بیت الشهدا

لحظه اسارت…

پس از این که نفربر ما بر اثر اصابت گلوله تانک آتش گرفت و ما از آن بیرون آمدیم به یک سنگری پناه بردیم و چند نفر دیگر هم که مجروح و یا سالم بودند به این سنگر آمدند جمعاً ۱۷ نفر شدیم. درگیری تمام شده بود و عراقی‌ها بر منطقه مسلّط شده بودند به نحوی که صدای پا و حرف زدن آن‌ها را از بیرون سنگر می‌شنیدیم، عراقی‌ها متوجه حضور ما در این سنگر نشدند ولی ما هر لحظه منتظر بودیم که عراقی‌ها برای پاکسازی سنگرها نارنجک به سنگر ما بیندازند هیچ کس حاضر نبود که تسلیم و اسیر عراقی‌ها شود هیچ معلوم نبود که ما را اسیر می‌کنند یا می‌کشند هیچ اسلحه‌ای هم برای جنگیدن نداشتیم در گرمای بیش از ۴۵ درجه بیابان‌های اطراف بصره بسیار تشنه بودیم مخصوصاً مجروحانی که خون زیادی از آن‌ها رفته بود هم درد داشتند هم عطش شدید؛ یکی از مجروحان گاه گاهی بی اختیار از شدت درد فریاد می‌زد نگران بودیم که صدای او را بشنوند تصمیم گیری بسیار دشوار بود یک نفر با خودکار و کاغذی که در اختیار داشت جریان محاصره شدن و اسامی ما را نوشت و در جیبش گذاشت تا اگر همه ما را کشتند شاید این کاغذی روزی به دست نیروهای خودمان بیفتد.

تا نزدیکی‌های غروب در این سنگر منتظر سرنوشت ماندیم، عده‌ای گفتند اگر تا شب ما را نکشند و یا اسیر نکنند ممکن است شب با حمله مجدد نیروهای خودمان نجات پیدا کنیم عده‌ای هم می‌گفتند ماندن بدون سلاح در این سنگر خودکشی است و تا شب نشده باید تسلیم شویم واقعاً تصمیم گیری دشوار بود. در این بین یکی از بچه‌ها گفت: من می‌روم بیرون تا سر و گوشی آب دهم و ببینم عراقی‌ها دور هستند یا نزدیک. به محض اینکه از سنگر بیرون آمد عراقی‌ها که در فاصله تقریباً صد و پنجاه متری ما بودند او را دیدند و اقدام به تیر اندازی کردند که با بالا رفتن دست‌هایش تیر اندازی را قطع کردند این گونه مخفیگاه ما لو رفت و ما هم ناچار شدیم دست‌هایمان را بالا برده و خود را تسلیم کنیم.   

 

برگرفته از خاطرات آزاده سرافراز “حاج حسن جعفری نسب”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا