تاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذرفرهنگ عامهگنجینه اشکذر

تاریخ معاصر ما در آئینه خاطرات پدربزرگ ها

از موارد افسوس برانگیز برای اهل فرهنگ نداشتن تاریخ مکتوب شهر و دیار محل زندگی است بی شک هر شهر و آبادی گذشته و تاریخی دارد که برای اهل آن عزیز و ارجمند است خصوصأ شهرهایی مثل اشکذر که قرائن و عدائمی دارد که از تاریخی درازپا و چندین هزار ساله حکایت دارد اما متأسفانه اسناد و مدارک مکتوبی که برای اصل تحقیق وپژوهش ارزشمند است یااصلأ یا وجود نداشته ویا اگر هم بوده در دگردیسی زمانه در زیر چرخ روزگار محو گردیده است اما به مصداق اینکه گفته اند جلو ضرر راهرجابگیرند منفعت است وظیفه اهل فرهنگ است که در ثبت و ضبط آنچه که از هم اکنون در دست است بکوشند تا حداقل تاریخی برای فردا ونسل های بعد بماند بر این اساس پای سخنان کوتاه یکی از سالمندان دیارمان نشستیم تا در آئینه خاطراتش ورقی از تاریخ معاصر خود را ببینیم حاجی حسن دهقانی(شال باف)
من بیشتر از۹۰سال دارم دراشکذر۶-۵ نفرهم سال یا بزرگتراز من هستند ازچیزهایی که یادم هست بارندگی زیادی بود که حدود۷۰سال پیش اتفاق افتاد، یک ماه تمام برف وباران می آمد،یک ماه اصلأ آفتاب ندیدیم ،خیلی خرابی به هم رسید،خانه های خشت وگلی آنروز،خراب می شد دیوار باغ ها می ریخت همه می ترسیدند هیچکس نمی توانست در خانه خودش باشد ،همه مردم آمده بودند در مسجد،یا آب انبار و حمام جمع شده بودند که ساختمان های داشت،همه مردم،زن وبچه ها،همه در این چند جا جمع شده بودند واوضاعی بود،گندم زیاد نبود،وخیلی گران شد گندمی که یک من۵ ریال بود رسید به یک من ۱۲تومان.

من شال بافی می کردم،شال هم یک من ۱۲تومان بود،یک نفر بود که در خانه گندم زیادی برای خودش نگه داشته بود،من هم زرنگ بودم با زرنگی هایی که بلد بودم توانستم در برابرچند من شال که به او دادم،گندم بگیرم بعد از یک ماه که پشت سر هم برف و باران می آمد،بارندگی قطع شد و مردم کم کم به وضع خودشان برگشتند ولی تا مدت زیادی داشتند خرابی های بارندگی را درست می کردند دوره بدی بود گندم ها آفت می زد،سن آنها را ازبین می برد مردم مجبور بودند جو بکارند سن به جو آسیبی نمی زد وآفتش کمتر بود تراکتور و سم و کود شیمیایی نبود و کشاورزی سخت بود ولی اشکذر انار و انگور خیلی خوبی داشت،مخصوصأ انگور کماری اشکذر در همه جای یزد معروف بود و همه می خواستند، یک من گندم یا جو می بردیم آسیاب خرد کنیم بعضی وقت ها۴-۳ روز در نوبت بودیم آسیابان بد خلقی می کرد ومجبور بودیم تحمل کنیم من ۲۸ سالگی رفتم خدمت سربازی،باید زودتر می رفتم ولی هر سال مبلغی رشوه می دادم و نمی رفتم هم سال های من وبعد از من می رفتند وبر می گشتند ولی من با رشوه هایی که میدادم نمی رفتم، یک روز با خودم فکر کردم این چه کاری است من مرتب زحمت می کشم پولم را می دهم که به خدمت نروم، تصمیم گرفتم بروم و رفتم و۳۰ سالم بود که از خدمت برگشتم اشکذر،من اصفهان خدمت کردم،کرایه تا اصفهان یک تومان بود مزد کارگر دو تومان بود،در آن موقع اولین ماشین اشکذر هم خدا رحمت کند محمود آغا علوی خرید،برای خرید ماشین آمده بود اصفهان از یک نفر خرید که اسمش رامشک بود،در یک قهوه خانه در اصفهان،ماشینش مثل همین وانت ها بود سقف داشت و دوطرفش مثل نیمکت بود،برق نبود شب ها همه جا تاریک بود مردم در شب چراغ دستی دست می گرفتند بعد خدا رحمتش کند معمار رحیمی موتور برق آورد به خانه سیم برق دادند توی کوچه ها ولامپ زدند و شب ها چند ساعتی کوچه روشن بود من که کارم شال بافی بود پشم و مو را خودم می ریسیدم پیاده می رفتم یزد یا شال می بردم و یا پشم و مو می آوردم،وزن باری که می بردم یا می آوردم۴-۳ من بود، بارم می گذاشتم روی پشتم و راه می افتادم با باری که داشتم نزدیک به ۴ ساعت در راه بودم-یک بار که با ماشین می رفتم مشهد ۱۵ روز طول کشید اتوبوس بود خراب می شد،یا در گل و خاک می ماند نمی توانست رد شود باران آمده بود باید تکه تکه راه را درست کنیم تا ماشین بتواند رد شود


یک مغازه بود برای محمد حسن خاتون،دارو داشت،قرص و شربت درست می کرد،دکتر ما آخوند ملا حسین بود خودش قرص و شربت درست می کرد،محمد حسن خاتون قلم و کاغذ هم می فروخت چون تازه مدرسه آورده بودند اشکذر،خانه ابراهیمی ها، چند معلم از یزد می آمدند،زن سید هاشم رزهم بود که گیاهان دارویی می داد برای بچه هایی که مریض می شدند، برای دکتر یزد هم می رفتیم در یزد اول دکتر هوشمند بود،بعد دکتر سینا بعد هم دکتر رضوی آمد،دکتر مجیبیان هم آمد،اولین کسی که از اشکذر دکتر شد حبیب آغا پسر سید محمد رضا (سیمرضا)بود که رفته بود کرمانشاه، گاهی به اشکذر می آمد یک دکتر هم از میبد به اشکذر می آمد منزل علی اکبر کلانتری می نشست-دفتر ازدواج دست خدا بیامرز حاج شیخ مهدی بود عروسی و ازدواج حرف و کارهای امروز را نداشت،یک کله قند می خواست و جهیزیه هم این خبر ها نبودچند ظرف و کاسه،کوزه،ویک لحاف تازه این لحاف هم خیلی ها نمی توانستند نو تهیه کنند لحاف کهنه می دادند برای جهیزیه روزگار خیلی عوض شد پدر من خانه مان خریده بود به۴۰ تومان(۴۰۰ریال) من یک من مغز گردو خریدم ۶ریال،۲۱ دانه تخم مرغ خریدم یک ریال زمین فرمانداری که بخشداری بود قسمت اولش خریدند متری یک تومان(۱۰ریال) و بعد از چند سال قسمت بعدیش خریدند متری ۱۰تومان(۱۰۰ریال) مغازه محمد علی کلانتری از محمود آغا علوی خرید کلأ ۱۰۰تومان،گذشت،همه اش گذشت،تمام دنیا گذشت

آوای اشکذر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا