا که پوشیدم در آن گم شدم. هم فراخ بود و هم دراز.

پس از آنکه تمام دزدها در یک جا جمع شدند، هیزم کش‌ها را، ما که زرتشتی بودیم، و مسلمانان اله‌آبادی، فیروزآبادی، اشکذری که نیم فرسنگی از ما جلو بودند، در یکجا نشاندند و شمردند. ۱۶ نفر بودیم. ۵ نفر زرتشتی و ۱۱ نفر مسلمان. با طنابی که برای بستن هیزم بود، بازوهای مردها را بستند، که نتوانند فرار کنند. مرا که کوچک بودم و شهریار که سالمندترین بود، آزاد گذاشتند.

سپس رئیس دزدان  با رهنمای رهزنان به گفتگو پرداخت که کدام آبادی را بچاپند و غارت کنند. زارچ را به نظر گرفتند. جمعیت زیاد روستا فکرشان را زد. سپس فکرشان به اشکذر رفت، به واسطۀ نفوس زیاد روستا صرف‌نظر کردند. بالاخره دزوک [دزک] را انتخاب کردند. پانزده نفر از همکاران خود را آنجا گذاشتند که تا مراجعت آنها کالای غارت شده را حفظ کنند. بقیۀ راهزنان و ما اسیران حرکت کردیم هر یکصد قدم که میرفتند، می‌ایستادند و چند نفر بر روی زمین دراز کشیده، گوشها را به زمین وصل کرده تا بینند صدای حرکت قافله و زنگ شتر می‌آید یا خیر. به این روش راه پیمائی میشد. از آنِ صبح به مقصد رسیدیم.

دزدان چهار نفر را نزد ما نگاه داشته، بقیه به روستا حمله‌ور شدند. صدای تیراندازی بلند شد چهار نفر که حافظ ما بودند، ما را گذاشته رفتند که سهم خود را بچاپند. یک نفر پینه‌دوز اشکذری همراه ما بود. گفت:

«بچه‌ها مالمان رفت، شاید جانمان هم برود. طناب از بازوی ما بازکنید که فرار کنیم.»

من و شهریار که آزاد بودیم، طنابها را باز کردیم. آنها هم طنابهای یکدیگر را باز کرده، ناگهان دیدم که همه رفته‌اند و من تنها شدم. از قلعه بیرون آمدم. ندانستم به کدام طرف بروم. راهی اختیار کردم. از دور دیدم یک نفر ایستاده. به سوی او پیش رفتم که راه را از او جویا شوم. چون نزدیک شدم، دیدم الله یار است. گفت:

«دیدم تو همراه ما نیستی، به همراهان گفتم: صبر کنید تا او هم بیاید. جواب دادند: موقعی است که هرکس باید به فکر خودش باشد و از خطر فرار کند. همه رفتند من ایستادم که ترا همراه کنم.»

گفتم: «سپاس. از شما ممنونم.»

و براه افتادیم و به مهدی‌آباد رستاق رسیدیم. آنها لب جو نشسته ظرفهای خود را میشستند. ما را دیده، حیران شدند. من با قبای پاره‌پاره و الله یار با پلاس شتر که سردش نشود. پرسیدند:

«کیستید و از کجا می آئید؟»

گفتیم: «دزد زده هستیم. راهزنانی که ما را لخت کردند، اینک در دوزک می باشند.»

«خاک بر سرمان! می‌آیند و ده ما را می چاپند.»

ظروف خود را برداشته و داخل خانه شدند.

«اردشیر خاضع» درجایی دیگر آورده است : «مادرم واقعاً زنی شجاع و دلیر و شیرزن بود. ترس نمی دانست چیست. یکبار چهار نفر [راهزن] به خانۀ ما آمده، درِ طویله باز کردند و دو الاغ را که در طویله بود، خواستند ببرند. مادرم پیشدستی نمود و سرِ دو الاغ را زیرِ بغلِ خود گرفت. [راهزن]هرچه زور زدند نتوانستند سرِ الاغ را از زیر بغل او بیرون بیاورند. کدخدای روستا می رسد. [راهزن] لولۀ تفنگ را به سینۀ کدخدا می گذارند. کدخدا آنها را به همراه خود می برد و دو الاغ به آنها می دهد، یکنفر همراهشان می کند که چون به مقصد می رسند الاغ را به آن مرد پس بدهند تا به اله‌آباد بیاورد.»

این نوشته را در سایت اشکذرخبر هم منتشر کردم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا