صفحه اصلی

هرکه دارد هوس کرببلا بسم الّله‌

واقعهء مهمی که در این زمان پیش‌آمد،عزیمت ما به کربلا بود برای زیارت.به‌ همراه یک کاروان بزرگ حرکت کردیم؛عده‌ای خویشاوند چون عمه و عمه‌زاده‌ها و خاله و غیره…و عده‌ای هم غریبه.

رسم بر این بود که کسی که پیشقدم زیارت یکی از اماکن متبرکه می‌شد،آن را به‌ ده اعلام می‌کرد تا کسان دیگری هم که چنین نیّتی می‌داشتند به جمع بپیوندند.

کار بدین‌گونه آغاز می‌شد که«چاووش»ده را که در آن زمان مرد نسبته مسنی بود و صدای خوش‌طنینی داشت،به اعلام خبر وامی‌داشتند،بدین معنی که اسب یا قاطری‌ در اختیار او می‌گذاشتند،و او با عمامه و عبا و هیأتی موقر،توی کوچه‌ها راه می‌افتاد و به آواز جلی شعرهای برانگیزنده در نعت زیارت می‌خواند.شلاقی به دستش بود.دهنهء اسب را در کف می‌لغزاند،و گاه آهسته‌تر گاه تندتر راه می‌سپرد.هرچند گاه‌ می‌ایستاد،چشم بر هم می‌نهاد و با صدای پر موج و سوزناک خود بانگ برمی‌داشت و آنگاه هی بر اسب می‌زد و نوک شلاقی بر او می‌نواخت و چهار نعل به راه می‌افتاد.همهء اینها جزو شگردهای کار بود.صدای سم ستور که توی کوچه‌های تنگ می‌پیچید،گرد و خاکی که از آن بلند می‌شد و تحریر و زیر و بم دادن آواز…همه می‌بایست برانگیزنده‌ باشد.اگر برای مشهد بود می‌خواند:

ای دل غلام شاه جهان باش و شاد باش‌ همواره در حمایت لطف اله باش‌ قبر امام هشتم و سلطان دین رضا از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش

و اگر برای کربلا:

هرکه دارد هوس کرببلا بسم الّله‌ هرکه دارد سر همراهی ما،بسم الّله

یا:

ندای شوق امام غریب می‌آید ز خاک کرببلا بوی سیب می‌آید

و شعرهای دیگری که در یاد من نمانده است.

چاووش چند روزی به همین صورت می‌گشت.حالت ده عوض می‌شد،و جوششی‌ در آن پدید می‌آمد.مردم باصطلاح خودشان«دل کنده»می‌شدند،آه می‌کشیدند و اشک از چشمانشان جاری می‌گشت.آنها که نمی‌توانستند،می‌گفتند خوش به حال‌ آنهایی که می‌توانند.بطور کلی آرزوی زیارت و بخصوص زیارت«عتبات»که‌ دوردست بود و چند شهید بزرگ را در خود مدفون داشت،بسیار قوی بود.بودند کسانی‌ که تنها آرزویشان در زندگی همین باشد.در ده بین کسانی که به زیارت رفته بودند و کسانی که نرفته بودند،تفاوتی محسوس بود.به دستهء اول با احترام خاصی نگریسته‌ می‌شد،جز گروه«ممتازان»بودند که امام آنها را طلبیده بود،و آنان همواره و مکرر با آب‌وتاب شرح سفر خود را برای نرفته‌ها نقل می‌کردند،که چگونه مرقد را بوسیدند و چگونه دست به قفل گرفتند؛چگونه شهر بزرگ بود،و چگونه از هر فرقه،ترک و تاجیک‌ و بربری آمده بودند.

با شنیدن صدای چاووش،هرکسی به فکر می‌افتاد که بتواند راهی به تشرف پیدا کند.کسانی بودند که برای همین منظور پس‌انداز کرده بودند،ولی دیگران که شوق به‌ سرشان می‌افتاد و پول آماده‌ای نداشتند چطور؟اگر چیزی در بساط بود می‌فروختند:چند گوسفند،یک جرّه آب…

بدین ترتیب عده‌ای داوطلب می‌شدند و اسم آنها در ده می‌پیچید.در میان آنان نه‌ تنها«اربابها»و توانگرترها بودند،بلکه کاسب و چوپان و رعیت هم پیدا می‌شد.در به روی همه باز بود،گاهی کاروان بزرگ متنوعی جمع می‌شد،از زن و مرد و بچه…

وعدهء روز حرکت گذارده می‌شد و همگی صبح،توی رودخانهء خشک بیرون دروازه‌ گرد می‌شدند.علاوه بر مسافران،عدهء زیادی به بدرقه می‌آمدند.منظرهء تأثرانگیزی بود.بر جای ماندگان گریه می‌کردند و التماس دعا می‌گفتند.و روندگان شادکامانه جواب‌ می‌دادند:«محتاجیم به دعای شما».فیض‌یافتگان را جزو کسانی می‌دانستند که به‌ بهشت رفتن آنها حتمی است،و خود را به علت فقر،از این موهبت محروم شده‌ می‌شناختند.نمی‌دانستند که ثواب حسرت از ثواب عمل چه بسا که کمتر نباشد.

آنگاه لحظهء آخر دست به گردن می‌شدند و بوسه‌ها و معانقه‌ها ردوبدل می‌گشت. کسانی که عازم بودند قیافهء سبک و خندان داشتند،چشمهایشان برق می‌زد،و حتی‌ نمی‌توانستند پنهان کنند که خالی از غرور و برتری‌فروشی‌ای نیستند.

این سفر اوّلی بود که من به سنی رسیده بودم که می‌توانستم حلاوت زیارت را دریابم.چون هنوز اتومبیل کمیاب بود و راهش به کبوده باز نشده بود،با«مال»یعنی‌ الاغ و قاطر می‌بایست به شهر رفت،تا از آنجا اتومبیل گرفته شود.

بنابراین ته رودخانه از چارپا و آدم سیاهی می‌زد.بعضی پیاده و بعضی سواره.ده، از سعادتمندترین افراد خود خالی می‌شد.آنها دور می‌شدند و بجای‌ماندگان ایستاده‌ بودند،بغض در گلو اشک در چشم.

سفر کربلا برای من بسیار پر خاطره بود.هر لحظه‌اش پر از هیجان و دیدار چیزهای‌ ناشناخته.نزدیک به تمام خویشاوندان ما جمع بودند.نخست بیابان و کویر و افق پهناور خلوت بود،یعنی فاصلهء میان کبوده و«شارسان»که یک شبانروز گذاردند تا آن را پیمودند.زنهای اعیان و از جمله مادر و خواهرم سرنشین«پالکی»بودند و مرا نیز گاه نزد آنها می‌فرستادند.من مرکب خاصی نداشتم و دست به دست می‌گشتم؛هر ساعتی‌ یکی از خویشاوندان که سوار بر اسب یا قاطر بود،مرا جلو خود می‌گرفت.

کاروان شاد و سبکباری بود.به جانب غایت مقصود که زیارت تربت«سرور شهیدان»بود می‌رفت و از این‌رو رنج راه به چیزی گرفته نمی‌شد.

چون عده زیاد بود،چاووش را هم با خود برداشته بودند.در چنین حالتی رسم بود که‌ خرج چاووش را مشترکا بپردازند.او آمده بود که بین راه شعرهای هیجان‌انگیز بخواند و ذکر مصیبت بکند و شوق سفر را در دلها زنده نگاهدارد. (کتاب روزها ۱نوشته دکتر محمد علی اسلامی ندوشن)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا