نور تسلیم
به سختی او را برای نمونه برداری تشخیصی به آمدن تهران راضی کرده بود ند.شب همان روزی که به تهران رسید ند از یکی از دوستان جراح مغز و اعصاب وقت ویزیت گرفتم ،همان شب بعد از ویزیت دانستم تشخیص اولیه داده شده در یزد صحیح بوده و برای تشخیص قطعی نیاز به نمونه برداری است یکی از معدود افرادی که برای این عمل ساده ولی حساس مهارت داشت ،معرفی کردند،از قضا برادرش دوست و همکار م بود از طریق او با وی تماس گرفتم ،مشغول جراحی بود بعد از عمل خودش تماس گرفت ماجرا را گفتم،گفت فردا صبح عازم سفر علمی هستم ولی امروز تا شب در خدمتشان هستم بشرطی که تا یک ساعت بعد در بیمارستان باشند . در حال رفتن به منزل بودم ،فرصت کم بود به دکتر مهدی زنک زدمم و ماجرا را گفتم ،اژانس گرفتند و به بیمارستان رفتند. ساعت ۳ بعد از ظهر به دکتر مهدی زنک زدم،گفت کارهای پذیرش و بستری انجام شده ولی مادرم برای پوشیدن لباس اطاق عمل راضی نمیشود ومنهم بدون رضایت خودش کاری نمیکنم ،لذا مانده ام چه کنم ،گفتم اززن عمو کمک بخواه ،گفت فایده ای نداشته، گفتم پرستاران چی ،گغت اصرار آنان نیز بیفایده بود، به ناچار گفتم به خانه برگردید،طولی نکشید به منزل رسیدند، مستقیم برای نماز خواندن به پذیرایی رفت ،در فکر فرو رفتم چه بگویم و چه بکنم از طرفی حیفم میآمد که زحمت فرزندانش را نادیده بگیرم و رنج سفرش که به ندرت به غیر از زیارت به آن راضی میشد را بیهوده ببینم و وجدان علمی خود را هم زیر پا بگذارم . از طرف دیگر در طی ۳۵ سال گذشته که برادرم شهید شده بود با او بر سر هیچ موضوعی گفت و گوی بحث گونه نداشتم ،بین گفتن و نگفتن مانده بودم ولی با شناختی که از او داشتم اصل را بر ایمان و اعتقاد او گذاشتم واز همین باب با او وارد گفت و گو شدم ،البته او تنها شنونده بود،در واقع شنونده هم نبود چون گوش و زبانش بخاطر بیماریش بشدت ضعیف شده بود و بنده فقط با صدای بلند توانستم کلمات مورد نظرم را به او برسانم . خلاصه بعد از نماز چون از صبح برای عمل ناشتا بود. مقداری میوه و لیوانی آب آوردند مشغول کندن پوست سیب شد.نزدیکش رفتم ورو بروی او نشستم از همسرم پرسیدم در پذیرایی چه کارمیکردید ؟ گفت نماز می خواندیم. با صدای بلندتری گفتم برای چه نماز می خواندید ،منظورم را فهمید ولی نتوانست پاسخی بدهد زبانش قادر به سخن نبود. گفتم زن داداش خوب توجه کن شما بالغ بر ۵۰ سال است که نماز میخوانی ، یا این را از روی یک عادت که از کودکی به تو یاد داده اند انجام می دهی یا از روی اعتقادی که داشتی و داری و آن را تکلیف خود می دانی ، اگر قسم اول هست که که من حرفی ندارم، ولی اگر تکلیف و وظیفه شما را به این نماز خواندن وا می دارد که قبل از نوشیدن آب یا خوردن میوه، اولین کارت را نماز خواندن میدانید، این وظیفه را چه کسی برعهده شما گذاشته واین تکلیف را به فرمان چه کسی انجام می دهید، که آنقدر برای شما مهم است که انجام آن را بر خوردن و نوشیدن در حالت تشنه وگرسنه مقدم میدارید ! اگر به او ایمان دارید وتا این حد مطیع فرمان او هستید، بدانید که همان کس ، امروز به شما تکلیف نموده و وظیفه شما را این گونه قرار داده که به اتاق عمل بروید و سر را زیر تیغ جراحی بسپارید، هرچند که عمل بزرگی نیست و صرفاً یک نمونه برداری است ولی بزرگ یا کوچک آن مهم نیست ،آنچه مهم است عمل شما به وظیفه است اگر قول میدهید امشب دیگر نمازی نخوانید من هم دیگر حرفی نمیزنم. وگرنه…دیدم سیب را به دهانش نزدیک کرد به او گفتم هنوز جواب مرا نداده اید، اگر تصمیم دارید به اتاق عمل بروید این سیب را هم نباید بخورید چون که باید ناشتا بمانید. سیب را به آرامی در بشقاب گذاشت ظاهراً تشنگی او را اذیت می کرد دست برد و لیوان آب کنارش را برداشت تا بنوشد بدو گفتم اگر بنا دارید به اتاق عمل بروید، حتی این آب را هم نباید بنوشید، مکثی کرد و آنرا بر زمین گذاشت احساس کردم تصمیمش عوض شده است تصمیمی نه از روی عادت و روزمرگی بلکه تصمیمی از روی تسلیم در برابر اراده خدا.فرصت رو غنیمت شمردیم بدو گفتیم اگر تصمیمتان عوض شده است باید عجله کنیم فرصتی باقی نمانده کارهای پذیرش و بستری انجام شده فقط منتظر یک بله از جانب شما هستند که ۲ ساعت اعتبار دارد.به آرامی بلند شد لباس هایش که هنوز از تن در نیاورده بود، کفش هایش را پوشید و به همراه دکتر مهدی وهمسرم از خانه خارج شدند ومن در خانه ماندم با دخترم فاطمه، لحظه به لحظه ماجرا را پیگیری میگردم . الحمدالله، زودتر از آنکه که فکر می کردم عمل انجام وسیر بهوش آمدن و ترخیص طی شده بود،احساس میکردم مسئولیت سنگینی از دوشم برداشته شده،منتظر ورودشان بودم. نکته مهم و اصلی ماجرا از این لحظه به بعد بود درب را که به رویشان باز کردم. اولین چیزی که توجه ام جلب آن شد گوشه باندی بود که از گوشه مقنعه و چادر اودر پیشانیش پیدا بود.اما آن چیزی که من تا امروز متاثر از آن هستم این بود که وقتی به چهره اش که شاید تا آن شب به این نزدیکی ندیده بودم ،متوجه نوری در سیمای او شدم ،اول به حساب خونریزی ناشی از عمل گذاشتم ولی چون دانستم عمل کمترین خونریزی هم نداشته ،مجددا به چهره اش نگاه کردم سفیدی سیما محسوس بود ،جرات کردم به همسرم و پسرش گفتم نگاه کنید حاجی صدیقه چقدر نورانی وخوش رو شده ،چه خوب که عمل شد وچه خوب عمل شده، همگی با این حرف خوشحال شدند ولحظاتی به خوشی گذشت چون در یک لحظه همگی احساس کردیم در انجام وظیفه موفق بوده ایم، هم بیمار بعنوان محور امتحان وهم فرزند دکترش وهم من و همسرم .آری همگی حاصل یک نیمروز انجام وظیفه را حس میکردیم و،چه حس خوبی بود. اما اندکی بعد که بی اراده مجددا به چهره حاجی صدیقه نگاه کردم سیمایش را همچنان سفید و نورانی میدیدم.این بود که احساس کردم کم کم دارد موضوعی در من جوانه میزند.نور تسلیم،تسلیم در برابر اراده خالق هستی و بدین ترتیب خاطرات ۴۵ سال آشنایی با سلوک و روش زندگی او درحد آشنایی بااو برآیم بتدریج مرور شد که حاصل و خلاصه آن تسلیم در برابر حق تعالی و تلاش برای انجام وظیفه به نیت کسب رضای خدا.اعم از همسر داری،فرزند داری،عبادت فردی و جمعی یا فعالیت اجتماعی.وبی توجهی به هر آنچه ورای آن است و دوری از هر چه مزاحم و مخالف آن است.در این صورت است که او میشود نوری برای روشن نمودن راهی تاریک و نشان دادن صراط مستقیم برای فرزندان،بستگان،همسایگان. و همشهریان،بشرطی که کور نباشند وبی مورد چشمانشان را برهم ننهند.
خدایش رحمتش کند که زینب گونه رسالت همسرش،حسین شهیدش را به دوش کشید ولحظه ای از سنگینی آن شکوایی نکرد واز خستگی آن نیاسود تا به وصال معبود و معشوق خود رسید.
عاش سعیدا ومات سعیدا انا إنشاءالله بهم لاحقون
والسلام علی عباد الله الصالحین
دکتر محمد رضا جعفری نسب
جمعه ۹۸/۵/۱۸