تاریخ شفاهی اشکذردانشنامه اشکذر

چه کسی اولین دوچرخه را به اشکذر آورد؟

داستان دوچرخه مرحوم ملا عباس حیدری

اولین دوچرخه ای که وارد اشکذر شد، حاجی سید محمد پسر عموی حاجی آقا حسین سید غفور پدر سید عباس طباطبایی آورد. دوچرخه را در اصفهان خریده بود و سوار شده بود تا اشکذر آمده بود. مردم می رفتند آن را تماشا می کردند به هم می گفتند یک چیزی آورده دو تا غربال دارد، سوارش می شوند ، می رود. در اشکذر من سومین کسی بودم که دوچرخه خریدم. دوچرخه را یزد خریدم سوار شدم و به اشکذر آمدم. دو سال از آن استفاده کردم بعد به خدمت سربازی رفتم و تا ۲ سال دیگر دستم به دوچرخه ام نرسید، چون در خدمت مرخصی نمی دادند و من با اتمام خدمتم بعد از ۲ سال به اشکذر برگشتم. سراغ دوچرخه رفتم، گرد و غبار آن را پاک کردم و دوباره راه انداختم و برای رفتن به باغ و صحرا استفاده می کردم. چند نوبت هم به یزد رفتم هم برای دیدن خاله و هم خریدن مایحتاج خانواده. من این دوچرخه را از آقای مودت که اولین وارد کننده و فروشنده دوچرخه در یزد بود، خریده بودم. وقتی دوچرخه را به من فروخت نام و نشانی و مشخصات را در کاغذی نوشت و آن را به اداره ی دارایی فرستاده بود به خاطر این که هر کس دوچرخه داشت بایست مالیات آن را می داد. تقریبا ۱ ماه می شد که من از سربازی برگشته بودم که از اداره ی دارایی قبضی برایم آوردند بابت مالیات دوچرخه، مبلغ آن ۴۵ تومان بود که باید می رفتم و آن را می پرداختم. من از دیدن قبض مالیات و مبلغ زیاد آن جا خوردم. دوچرخه ی من خودش ۳۰ تومن هم ارزش نداشت ولی ۴۵ تومان مالیات می خواست. شاید مبلغی از آن جریمه ی دیرکرد آن حساب کرده بودند. در هر صورت این مبلغ برای من خیلی سنگین بود چند روز در فکر بودم که چه باید بکنم. حاضر بودم دوچرخه ام را بدهم و از بدهکاری مالیات خلاص شوم. بالاخره فکرم به اینجا رسید که بروم نظام وظیفه و موضوع را با آنها در میان بگذارم و بگویم من ۲ سال خدمت بودم و اصلا از این دوچرخه استفاده نکردم ولی حالا مالیاتش را برایم آورده اند. آن زمان هم طوری بود که اگر یک رئیس امنیه دستوری می داد دیگر ادارات اطاعت می کردند و می دانستم اگر آنها بخواهند می توانند مشکل من را حل کنند. تصمیمم را گرفتم و صبح فردایش با دوچرخه به یزد رفتم آن قدر زود رفته بودم که هنوز در اداره باز نشده بود. رفتم سه درم شیره، شش درم ارده و پنجاه درم نان خریدم. پنجاه درم تقریبا ۷۵۰ گرم می شود. نان و ارده شیره ی صبحانه را خوردم و سر حال به پاسگاه امنیه یزد رفتم. یک گروهبان پشت میز نشسته بود داستان قبض ۴۵ تومانی مالیات دوچرخه را برایش گفتم و سر گذشت سربازی خودم را برایش تعریف کردم و گفتم در گردان مسلسل که غلامحسین نیرومند فرمانده اش بود، بودم ۴۰۰ نفر یاغی شده بودند و در جنگل های لار پناه گرفته بودند ما به آنها حمله کردیم، زن ها و بچه هایشان مانده بودند و تعدادی اسلحه و لوازم و وسایل زندگی باقی گذاشته بودند و فرار کرده بودند. هنوز حرف هایم تمام نشده بود که یک افسر وارد اتاق شد و گروهبان فوری احترام گذاشت من هم چون سربازی رفته بودم و دوره ی آموزشی را طی کرده بودم به جناب سروان احترام گذاشتم و سکوت کردم. جناب سروان تشخیص داد که من با افراد عادی دیگر که به آنجا رفت و آمد می کردند تفاوت دارم. از من خواست که موضوع را برایش توضیح دهم جریان را خلاصه وار برایش تعریف کردم. خوشحال شد، به من نگاه دقیق تری کرد و از من خواست که بنشینم. خودش هم پشت میزش نشست. و گفت خوب، کجا خدمت می کردی؟ جواب دادم سیرجان. گفت برایم تعریف کن. من همه ی شرح حال دو سال خدمت سربازی را برای او تعریف کردم. و خاطراتی از جنگ را برای او گفتم. از جایش بلند شد، نزدیک من آمد و دست روی شانه ی من زد و گفت مثل شماها افتخار میهن هستید و به آن گروهبان که نامش فلاح بود رو کرد و گفت بردار بنویس برای اداره ی دارایی که ایشان از پرداخت مالیات دوچرخه معاف باشند. به همین سادگی مشکل من حل شد. من خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم و نمی دانستم چه طور باید از جناب سروان تشکر کنم. در این فرصت که گروهبان فلاح آن نامه را می‌نوشت و داخل پاکت می گذاشت، جناب سروان که اسمش هم گرانمایه بود صحبتش را با من ادامه داد و گفت طوری که گفتی اسلحه دار مسلسل بودی. جواب دادم بله جناب سروان. گفت پس سواد خواندن و نوشتن هم باید داشته باشی. جواب دادم بله قربان. گفت بیا اینجا ببینم، من جلوی‌ میزش رفتم یک خودنویس به دست من داد و یک کاغذ جلو من گذاشت و گفت هر چه می گویم بنویس. مژده، خدا، ایثار، ژاله و کلمات دیگری گفت که من همه را با خط خوش و خوانا نوشتم. کاغذ را برداشت و نگاه کرد، گفت خط خوبی هم داری. بعد گفت اگر بخواهی می توانم بگویم در اداره ی دارایی استخدام شوی. هم خدمت سربازی رفته ای، هم سواد خواندن و نوشتن داری. حقوق خوبی به تو تعلق می گیرد. خیلی تشکر کردم و گفتم باید بروم از پدرم اجازه بگیرم و بعد خدمت شما می رسم و گروهبان فلاح که پاکت نامه را آماده کرده بود به دست من داد من هم با تشکر و قدردانی خداحافظی کردم و از پاسگاه امنیه بیرون آمدم. خوشحالیم بی حد و اندازه بود، در پوست خود نمی گنجیدم. تا رسیدن به دوچرخه ام قدم هایم هر کدامش یک متر و نیم فاصله داشت. هم از پرداخت مالیات معاف شده بودم و هم سروان گرانمایه دست را روی شانه ام زده بود و من را تشویق و تحسین کرده بود و با تشویق او خستگی دو سال سربازی از تنم رفته بود و علاوه بر آن یک شغل پر در آمد دولتی نان و آب دار در انتظارم بود. نامه را به اداره ی دارایی بردم. مامور دارایی آن را خواند و فقط مبلغ ۵ ریال بابت پلاک جدید دوچرخه از من گرفت. سوار دوچرخه شدم و با شور و شوق رکاب می زدم تا به اشکذر رسیدم.

پاکنه: خاطرات مرحوم ملاعباس حیدری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا