حکایات

عزرائیل و خبر مرگ

گویند یکی از اولیا از خدا خواست که به عزرائیل دستور دهد که هر زمان نوبت مرگش رسید، او را از قبل آگاه سازد، خدا وند درخواستش را اجابت کرد و به عزرائیل دستورات لازم را ابلاغ فرمود، روزی عزراییل آمدتا جانش را بگیرد او اعتراض کرد و گفت قرار ما با خدا این بود که از قبل به من خبر بدهی، عزراییل گفت خبر دادم نگرفتی! گفت کِی؟ گفت پدرت که رفت خبر بود، مادرت رفت خبر بود ،همسایه ات رفت خبر بود ، رفیقت رفت خبر بود و … همه خبر بود، اما آنها را نخواندی!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا