تاریخ شفاهی اشکذر

مصائب شیرین اولین کلاس های نهضت سواد آموزی

مهدی جعفری نسب: یکی از شب ها گفتم:« این طوری نمی‌شود که شما هر وقت خواستید بیایید یعنی دارید مدرسه می آیید و می خواهید سواد یاد بگیرید باید نظم و حساب و کتاب توی کار باشد من الان چند وقت است که اینجا نشستم این طوری نمی‌شود» وقتی روضه خواندن و نصیحت هایم تمام شد یکی شان گفت:« شب جمعه می شود یک ملا روضه نشینیم؟»

وقتی امام فرمان تشکیل نهضت سواد آموزی دادند همه خیلی جدی دنبال این افتادند که همه بی سواد ها باسواد شوند روحانیون هم بالای منبر تبلیغ می کردند در مسجد الرضا هم یک شب آقای افضلیان که پیش نماز مسجد بود صحبت کرد و به مسجدی ها و آنهایی که می آمده‌اند نماز جماعت گفت که حتماً باید سواد یاد بگیرند

یک دوره هم من شدم معلمشان، کلاس ،شب ها توی مدرسه شهید رجایی تشکیل می شد خیلی دیدنی بود شباهتی به کلاس و درس و مدرسه نداشت بیشتر همین مسجدی ها بودند که با شال و کلاه و قباهای بلند و پیژامه مشکی و گیوه هایی که کش کش می کرد سر کلاس می آمدند میز و نیمکت ها کلاس مال دانش آموزان ابتدایی بود و همه از کوتاهی ها نیمکت ها شکایت داشتند هر میز و نیمکتی برای یک نفر بود و گاهی دوتایی در آن می نشستند حضور و غیاب و وقت وساعت کلاس هم اصلاً برای شان اهمیت نداشت یک شب شب زود می آمدند یک شب دیر؛ یکی از شب ها گفتم:« این طوری نمی‌شود که شما هر وقت خواستید بیایید یعنی دارید مدرسه می آیید و می خواهید سواد یاد بگیرید باید نظم و حساب و کتاب توی کار باشد من الان چند وقت است که اینجا نشستم این طوری نمی‌شود» وقتی روضه خواندن و نصیحت هایم تمام شد یکی شان گفت:« شب جمعه می شود یک ملا روضه نشینیم؟»

او گفت و همه زحمتهای یک ساعته مرا برباد داد!

گاهی با هم می افتادند توی خاطرات قدیم شان که نان جو خورده اند و چه زحمت هایی کشیدند و مرا ول می‌کردند می رفتند توی حرف و خنده های خودشان و آخرسر نفر جلویی با عتاب به من می گفت:« بچه ،حالا چی میخواهی بگویی؟» و من چند کلمه ای درس می گفتم.

این بخش کردن کلمات و کشیده گفتن صداها برای شان مشکل بود مثلاً برای با گفتن آب که می بایستی دستانشان پایین می آوردند همان بالا نگه می داشتند یا حاضر نمی شدند قشنگ بگویند آب عادت کرده بودند بگویند «اوو» و حالا که میخواستند قشنگ بگویند میگفتند «اُب»

یک شب سخت گرفتم که قشنگ بگویند آب یکی شان گفت:« هفتاد سال گفته ام اوو  بگذار این دو سال هم بگویم اوو»
در پایین کتاب های سواد آموزی حدیث یا آیه ای هم بود که معلم می‌بایست درباره آن صحبت می کرد مثلاً در درس «ز »که کلمه زینب بود پایین صفحه درباره حضرت زینب و کربلا مطالبی نوشته بود وقتی توضیح دادم دوباره به یکیشان گفتم که کلمه زینب را بخش کند وقتی میخواست بگوید بغض آمد توی گلویش و اشکش جاری شد.

نوشتن های شان هم دیدنی بود با آن دستهای  کت و کلفت رعیتی قلم نازک را نمی‌توانستند بگیرند و مثلاً توی یک صفحه هفت و هشت تا خط کج و معوج می کشیدند.
بعضی هایشان که می خواستند با دقت بنویسند مثل نوار قلب در می آمد برای بعضی حروف هم خودشان اسم گذاشته بودندبه عین که در عباس یا عابد خوانده نمی شد عین بی خاصیت می گفتند ،در حساب هم نوشتن بعضی از عدد ها مثل ۴ و۵ برای شان خیلی مشکل بود وقتی پای تخته می نوشتم و می گفتم بنویسید من ببینم شکلهای عجیب و خنده داری در می آوردند مثلاً پنج شان می شد مثل تخم مرغ که اندازه هاش هم کمتر از اندازه طبیعی تخم مرغ نبود!
پدر هم یکی از از شاگردان کلاس بود نوشتن ۴ خیلی برایش مشکل بود این بالای ۴ را نمی‌توانست بپیچاند یک شب به او گفتم:« این ۴ نوشتن که کاری ندارد شما اینقدر معطل می کنید» قلمش را گذاشت زمین و خندید و گفت:« تو هم ۱۲ سال نون مفت بده من بخورم من هم می گویم کاری ندارد!»

منبع: کتاب گوهر نوشته مهدی جعفری نسب صفحات ۲۱۳ و۲۱۴

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا