حکایاتحکایات اشکذردانشنامه اشکذرگنجینه بیت الشهدا

«آبرو را نمیشه خرید!»

 خاطره برگزیده سومین جشنواره نوروزی بیت الشهدا ء 

هفت ، هشت ساله بودم توی کوچه باغ ، نزدیک باغ «عمه سلطان» با بچه های هم سن وسالم بازی می کردم  ، بچه ها گفتند باغ عمه ات اشکالی ندارد انارش بکنی! دودل بودم انار باغ عمه بکنم یا نکنم ، شیطان گولم زد با خود گفتم : « باغ عمه سلطان است عمه را هم که می شناسم حتما راضی است ! شاید هم اگر عمه بفهمد من نزدیک باغش بودم و هوس انار کرده بودم و انار نخوردم ناراحت بشود! شک نکن از شیر مادر هم حلاتر است ؟!»

به بچه ها گفتم : « برویم سراغ باغ عمه سلطان»

یکی از بچه ها دستانش را قلاب کرد و من از دیوار باغ عمه بالا رفتم داشتم انارهای آویزان به دیوار باغ را می چیدم که چشمتان روز بد نبیند ناگهان حاج بابا پیدایش شد « ای بخشکه شانس»

بچه ها که می دانستند بابای من چقدر نسبت به حلال و حرام حساس است ،همگی پا به فرار گذاشتند«حاج علی موند و پسرش؟!»

مدتی چشم به هم دوختیم ، چشمانش غضب آلود بود، از روی ترس و خجالت «چشمانم را دزدیدم» پاهایم سست شده بود و توان فرار نداشتم ،نزدیک شد، مچ دستم را گرفت و مرا «کشان کشان» نزدیک درخت بزرگی برد از ترس به تنه آن درخت چسبیدم در این «هاگیر واگیر»تنها چیزی که تا حدودی تسلی خاطر بود این بود که، می دانستم حاجی بابا «شت و شوت» دارد ولی «دست بزن» ندارد!

توی همین خیال بودم که او ترکه اناری کند و باعصبانیت گفت : « بچه زود باش بگو اول کدوم پات را گذاشتی روی دیوار باغ مردم!» من به حالت مستاصل به یکی از پاهایم اشاره کردم او هم چند تا ترکه انار به همان پایم زد و باحالت عصبانیت گفت : « دیگر بالای دیوار مردم نرو» من در حالی که گریه می کردم، «لنگ لنگان» از او دور شدم.

مدتی ارآن قضیه گذشته بود من و حاجی بابا تنها توی باغمان بودیم او درحالی که در صدایش ترحم و محبت احساس می شد به آن روز اشاره کرد و گفت : « بچه ! این چکاری بود کردی ، بچه،

باغ میشه خرید!

زمین میشه خرید!

خونه میشه خرید!

چرخ میشه خرید!

ولی آبرو را نمیشه خرید و چند بار تکرار کرد،

آبرو را نمیشه خرید!

آبرو را نمیشه خرید!

آبرو را نمیشه خرید! 

راوی: حاج علی رضا جعفری نسب

حاج علی جعفری نسب

 

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا