دانشنامه اشکذرفرهنگ عامهگنجینه اشکذر

خاطره ای از اشکذر و انگورش

از سال ها پیش همه ی استان یزد و حتی در تعدادی از استان های همجوار، اشکذر را به خاطر انگور شیرین و آبدار و خوش طعم و مزه اش می شناخته اند، درخت های انگور اشکذر خیلی خوب محصول می داد. خوشه های انگور خیلی بزرگ و قشنگ می شد، بعضی ها وقتی می خواستند انگور بچینند و ظرف کنند، خوشه های بزرگ را چند تکه می کردند، برای جلوگیری از چشم زخم، البته انار اشکذر هم شهرت داشت، اما انگورش بیشتر، انگور های کماری و شونی، سمرقندی و مهریزیش زبانزد بود. مردی اشکذری تعریف می کردبه خاطر دارم حدود ۴۰ سال پیش وقت انگور بود. مردم اشکذر انگورهای خود را برای فروختن با الاغ به یزد می بردند، با آن صندوق های چوبی مخصوص که به اندازه ۱ متر بلندی داشت و ته آن کوچکتر بود تقریبا مثل قند که چهار گوش است. و حدود ۴۰-۴۵ کیلو انگور می گرفت. دو تا از این صندوق ها را پر می کردند با طناب می بستند دو طرف الاغ و می بردند. من بچه بودم حدود ۱۱ سال داشتم به پدرم گفتم می خواهم یک بار انگور با الاغ به یزد ببرم، پدرم گفت این کار هنوز برای تو زود است. اصرار کردم. گفت پس باید تو را همراه یک نفر دیگر بفرستم و با کس دیگری که قرار بود بار انگور ببرد، صحبت کرد تا او من را همراهی کند. برنامه جور شد. با الاغ هایمان که بار انگور داشنتد حرکت کردیم. پدرم به آن شخص سفارش مرا کرد و گفت در یزد باید بار را به میدان رضا قاسم ببری که می گفتند «لرد» یعنی تره بار فروشی. وقتی به سر چهار راه مردآباد رسیدیم، یک نفر مردآبادی ایستاده بود. هیکل مند و قوی، حدود ۸-۳۷ سال داشت، سبیلوی گردن کلفت، قیافه اش خیلی غلط انداز بود. جلوی ما را گرفت و گفت: باید بار انگورتان را به من بفروشید. خیلی ترسیدیم، ظاهرش به نظر یاغی بود. ما گفتیم نه، ما می خواهیم انگورمان را به یزد ببریم. با هم کلنجار رفتیم. آن آقا که قرار بود من را همراهی کند دید اوضاع خراب است، الاغ تندرویی داشت، سریع در رفت و من ماندم با الاغ و انگوری که بارش بود. آن مرد مردآبادی گوش الاغ من را گرفت و به طرف مردآباد حرکت کرد و من هم به ناچار دنبالش راه افتادم .دیگر مخالفت و التماس و حتی اشک و گریه ی من هم فایده نداشت. رسیدیم جلوی مغازه اش، بار را پیاده و وزن کرد و پولش را داد به قیمت هر من ۱۱ ریال. و گفت حالا دیدی من هم پولت را دادم؟! حالا راهت هم یک فرسخ نزدیک تر شد، به نفعت. بعد هم گفت بیا ناشتایی بخور، یک صبحانه ی مفصل هم به من داد. صندوق های خالی را پشت الاغ بست، راه را هم به من نشان داد و از من تشکر کرد و قول گرفت دوباره هم برایش بار انگور ببرم و من را خوشحال راهی اشکذر کرد. وقتی به اشکذر برگشتم جریان را برای پدرم تعریف کردم. پدرم گفت اشکالی ندارد، چند روز بعدش هم آن آقای بی وفا که قرار بود همراهیم کند ولی فقط گلیم خود را از آب کشیده بود، دیدم و قضیه را برایش تعریف کردم برای اینکه خجالت نکشد و بی وفاییش را بپوشاند، گفت بچه تو خیلی زرنگ هستی! من انگورم را هر من نه و نیم ریال فروختم. چقدر هم بیشتر تو راه رفتم. با هم خندیدیم. هنوز هم بعد از حدود ۴۰ سال هر وقت همدیگر را می بینیم خاطره ی این قضیه برای مان تازه می شود وتکرار می کند که زرنگ هستی و انگورت را گران تر از من فروختی.

نشریه آوای اشکذر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا