حکایات

داستان مرد خیاط و زن عفیف

 

مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال , هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.

روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت: تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.

مرد گفت: راست می گویی، اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.

زن خشمگین شد و گفت:هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود، هرچه خواستمی بکردمی. مرد گفت: تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه می خواهی بکن.

روز دیگر زن خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود. اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت. چون زن به خانه باز آمد، مرد گفت: همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک مرد که او نیز رها کرد و رفت.

زن گفت: تو از کجا دیدی؟

مرد گفت: من در خانه ی خود بودم, اما در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکردم, مگر وقتی در نوجوانی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد.

زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.

گفتم که مکن، گفت مکن تا نکنند

این یک سخنت چنان خوش آمد که مپرس

کتاب جوامع الحکایات .سدیدالدین محمدعوفی

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا