صفحه اصلیکتاب و کتابخوانی

معرفی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»

کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»به خاطرات کونیکویامامورا (سبا بایی)  می​ پردازد. وی تنها مادر شهید دفاع مقدس کشور است که اصالتی ژاپنی دارد

کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»به خاطرات کونیکویامامورا (سبا بایی)  می​ پردازد. وی تنها مادر شهید دفاع مقدس کشور است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوان نوزده ساله​ ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی وبا وجود سن کم، راهی جبهه ​ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.

یامامورا پس از ازدواج با یک ایرانی مسلمان اهل یزد و مهاجرت به ایران اسم سبا با الهام از قرآن را برای خود برمی​ گزیند، با دقتی بی ​نظیر و زبانی ساده و شیوا خاطرات خود را از کودکی تا حال بیان می​ کند. هرچند که سال‌ها قبل در کشور ژاپن و در خانواده​ای بودایی مذهب متولد شده و تا بیست و یک سالگی تحت آموز  ههای  بودایی بوده، اما ازدواج با یک جوان مسلمان ایرانی مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. زندگی در ایران و جامعه اسلامی برای یامامورا بسیار جالب و پر از اتفاقات و حوادثی نظیر قیام ۱۵ خرداد، انقلاب و تغییر حکومت و دوران جنگ تحمیلی است که یکی از پسران خود را در این مسیر تقدیم اسلام و کشور می​ کند و معتقد است در زندگی هرچه جلوتر می​ رود درهای جدیدی به رویش باز می ​شود.

در بخشی از کتاب می خوانیم :

همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم هیداکی، با توپ پر به سراغم آمد و در حالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی‌هایی دارد؟! آنها هر گوشتی نمی خورند، شراب نمی‌خورند. اصلاً تو می‌دانی ایران کجای دنیاست؟ که می‌خواهی خاک آباء و اجدادی‌ات را به خاطرش ترک کنی؟ هیداکی رگ غیرت برادری‌اش می‌جوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همانجا که اتسوکو و نشست ه بود و با غیظ و غضب نگاهم می‌کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد دوست داشتم از خانه بیرون می‌زدم و صاف می رفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش می کردم در خانه ما را نزند و مرا فراموش کند. می خواستم خلوتی پیدا کنم و پنهانی اشک بریزم. خواهر بزرگترم اتسوکو سکوت کوتاهی کرد و یکباره و با تندی و عصبانیت گفت: تو می خواهی آبروی ما را ببری. ما ژاپنی هستیم و نمی‌توانیم با بیگانها وصلت کنیم. با او یکی به دو نکردم احترامش را نگه داشتم و حرفی نزدم. اما از درون داشتم ویران می شدم. روز بعد، پدرم و مادرم گفتند: کونیکو بهتر است که مدتی بروی پیش خاله ات و آنجا زندگی کنی. باز هم حرفی نزدم. پیدا بود همه اعضای خانواده می‌خواهند با تبعید من‌هوای دوستی این جوان ایرانی را از سرم دور کنند. به تصمیمشان احترام گذاشتم و عازم استان یاماگوچی شدم. خاله ام پس از جنگ از روستایی در حوالی ساندا به یاماگوچی که به اشیا دور بود، رفته بود. من را که دید خوشحال شد و با اینکه ازدواج کرده بود و مثل گذشته با هم صمیمی بودیم سعی کردن حرفی از عشق و عاشقی نزنم. هر روز بیشتر از روز قبل به جوانان ایرانی فکر می‌کردم، برخلاف آنچه خانواده می پنداشتند که بعد از یک ماه دوری هوای ازدواج از فکرم پریده است یاد او هر روز در دلم بیشتر می شد. آخر ماه پدر و مادرم با این خوش باوری که من مرد ایرانی را فراموش کردم به خاله ام پیغام دادند که کونیکو را برگردان به خانه. از خاله مهربان و مهمان نواز خداحافظی کردم و به ایستگاه قطار رفتم توی قطار دلم گرفته بود هم از دوری خاله هم از دیدن خانواده‌ای که در چشمشان تصویر دختری را داشتم که میخواهد بی آبرویی شان کند، هم از ندیدن مردی که با دو دیدار انگار سالها بود او را می‌شناختم و به او ایمان داشتم. در این افکار بودم که قطار از ایستگاه یاماگوچی دور شد و در بین راه در ایستگاه شهر کوبه توقف کرد. تعدادی مسافر پیاده و تعدادی سوار شدند. سرم را بالا آوردم قلبم ریخت جانم به تپش درآمد.بهت زده و متحیر فقط نگاه می کردم. باورم نمیشد. جوان ایرانی، به شکل کاملاً اتفاقی، بدون هماهنگی و آگاهی از حضور من، وارد کوپه قطار شد و جلوی من ایستاد و سلام داد و لبخند شیرین حواله کرد و گفت :خانوم یامامورا، قسمت را میبینی، ما باز هم به هم رسیده‌ایم من شک ندارم که در این اتفاق پیش بینی نشده دلیلی وجود دارد.

کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» توسط حمید حسام از نویسندگان آثار دفاع مقدس و با همکاری مسعود امیرخانی گردآوری و تنظیم و از سوی انتشارات «سوره مهر» منتشر شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا