لحظات بی خبری …
(بعداز عملیات والفجر مقدماتی )…در اشکذر، خانواده های رزمنده ها در التهاب و اضطراب بودند و مر اجعات به سپاه و بسیج بی جواب می ماند. ….قراین و شواهد، باعث نگرانی و دلهرۀ شدید بود.
بعد از چند روز، چند نفری از جبهه و منطقۀ عملیات آمدند، ولی درست و حسابی جواب نمی دادند و نمی گفتند که چه شده.
جواب هایشان با هم نمی خواند. وقتی حرف می زدند نگاه شان جای دیگر بود و می خواستند زودتر بروند. از بین ده دوازده تا از بچه های اشکذر که توی این عملیات بودند، از شش هفت نفرشان خبری نبود و کسی نشانی نمی داد.عباس ، محمدجلال دهقانی، حبیب الله دهقانی، علی محمد دهقانی و صادق عسگری، از جمله ی آن ها بودند . خانواده ها از کم و کیف و
چند و چون ماجرا خبر نداشتند . چند روز گذشته بود . من بیرون بودم . شب که به خانه آمدم، گفتند : عباس شهید شده . گفتند: امروز یک نفر ازسپاه آمده، گفته که به چشم خودم دیدم عباس شهید شده؛ ولی نتوانستیم جنازه اش را بیاوریم
پدر و مادر در اتاق بودند . وقتی به من گفتند، به اتاق دیگر رفتم . خودم را انداختم روی رختخواب های کنار اتاق و بغضم ترکید.رقیه آمد توی اتاقی که من بودم و گفت:
گریه نکن . شما که خودتان می گفتید می خواهیم شهید بشویم…
کتاب گوهر